بـی پـايـان

مسلمانانِ ايران، نام و ننگ را نمی‌ شناسند و از حاکميت ِ دشمنانِ ايران هم شرمسار نمی شوند. مسلمان ِ ايرانی، در ولايت فقيه، موالی است و ايران ستيزان مولای او هستند

Friday, December 10, 2010


آیا هر مردمی سزاوار حقوق بشر است


مــردو آنـاهیــد


"انگلیس"، با قدرت دادن به شیخ-‌ها، سرقبیله-‌ها، گردن-کشان، راهزنان و پیشوایان دینی آنها را گماشته و سرسپرده-‌ی خود می‌سازد و حکمرانی را، در سرزمین-‌هایی که استعمار آنها دشوار شده بود، به آنها واگذار می‌کند. بدین شیوه هم خود را از درگیری و روبرو شدن با مردمان قبیله نشین دور و هم اندیشه-‌ی شکارچیان دیگر را از این شکارگاه-‌های سودآور برمی‌گرداند.
"انگلستان"، با پشتیبانی از پیشوایان دینی (به ویژه اسلامی) و قدرت بخشیدن به آنها راستای خواسته-‌های حکمرانان این سرزمین‌-ها را به دلخواه خود برمی‌گزیند. او از این راه می‌تواند به اراده-‌ی خود روانِ آز و نیاز را در بیشتر کشور-های عربی، به ویژه کشور-های نفت-‌خیز، خلق کند و بر استخوان-‌های پوسیده‌-ی آنها بدمد.
مسلمانان جهان بهترین و خودکار-ترین ابزار-های بوده-‌اند که بدون دریافت مزد یا پاداش بر ضد شوروی (کومونیست-‌های بی‌خدا) آماده-‌ی جهاد هستند. بنابراین در این مملکت-‌ها دشمنان سرسخت شوروی و سوسیالیست-‌های داخلی زاییده و پرورده می‌شوند.

چون ما بشر هستیم، همه‌-ی انسان-‌ها را آدم می‌شماریم، هنگامی که سخنی از انسان پیش می‌آید می‌پنداریم که سخن در باره-‌ی ما هم هست. ولی این پندار ما همیشه درست نیست. شاید اروپایی-‌ها تنها مردمان پیشرفته را بشر یا آدم بشمار می‌آورده-‌اند و البته آنها تنها خودشان را پیشرفته می‌دانسته-‌اند. این است که منشور جهانی حقوق بشر را برای آنهایی نوشته-‌اند که آن کسان را آدم می‌شمرده-‌اند. زیرا، در برنامه-‌های سازندگی‌-ی جهان پیشرفته، کشور-های پسمانده‌-ی جهان سوم را، برای بهره-‌برداری از سرزمین-‌ها و بهره-‌کشی از مردمان-شان، گنجانده بوده-‌اند. برداشت آنها از واژه-‌ی "جهان" همان جهان آنها، جهان یکم، و برداشت آنها از "حقوق بشر" حقوق مردمان همان جهان بوده است. با این وجود درون-‌مایه و بیشتر ارزش‌-هایی که در "منشور جهانی حقوق بشر"[+] گردآوری شده-‌اند به کردار تا به امروز در همین کشور-های پیشرفته، جهان یکم، هم به کار گرفته نشده-‌اند. ادامــــه[+]

Labels: , , , , ,

Friday, July 02, 2010


گیاه بی ریشه، سرسبز نمی روید


مــردو آنـاهيــد


اکنون نامردمان بی فرهنگ، که بر مردم ایران حاکم شده-اند، ننگ برده شدن ایرانیان را بر روی پرچمی نگاشته و آن را به نام کشور و مردم شکست خورده-ی ایران بر افراشته-اند.
پرچم حکومت اسلامی، دشنام ِ دشمنان ایران است، که خوار ساختن ایرانیان را نشان می‌ دهد. پنج شمشیر روی پرچم، نشان ابزاری است که با آن مردمان با فرهنگ ایران سرکوب شده-اند. الله اکبر آن، نشان جایگزین شدن عقیده-ی دزدان بیابانگرد در فرهنگ راستکاران است.
این پرچم، نشان هزار و چهارسد سال بهره کشی از مردمی است که آنها از ریشه-ی خود جدا شده-اند.
از خود بیگانگان نادان، که با میهن و سرزمین نیاکان خود پیوندی ندارند، از درک ارزش ایرانی بودن ناتوان هستند، آنها، از بی ریشگی و نازایی، در پسداده-ی فرومایگان عرب می‌ لولند. این کسان از افراشتن نشانه-های خفت خود شرمسار نمی‌ شوند. زیرا آنها شناسه-ای ندارند که به آن ببالند و از آن پرستاری کنند.

آیا به راستی ما تا آن اندازه در لجنزار اسلام فرو رفته-ایم که نمی‌ توانیم سر از این گندآب بلند کنیم؟ تا دستکم ببینیم که این لجنزار سزاوار آزادگان نیست.
هشدار: کسانی که، از دیدن پرچم حکومت اسلامی، رنج نمی برند از خواندن این نوشتار خودداری فرمایند.
ادامــه[+]

Labels: , , , , ,

Monday, February 09, 2009

انفجـار نـادانـی و ميهــن فــروشی


«انقلاب اسلامی ايــران»: بازخوانی یک روایت

علی میرفطروس





*بر بستر ِ بی بضاعتی های فكری و بی نوائی های فلسفی، هر كس «يوسف گم گشته»ی خود را در «كنعانِ» انديشه ها و ايدئولوژی های ضدتجدّد می يافت و در فضائی از اسطوره و وهم و خواب و خيال زمزمه می كرد:«من خواب ديده ام كه كسی مي آيد».

*نوعی ماهيّت گرائی ِ مطلق در ارزيابی رژيم شاه (بعنوان يك رژيم وابسته و دست نشانده) روشنفكران و رهبران سياسي ما را از درك تضادهای محمد رضاشاه با دولت های اروپا و آمريكا باز داشت.

*تقارنِ تظاهرات ضدحکومتی با ماه محرّم (خصوصاً در تاسوعا و عاشورا)به اعتراضات سیاسی و عرفی ِ مردم، رنگ مذهبی داد و شخصیّت سیاسی - مذهبی آیت الله خمینی را برجسته تر نمود.


نقلاب اسلامی ايران دگرگونی های ژرفی در عرصهء سياست، فرهنگ، اخلاق و رفتارهای اجتماعی در ايران بوجود آورده و بار ديگر سئوالات مهمی را در برابر مردم و خصوصاً روشنفكران ما قرار داده است: «چرا انقلاب؟»، «چرا آيت الله خمينی؟»... و «چه بايد كرد؟»...
انقلاب اسلامی ايران شايد نالازم ترين و غيرضروری ترين انقلاب در تاريخ انقلاب های دو قرن اخير بود زيراکه بیشتر انقلاب های دو قرن اخير در اوج انحطاط اقتصادی و زوال اجتماعی روی داده اند، در حاليكه انقلاب 57 در دوران رشد اقتصادی و رونق مناسبات اجتماعی بوقوع پيوسته است. از اين گذشته، وقوع دو رويداد عمدتاً غيرمذهبی (لائيك) يعنی انقلاب مشروطيت (1906) و جنبش ملی كردن صنعت نفت در ايران (1950) ابهامات و تناقضات موجود در چرائی ظهور خمينی و وقوع انقلاب اسلامی را دو چندان می كند.
دربارهء انقلاب 57، سال ها پيش، مسائلی را طرح كرده ام (ديدگاه ها، 1993، صص 91-102) اينك با اشارهء كوتاه به آن مسائل، مي توان ملاحظات يا پرسش های تازه ای را مطرح كرد:
ابتداء بهتر است که دربارهء خصلت «اسلامی» یا «غیراسلامیِ» انقلاب ایران اشاره ای کنیم. می دانیم که قبل از پیدائی خمینی و «جمهوری اسلامی»، جامعهء ما، بطور مشخص، سه رویداد مهم سیاسی – اجتماعی را پشت سر گذاشته بود:
[+] ادامـــــــــــــه

«انقلاب اسلامی ايــران»: بازخوانی یک روایت (2)[+]

«انقلاب اسلامی ايــران»: بازخوانی یک روایت (3)[+]



Labels: , , ,

Sunday, February 08, 2009

پس از سی سال

عجب خواب بلندی ....؟ !!!

منـوچهــر يـزدی




چه بیرنگ است، رنگ و لعابی که این روزها بر در و دیوار شهر میمالند تا چهره انقلاب را پیروز و پر هیبت نشان دهند .... و چه بی رمق است فریاد های شعار گونه مجریان شو های تلویزیونی ..... و چه بی اعتبار است مصاحبه رجال انقلاب .... گویی دیگر حنای ریا و خدعه که روزگاری، نقش و نگاری داشت کسی را رنگ نمیکند و طشت رسوایی بد جوری از بام فرو افتاده و خالی بودن محتوایش سر و صداهای گوشخراشی پدید آورده است ...

انقلاب پس از سی سال نه تنها نظام گذشته را بی اعتبار نکرد بلکه نسل جوان چراغ بدست در جستجوی ان روزگاران است که پدران شان به رایگان فروختند و متاعی از بازار جهانی خریدند که سخت فرسوده بود.

انقلاب پس از سی سال بی رمق و افسرده و بی حال سر به نا کجا آباد نهاده و دل های پریشان و چهره های دژم بسیار ی آن را بدرقه میکنند .
ادامــــــــــه[+]




Labels: , , ,

Tuesday, January 27, 2009

مبارزه برای رهائی

غيرسياسی بودن همان در خدمت رژيم بودن است
امير سپهر





اگر کشور ما به اين روز سياه افتاده و مردم ما در اين نکبت و تباهی غرقه گشته اند، تنها دليل آن اين بوده که بخش بزرگی از صاحبان اصلی آن، با سخنان پوچی چون«من سياسی نيستم» يا «ما را به سياست چه کار!» يا «خودشان آوردند و خودشان هم هر زمان بخواهند، خواهند برد» و يا اينکه «من از سياست خوشم نمی آيد» و اينگونه ياوه ها، قيد مال و شرف و آبروی خود را زده اند. ورنه کشور اگر صاحب می داشت که سی سال در دست چنين اوباش انيرانی نمی ماند.

فرجام سخن اينکه ما برای آزادی ميهن مان، اينک بيش از هر زمان ديگری به مشارکت سياسی نيازمند هستيم. آنهم مشارکت تک تک ايرانيان. از اينروی هم نگارنده فاش می نويسم که هر آن ايرانی که در اين روزهای نگونبختی ايران و سيه روزی ايرانيان، خود را «غيرسياسی» خوانده و حساب خود را از حساب اين ملت هستی باخته و بی آبرو گشته در جهان جدا سازد، بدون ترديد در صف دشمنان ايران و ايرانی است نه يک ايرانی باشرف. حال چه خود اين دشمنی را بداند و چه نه،
ادامــــــه را در «زادگاه»[+]بخوانيـــــــد


Labels: , , ,

Monday, November 17, 2008

گدایی در این بوم و بر ننگ بود





Ferdosi

فـردوسی، کُهـن پيــر فرزانهء سخـن


سروده ای از فرودسی خردمند كه بی شباهت به حال و روز ايران كنونی ما نيست!

در این خاک زرخیز ایران زمین
نبودند جز مردمی پاک دین

همه دینشان مردی و راد بود
کز آن، کشور آزاد و آباد بود

بزرگی، به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود

از آن روز دشمن به ما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت

از آن روز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگانه شد

بسوزد در آتش گرت جان و تن
به از بندگی کردن و زیستن

اگر مایه زندگی بندگیست
دو سد بار مردن به از زندگیست


بر گرفته از «ايران پرس نيـوز» [+] و درود بر مبارز خستگی ناپذير «علی رضا ثقفی» گرامی


Labels: , , ,

Friday, November 07, 2008

اسلامفروشان خواهان درماندگی ایرانیان


برخوردهای کار سیاسی با پژوهش فرهنگی


مردو آناهید


• پرسش این جستار: چه تفاوت‌هایی می‌توانند، در کارآیی و کارکرد یک روشن‌اندیش با یک روشنفکر سیاسی، وجود داشته باشند. در آشفتگی که امروز در ذهن ما ایرانیان وجود دارد کمتر می‌توان مفهوم هایی بسان سیاست پیشه، روشنفکر، پژوهشگر فرهنگی، جامعه شناس و اندیشمند را به درستی شناسایی و مرزبندی کرد ...



Islamic Hopeless Republic!

اجتماعی که به آشفتگی‌ی فرهنگی دچار باشد، ساختار هر پدیده‌ای در آن جامعه، ناهنجار و ناآرام است. با دگرگون ساختن و تنش زدایی در هر پدیده‌ای از آن اجتماع به ناآرامی و تنش در میان پدیده‌های دیگر افزوده می‌شود. این است که برخی از اندیشه‌های نوین، هراندازه هم که پرارزش حتا گره‌گشا باشند، نمی‌توانند به آسانی در آن آشفتگی رخنه کنند. دردهای کهنه‌ی اجتماع بخش‌های آشفته‌ی پیکر جامعه را پر کرده‌اند، برای درمان دردهای کهنه نیاز به ساختار نوینی است که پیکر جامعه را در بر بگیرد.

یک پژوهشگر فرهنگی از اندیشیدن، در مورد ناهمآهنگی‌های درون و در ذهن جامعه، یافته‌ها و ارزش‌های تازه‌ای را پرورش می‌دهد او به کارکرد و ناسازگاری آن ارزش‌ها با ساختار اجتماع برخورد نمی‌کند. برخی از پژوهشگران فرهنگی می‌توانند دشواری‌ها و گره‌های کوری که در درازای زمان سامان اجتماع را آشفته کرده‌اند شناسایی کنند ولی آنها گره گشای آن دشواری‌ها نیستند. چون پژوهشگر فرهنگی تنها گره‌های کور و دردهای کهنه را در اجتماع شناسایی می‌کند ولی گشودن این گره‌ها و درمان این دردها در خور پژوهش نیستند. چون پژوهش در مورد بازده‌ی پدیده‌ای فرهنگی، که شاید در آینده پیدایش یابد، باید به آیندگان واگذار شود. روشن‌اندیش براین باور است که تنها با دگرگون شدن فرهنگ مردم شیوه‌ی کشورآرایی‌ی آنها دگرگون خواهد شد.

ادامـــه برای خواندن تمامی اين نوشته[+]



Labels: , , ,

Sunday, October 19, 2008

حکایت مـن و امـام زمـان


ظهور
حکایت من و امام زمان

هوشنگ معین زاده


Houshang Moinzadeh


افسانهء امام زمان و قصهء ظهور او از هزار و دویست سال پیش با دروغ آشکار مرد رندی بنام عثمان بن سعید عمری از قبیلهء بنی اسد پا گرفت و با پیدایش سلسلهء صفوی به ایرانیان تحمیل شد. از آن تاریخ تا به امروز این افسانه چنان با سرنوشت مردم ایران گره خورده که گشودن آن به سادگی ممکن نیست، مگر به دو صورت:
نخست این که امام زمان ظهور کند تا تکلیف مردم ایران با او روشن شود که خود این امر چه از نظر عقلی و چه از باب شرعی غیر ممکن است. دیگر این که ملت ایران از خواب غفلت هزار ساله بیدار شوند تا بتوانند از چنبرۀ این دروغی که گرفتارش هستند، نجات پیدا کنند.
دو مورد فوقء رئوس مسائلی است که در کتاب «ظهور: حکایت من و امام زمان» به آن پرداخته شده است. بخش مربوط به ظهور که به خرافات مذهبی ارتباط پیدا می کند، به عالم خیال سپرده شده و در قالب یک حکایت تخیّلی ترتیبات لازمهء ظهور فراهم گردیده وامام، ظاهر می گردد تا باورمندان به چشم خود ببینند که در آن صورت چه اتفاقاتی رخ خواهد داد. برخورد و واکنش آخوندهایی که مدعی نمایندگی امام زمان هستند، نسبت به او چگونه خواهد بود.
در بخش مربوط به بیداری و آگاهی مردم نیز با آشکار کردن حقایق تاریخی، نقل و قول ها و روایات مکتوب و هر آنچه به نام امام زمان گفته اند، بازگو می شود تا ماهیّت دروغ آنهایی که این امام را ساخته اند روشن گردد. در عین حال، کوشش شده تا راهکار برون رفت از این سرنوشت مختوم نیز در لابلای صحنه های مربوطه ارائه گردد. راهکاری که می تواند الگویی باشد برای نجات مردم ایران از خسارت های ناشی از این دروغ و رهایی از اوضاع وانفسایی که هم اکنون گرفتارش هستند.
این کتاب نیز مانند نوشته های پیشین من به صورت رمان نوشته شده است. با این تفاوت که در این رمان سعی گردیده که میان عالم خیال و دنیای واقعیت پلی ایجاد و راهی جلوی پای ملت ایران گشوده شود. شاید به این طریق بتوان خرافاتی را که در قالب دین و مذهب به ما تلقین و تحمیل کرده اند از باورهای اعتقادی خود دور سازیم. به این منظور ،نماد اعتقادی شیعیان به گونه ای که تعریف شده، به صحنه کشیده می شود. یعنی ظهوری که مورد تمنای باورمندان است انجام می گیرد تا عملاٌ نشان داده شود که چارۀ درد مردم ایران ظهور امام زمان نیست، بلکه بیدار شدن و آگاهی یافتن از واقعیت ها و جدا شدن و دوری گرفتن از خرافات است.
با اینکه بسیاری بر این باورند که با خرافات نمی شود به رویارویی خرافات رفت. اما باور دیگر این است که بهترین راه برای خرافه زدایی مردمی که نسل اندر نسل با آن زندگی کرده و بدان خو گرفته اند، بردن شان به درون دنیای تاریک توهمات است تا به چشم خود ببینند که سنگ بنای باورشان بر چه موهوماتی نهاده شده است.
به عنوان مثال، وقتی شریعتمداران مذهب شیعه به ما می گویند که برای ایجاد و گسترش عدل و داد، راهی جز ظهور امام زمان وجود ندارد، یا وقتی به مردم اینطور تلقین می شود که تیره بختی خود را باید تا زمان ظهور بپذیرند و تحمّل کنند و آن را مشیّت الهی بدانند. بایستی به این باورمندان به گونه ای قبولاند که بدون ظهور امام زمان نیز می توان عدل و داد ایجاد کرد و از مزایای آن برخوردار شد، چنانکه در بسیاری از کشورهای دیگر که آنها هم در آئین خود امام زمانی دارند، بدون ظهور امامشان توانسته اند عدل و داد و رفاه و آسایش و امنیت و غیره را برای خود بر پا کنند. پس چرا ما برای داشتن چنین مزایایی که حق و حقوق طبیعی ماست، بایستی منتظر ظهور امام زمان باشیم؟
نگاه ما در این کتاب فقط این نیست که ثابت کنیم شریعتمداران مان تحت لوای دین و مذهب با ما خدعه می کنند و با مشتی خرافات ما را به گمراهی می کشند، بلکه سعی گردیده که به هم میهنان خود راه نجات از اوضاع وانفسای کنونی را نیز نشان دهیم و از آنها بخواهیم که برای بهبود و سلامت زندگی خود به همت و توانایی های خود متّکی باشند، نه این که به امید موهومات بنشینند و منتظر باشند که دستی از غیب برون آید و کاری بکند.
هدف دیگر ما این است که مردم را با این حقیقت آشنا سازیم که آن امامی که قرار است با ظهور خود اوضاع نا بسامان ما را رو به راه و عدل و داد را به ما ارمغان کند، هزار و دویست سال است که ظهور نکرده است. اگر هزاران سال دیگر هم منتظرش باشیم، به هزار و یک دلیل چنین ظهوری انجام نخواهد گرفت. دیگر این که چه کسی به ما تضمین می دهد که با ظهور ایشان اوضاع ما بهبود خواهد یافت؟ مگر ملت ما عملکرد نواب این امام را که پیش از او آمده و به حکومت هم رسیده اند، ندیده اند؟ آنها چه گلی بر سر ملت ما زده اند که بایستی منتظر ظهور امامشان باشیم؟ مگر ندیدیم که خمینی و خامنه ای که هر دو از اعقاب خاندان او هستند و خود را نایبان وی قلمداد کرده اند، با ملت ما چه کردند؟ آیا این درست است که با این تجربهء تلخ همچنان چشم انتظار اجداد این آقایان باشیم؟ تازه این پرسش هم مطرح است که چه کسی به چه مجوزی گفته است که سرنوشت ملت ما به ظهور یک امام زمان عرب وابسته است؟ آیا خدا امام زمان عرب خود را در میان همهء بندگان مسلمانانش فقط برای مردم مملکت ما در نظر گرفته است؟ آیا ملت ایران نیز مانند قوم یهود، ملت برگزیده خدا هستند و به جای ارض موعودی که به قوم یهود وعده داده، به ملت ایران هم یک امام زمان عرب را وعده داده است؟
نهایت این که آیا بهتر نیست به جای متوسل شدن به امام زمان عرب و نمایندگان عرب تبار او، مردم ایران به دنبال کسی یا کسانی بروند که حداقل ایرانی باشند، چون تنها ایرانیان هستند که به فکر سعادت ملت خود می باشند نه بازماندگان اعرابی که برای غارت و چپاول به ایران آمده بودند؟ اینها و بسیار مطالب دیگر در این کتاب مورد بررسی و تجزیه و تحلیل قرار گرفته و آنچه شرط بلاغ است نیز گفته شده است.
لازم به تکرار است که از قرن های پیش، آخوندهای شیعه، سرنوشت مردم ایران را با افسانهء امام زمان و قصهء ظهور او چنان گره زده اند که تا این حضرت ظهور نکند یا ملت ایران بیدار و آگاه نشوند، بخصوص تا وقتی که سایهء شوم آخوندها از سر مردم ایران کم نگردد، جامعهء ایران هرگز راه رفاه و رهائی خود را پیدا نمی کند. بایستی تکلیف ملت ما با این امام و کسانی که خود را نواب و نمایندگان او قلمداد می کنند برای یک بار و برای همیشه روشن گردد. کاری که در عالم تخیّل انجام گرفته ، امید است که در عالم واقع نیز انجام بگیرد.
ای کاش! هم میهنان فهیم ما با دقت این کتاب را بخوانند و در میان دو بخش تخیلات و واقعیت ها و تفکیک آنها از هم، به راهکاری که در این زمینه برای نجات ملت مان ارائه شده است، توجه مبذول دارند. شاید این راهکار و نظایر آن بتواند در رهایی ملت ما موثر واقع شود.

پاریس: مهر ماه 1387 - هوشنگ معین زاده

علاقمندان می توانند این کتاب را به بهای20 یورو در اروپا و 30 دلار در امریکا و کانادا
از کتابفروشی های معتبر تهیّه فرمایند.

لينک درخواست کتاب «ظهور: حکایت من و امام زمان»،هوشنگ معین زاده، آنلاين:
moinzadeh.com




Labels: , , , ,

Thursday, September 11, 2008

خوانــدنـی هـای بـايستـــــه

طـرحی از یک چهــره






!+!+!+!+!+!

١١ سپتامبر : ريشه ها، بازانديشی ها و رهــائی ملـی مــا



بازخوانی گفتگوی «دکتــر علی ميـرفطـروس» [+] با نشريــهء تـلاش

بنیادگرائی اسلامی واکنش قهرآمیز مسلمانان افراطی در مقابله با نفوذ فرهنگ و ارزش های غربی است. این بنیادگرائی - بصورت جنبشی تمام خواه و ایدئولوژیک - چه در حوزهء عمل و چه در حوزهء عقاید، شباهت های فراوانی با توتالیتاریسم و خصوصاً فاشیسم دارد.

" تمدن اسلامی " ـ اساساً ـ يک مسئلهء " تاريخی " است و مانند بسياری پديده های تاريخی اينک تنها در اسناد و افسانه های تاريخی می تواند وجود داشته باشد، بعبارت ديگر:
تمدن اسلامى، قرن ها است که مرده است و مردگان، امکان برخورد و گفتگو ندارند !




Labels: , , , , ,

Wednesday, August 06, 2008

آسیب شناسی یک شکست

Mirfetros
علی ميرفطروس



دکتر محمّد مصدّق؛
آسیب شناسی یک شکست
از انقلاب مشروطیّت به انقلاب اسلامی


Mirfetros



Mirfetros

Labels: , , ,

Friday, April 25, 2008

ايران - چهارراه حوادث


"دينخويی" در تاريخ ايران ؟!



نيم نگاهی به انديشه های آرامش دوستدار

علی ميرفطروس

می دانيم که ايران - بعنوان «چهارراه حوادث» - بارهای بار مورد هجوم و تاخت و تاز اقوام و خصوصاً ايلات و عشاير مختلف بوده. به عبارت ديگر: بعد از فروپاشی امپراطوری ساسانی و فقدان يک حکومت مقتدر مرکزی، ايران - در يک رَوَند ۱۴۰۰ ساله - گرفتار هجوم قبايل عرب، اُزبک، غزنوی، سلجوقی، غُز، قراختائی، آق قويونلوها (گوسفند سفيدها)، قره قويونلوها (گوسفند سياه ها)، چنگيز، تيمور، قزلباشان صفوی، افشاريه، زندیّه و قاجارها بوده است. اين ايلات و عشاير، فاقد فرهنگ و تمدّن و مناسبات اجتماعی پيشرفته بودند و در فتح شهرهای ايران - اساساً- دستيبابی به «مراتع» و «چراگاه» های جديد را جستجو می کردند. بهمين جهت، مثلاً وقتی به کتابخانه ها و مراکز فرهنگی و علمیِ مرو، بلخ و بخارا و نيشابور می رسيدند، جعبه ها و قفسه های کتاب را به «کاهدان» و «آخور» چهارپايان خويش تبديل می کردند. خوبست اشاره کنم که تنها در يکی از ۱۰-۱۲ کتابخانهء شهر مرو، ۱۲ هزار جلد کتاب از انواع و اقسام علوم (رياضيات، طبيعیّات، هندسه، نجوم، ادبيات و ...) وجود داشت بطوريکه «ياقوت حَمَوی» (سیّاح معروف عرب) توانست ۲۰۰ جلد کتاب از کتابخانهء «مرو» به امانت بگيرد ... اين در حالی است که در همان زمان (قرن سيزدهم ميلادی) بقول «آدام متز»: بزرگترين کتابخانهء شهر «بامبرگ» (آلمان)، فقط ۹۶ جلد کتاب داشت. مسلّماً اشتباه است اگر همهء اين کتاب ها و کتابخانه ها را «مذهبی» ارزيابی کنيم، برای اينکه اطلاعی از نوع و کيفيت اين کتاب ها و کتابخانه ها داشته باشيم، يادآور می شوم که بقول «ياقوت حَمَوی»: «ابومشعر منجّم بلخی» از خراسان به قصد حج بيرون آمد. در آن زمان، او چيز چندانی از علم نجوم نمی دانست ولی با شنيدن وصف کتابخانهء «خزانـه الحکمه» به آنجا رفت و از ديدن چنان کتابخانهء عظيمی، مبهوت و متحیّر شد، از حج، صرفنظر کرد و در آنجا به مطالعه و تحقيق پرداخت بطوريکه در عقايد دينی او خلل راه يافت، يکباره از حج و اسلام و همهء اديان، دل بُريد و مُلحد شد ... خوب! باز هم می رسيم به بحث قبلی ما: اگر اين جامعه، بقول دکتر آرامش دوستدار، يک جامعهء «دينخو» و دچار «امتناع تفکر» بود، وجود آنهمه کتاب و رسالهء علمی، فلسفی و غيره را چگونه می توان توضيح داد؟ اصلاً جامعه ای که «دينخو» و دچار «امتناع تفکر» است چگونه می تواند آنهمه دانشمند و مورّخ و مُنجّم و رياضيدان تربیّت کند؟ از ابن سينا و زکريای رازی، ابن راوندی بگيريد تا خوارزمی و خیّام و غياث الدين جمشيد کاشانی ابوريحان بيرونی و ...
دقيقاً در همين زمان (قرن از ۱۰ تا ۱۴ ميلادی) که «اروپای غيردينخو»! در يک خواب سنگين هزارسالهء کليسائی بسر می بُرد و «انکيزيسيون» با به آتش کشيدن کتاب ها و دانشمندان و فلاسفه، جوامع اروپايی را دچار «امتناع تفکر» کرده بود، در ايران، شديدترين بحث های فکری و فلسفی جريان داشت. در همين زمان (قرن ۱۰ ميلادی) است که «قرآن» به زبان فارسی ترجمه و تفسير می شود در حاليکه تا چند قرن بعد هم در اروپا ترجمهء «کتاب مقدس» ممکن نبود، بعدها هم، نخستين مترجم انگليسی «انجيل» ها را به جرم «الحاد» در آتش سوزاندند و سپس «مارتين لوتر» را بخاطر ترجمهء آلمانیِ «کتاب مقدس» تکفير کردند و ... تعداد محکومين به زنده سوختن در آتش، آنقدر بود که به قول «لورنت» (منشی محکمهء تفتيش عقايد) دستور داده شد تا يک کورهء آدم سوزی از سنگ بسازند و ...
دوران «اصلاح دينی» يا «پروتستانتيسم» (کالون ولوتر) نيز با کشتارها و آزارهای دگرانديشان همراه بود بطوريکه برای نظارت بر مسيحيان عادی، به خانه های مردم می ريختند و دربارهء همهء شئون زندگی آنان، تحقيق می کردند. مطبوعات، ادبيات و خصوصاً نمايشنامه ها را شديداً کنترل می کردند و انتشار يا اجرای آنها را ممنوع می کردند، حتّی مردم را در انتخاب نام نوزادان خويش، تحت فشار و کنترل قرار می دادند. بدستور «کالون» در سال ۱۵۵۳، ميشل سروه (دانشمند معروف) را به جرم انکار «تثليث» در آتش سوختند و يا مثلاً در سال ۱۵۳۴، قضیّهء «شبنامه ها» (در هجو پاپ) به اختلافات مذهبی چنان دامن زد که در تمامت آن سال، هزاران نفر را به جرم «رفض» و «ارتداد» در آتش سوزاندند. کشتار هولناکی که در ۲۴ آگوست ۱۵۷۲ در پاريس اتفاق افتاد و به کشتار «سن بارتلمی» معروف است، هنوز موجب شرمساری تاريخ و فرهنگ اروپاست. (نگاه بفرمائيد به: تاريخ تمدن، ويل دورانت، ج ۶، بخش «اصلاح دينی»). در همين دوران است که «شاردن» (پروتستان، بازرگان و سیّاح معروف فرانسوی) وقتی به ايران می آيد (آنهم در عصر دشوار حکومت صفوی) با حيرت و شگفتی می گويد:
« ستايش انگيزترين عادات ايرانيان، ملاطفت آنان با بيگانگان و مدارای دينی آنان نسبت به مذاهبی است که از طرف شريعتمداران «باطل و فاسد» شمرده شده اند ... ايرانيان، امتياز انکارناپذيری نسبت به ما (مسيحيان) دارند، و آن، مدارای آنان نسبت به پيروان اديان ديگر است ...»
دکتر آرامش دوستدار- با عصبانیّت - می گويد: «پيام زرتشت، آغاز فرهنگ دينی ماست» و نتيجه می گيرد: «(پس) تصادفی نيست که ميراث فرهنگی ايران باستان،کُلاً دينی است». او فراموش می کند که فرهنگ تمام کشورهای باستانی (از جمله يونان و روم ) نيز عموماً دينی بوده و غير از اين نيز نمی توانست باشد (باتوجه به محدودیّت های تاريخیِ آن دوران).
دکتر دوستدار - اساساً- «دين داری» و «دين مداری» را با يکديگر اشتباه می کند و از ياد می بَرَد که زرتشت و يا هخامنشيان اگر چه «دين دار» بوده اند، امّا هيچگاه «دين مدار» نبوده اند. اين امر، از آموزش ها و عملکردهای زرتشت ناشی می شد، زيرا که وی در آئين و عقايد خويش هيچگاه بدنبال کسب قدرت سياسی و تشکيل حکومت نبود بطوری که حتّی پس از زرتشتی شدن گشتاسب و درباريان او نيز زرتشت - همچنان - از حکومت و سلطنت، کناره می گيرد و ... اينکه بقول دکتر آرامش دوستدار: در هيچ يک از سنگنوشته های دوران هخامنشی، نامی از زرتشت نيست و يا اسمی از «امشاسپندان» و «اهريمن» (که بقول آقای دوستدار: حُکم رگ و پیِ پنداشت دين زرتشتی اند) نمی بينيم ... ناشی از آموزش ها و عملکردهای خودِ زرتشت مبنی بر نوعی «جدائی دين از دولت» است. «تسامح کوروشی» و يا انتشار نبوغ آميز «منشور کوروش کبير» در بستر چنين درکی از «دين داری» ممکن بود. اين «جدائی دين از دولت» سياست عمومی مادها، هخامنشيان و اشکانيان بود. در سال ۳۲۳ ميلادی که کنستانتين (امپراطور روم)، مسحیّت را دين رسمی امپراطوری اعلام کرد، بقول کريستن سن: اردشير ساسانی نيز - بعنوان يک واکنش سياسی - دين زرتشت را دين رسمی امپراطوری ساسانی - در مقابله با امپراطوری رقيب - اعلام نمود ... از اين هنگام «دين مداری» (ادغام دين و دولت) مدار و محور سياست و حکومت در ايران گرديد.
می خواهم بگويم که آنگونه نظرات و نظريه پردازی ها (در نفی و انکار و تحقير تاريخ و تمدن و فرهنگ ايران) بسيار گمراه کننده است. محقّقان تاريخ علم در اروپا، - بدرستی - تأکيد می کنند که: «در بين سال های ۸۰۰ و ۱۴۵۰ ميلادی، مهم ترين مرکز علوم جهان (شامل علوم رياضی، حساب، هندسه، مثلثات، اخترشناسی، نورشناسی و فلسفه) در ايران و ديگر سرزمين های اسلامی بود نه در اروپا» ... در واقع متفکری مانند زکريای رازی - بعنوان نمايندهء خردگرائی قرن ۱۰ ميلادی در ايران - بيشتر يادآور متفکران عصر روشنگری اروپا در قرن هجدهم است. به عبارت ديگر: جامعهء «دينخو» اساساً نمی تواند رازی، خوارزمی، عمرخیّام، ابومشعر مُنجّم بلخی، کوشيار گيلانی، ابن سينا، ابن راوندی، ابوريحان بيرونی، غياث الدين جمشيد کاشانی و ... پرورش دهد!
به تمدّن های تاريخی بايد بطور تاريخی نگاه کرد، بنابراين با نگاه به ضعف و زبونی يونان معاصر يا ايران امروزی، نمی توان تاريخ و تمدن ايران يا يونان قديم را نفی و انکار کرد. (بايد دانست که يونان امروزی، مذهبی ترين کشور در ميان اروپائيان است!).

متن کامل اين نوشتار را در «شاهنامه و ايران» بخوانيـــد.





Labels: , , ,

Friday, March 07, 2008

انــدکی شادی بـايـد


نـوروز مـانـدگار است تـا يک ايـرانـی بـاقـی است


Nowrooz

ميرفطروس در گفتگو با بهروز رفيعى
ویرجینیا ١٩٩٢

اين "ملّيت" و "هويت ملّى" كه شما از آن صحبت مى‌كنيد، چيست؟ چه مشخصاتى دارد؟ خاستگاه اساسى آن از كجاست؟


ميرفطروس: ملّيت اساساً در برابر «ديگران» خود را بروز مى دهد. تاريخ ايران، تاريخ هجوم هاى اقوام مختلف و لذا: تاريخ حضور اين «ديگران» است. منظورم از هويت ملى مجموعه درك و دريافت من (بعنوان يك ايرانى) از جهان و جامعه است. مجموعه كردارها، منش ها، احساس ها و آئين هائى است كه «شخصيت» مرا (به عنوان يك ايرانى) از ساير ملت ها، مشخص مى كند، چيزى كه يكى از ايران شناسان برجسته فرانسوى بدرستى آنرا (جانِ ايران) ناميده است.
من در تعريف «ملّيت» ـ مخصوصاً ـ بر واژه «شخصيت» تأكيد مى كنم تا جوهر معنوى و فرهنگى مفهوم «ملّيت» را نشان بدهم.

خوب! اين هوشيارى تاريخى كى و كجا خودش را نشان مى دهد؟ وقتى كه يك دشمن خارجى به «شخصيت» شما (به شخصيت تاريخى شما) يعنى به «هويت» شما، به ميهن و فرهنگ و تاريخ و آئين هاى ملى شما تجاوز كرده باشد. بنابراين عجيب نيست كه به قول «التون دانيل» (محقق و ايران شناس انگليسى) در طول حدود صد سال (از سال ١٢٦ تا ٢٧ هجرى / ٧٤٣-٨٤٢ ميلادى) ما شاهد ١٤٣ قيام و شورش اجتماعى، سياسى و مذهبى در نواحى مختلف خراسان، آذربايجان، سيستان، طبرستان، گيلان و... عليه حاكميت اعراب يا اسلام بوده ايم.

چنين هوشيارى و مقاومتى در تاريخ ملت ها اگر بى نظير نباشد، بى ترديد، كم نظير است... نتيجهء اين مقاومت ها، فداكارى ها و هوشيارى ها از جمله اينست كه پس از آنهمه آوار سهمگين تاريخى (برخلاف بسيارى از كشورهاى متمدن قديم) زبان، ادبيات، فرهنگ و آئين هاى ملى ما هنوز زنده و پايدار است.

در اين جا، دلم مى خواهد به گوشه تاريكى از تاريخ ايران اشاره اى بكنم تا هم شاهدى براى حرف هايم ارائه داده باشم و هم اداى دينى كرده باشم به آن قهرمانان گمنامى كه امروزه ما، همهء هستى تاريخى و فرهنگى خودمان را مديون فداكارى ها و پايدارى هاى آنان هستيم:
من در باره ء قتل عام ها، غارت ها، ويران كردن شهرها و آتش زدن كتابخانه ها و آواره كردن دانشمندان شهرهاى نيشابور، بخارا، مرو، خوارزم و سمرقند (كه از مراكز مهم علمى و فرهنگى ايران و جهان در قرون وسطى بودند) بوسيله « قُتيبه بن مُسلم» (سردار عرب در فتح خراسان) در كتاب «ملاحظاتى در تاريخ ايران» صحبت كرده ام. در تواريخ سيستان آمده است:

... وقتی که سپـاهيـان «قـُتيبـه» سـردار عرب ، سيستـان را بـه خـاک و خـون کشيـدنـد، مـردی چنگ نـواز، در کـوی و بـرزن شهـر - کـه غـرق خـون و آتش بـود - از کشتـارهـا و جنـايـات «قـُتيبـه» قصـه هـا می گفت و اشک خـونين از ديـدگان آنـانی کـه بـازمـانـده بـودنـد، جـاری می ساخت و خـود نيـز، خـون می گريست ... و آنگاه بـر چنگ می نـواخت و می خـوانـد:

بـا اين همـه غـم
در خـانــهء دل
انــدکی شادی بـايـد
کـه گاهِ نــوروز است ...


Dr.Ali Mirfetros





جستـاری برگرفتـه از کتاب «ديـدگاه هـا»[+] - «علـی ميـرفطـروس»



Labels: , , ,

Wednesday, January 02, 2008

ایـران بایـد چراغ آسیا گـردد


بـا ياد و خاطرهء انسـانـی كه سر در راه آگـاهی، بـاور، روشنگری و خــرافــه زُدائــی مذهبی نهــاد

احـمــد کســروی
1269 - 1324


Ahmad kasravi
AHMAD KASRAVI
1891 - 1946



هشتـم مهــرماه زاد روز زنــده يـاد «احمــد کســروی
»
گــرامی بــاد

کسروی انسان ژرف انديشی که می‌خواست ایران را از تاریک اندیشی برهاند

کسروى‌ می گفت: جامعه ايرانى‌ با اندیشه‌های زهر آگینی که بر آن حاکم می‌باشد به‌ حوض‌ پرلجنى‌ می‌ماند که‌ ما بخواهيم‌ با ريختن‌ عطر و گلاب‌ بوى‌ بد آنرا بزدائيم‌. پس نخست‌ می‌بايست‌ اين‌ حوض‌ را از لجن‌ و آب‌ آلوده‌اى‌ که‌ در آن‌ است‌ پاک‌ کنيم‌، آنگاه‌ هر عطر و گلابى‌ که‌ در آن‌ بريزيم‌، بوى‌ خود را خواهد داد.
چگونه‌ می‌توان‌ به‌ آينده جامعه‌اى‌ اميد داشت‌ که‌ در آن‌ پیروان فلان مذهب‌ به‌ دستور بنياد گذاران‌ کيش‌ خود حق‌ شرکت‌ در سرنوشت‌ سیاسی آنرا ندارند؟ و خراباتيان‌ و صوفيان‌ هر آنچه‌ را که‌ در آنست‌ هيچ‌ در هيچ‌ مى‌دانند،و شيعيان‌ نيز زندگى‌ در آنرا پلى‌ به‌ سوى‌ رفتن‌ به‌ بهشت‌ و نشستن‌ در کنار حوض‌ کوثر می‌پندارند؟!...با وجود بدآموزی هاى‌اينهمه‌ شاعران‌ بى‌ عار و بيکار و گردن‌ کلفت‌ که‌ قرن ها ريزه‌ خوار سفره قاتلان‌ و آدمکشان‌ بوده‌اند، کدام‌ ملت‌ می‌تواند راه‌ نيکبختى‌ خود را بجويــد؟!
ایـران بایـد چراغ آسیا[+] گـردد

Labels: , ,

Tuesday, September 11, 2007

11 سپتــــامبـــــــر


١١ سپتامبر : ريشه ها، بازانديشی ها و رهــائی ملـی مــا

بازخوانی گفتگوی «دکتــر علی ميـرفطـروس» با نشريــهء تـلاش


بنیادگرائی اسلامی واکنش قهرآمیز مسلمانان افراطی در مقابله با نفوذ فرهنگ و ارزش های غربی است. این بنیادگرائی - بصورت جنبشی تمام خواه و ایدئولوژیک - چه در حوزهء عمل و چه در حوزهء عقاید، شباهت های فراوانی با توتالیتاریسم و خصوصاً فاشیسم دارد.

11 September
" تمدن اسلامی " ـ اساساً ـ يک مسئلهء " تاريخی " است و مانند بسياری پديده های تاريخی اينک تنها در اسناد و افسانه های تاريخی می تواند وجود داشته باشد، بعبارت ديگر:
تمدن اسلامى، قرن ها است که مرده است و مردگان، امکان برخورد و گفتگو ندارند !
بنظر من: ريشهء فاجعهء ١١ سپتامبر را بايد در خصلت تعاليم اسلام جستجو کرد . اين، مسئله ای است که متأسفانه در تحليل های مربوط به فاجعهء ١١ سپتامبر توجهی به آن نشده است . ببينيد ! قرآن کتابی است که کلمهء " قتال" (کشتن ) و اشتقاقات اين کلمه، در آن فراوان تکرار شده است بطوری که می توان آنرا "مانيفست خشونت" ناميد. از طرف ديگر: در تاريخ اديان، پيغمبر اسلام به" پيغمبر مسلّح " مشهور است، پيغمبری که بقول دکتر علی شريعتی: برای پيشبرد عقايدش می گفت: " يا از سرِ راه من کنار برويد! و يا نابود می شويد! " فلسفهء سياسی حضرت محمد در اين جملهء معروف او خلاصه شده كه می گفت:
" من آمده ام که درو کنم نه بکارم ! بهشت، در زير سايهء شمشير عربان است "
در تاريخ اديان بزرک جهان، هيچ دينی را نمی توان يافت که مثل اسلام برای پيشبرد تعاليم و انديشه هايش، اينهمه به تهديد و قتل و ارعاب متوسّل شده باشد . درواقع، تاريخ رشد و گسترش اسلام را نمی توان فهميد مگر اينکه ابتداء خصلت خشن، تند و مهاجم آنرا بشناسيم. مسئلهء ديگر، مفهوم "شهادت"، در اسلام است که نوعی حقانيت دينی و تاريخی به " شهيد " می دهد که طی آن، اگر چه فرد ( شهيد ) از زندگی دنيوی دست می شويد، امّا با شهادت خويش به " لقاالله " نائل می گردد و در " آن دنيا " جاويد می ماند، اين چنين است که بقول دکتر شريعتی: " شهيد، قلب تاريخ است "يا بقول مرتضی مطهری: "شهيد، شمع تاريخ است". . . اعتقاد به " شهادت "، از خودبيگانگی فرد را دامن می زند و در ارتکاب عمل باعث نوعی "بی حسی اخلاقی" می گردد که طی آن هر عمل و جنايتی، "مشروع"می شود، اعتقادی که بی باکی، جسارت و دليری مجاهدان اسلامی را بر می انگيزد و معمولاً باعث" پيروزی حق بر باطل " می گردد. فاجعهء ١١سپتامبر، بارزترين نمونهء اين اعتقاد و " پيروزی" است !
بنيادگرائی اسلامی ـ بصورت جنبشی تمام خواه و ايدئولوژيک ـ چه در حوزهء عمل و چه در حوزهء عقايد ، شباهت های فراوانی با توتاليتاريسم و خصوصا ًفاشيسم دارد .

ادامـــــــهء متن کامـل[+]


!+!+!+!+!+!

11 September
A day everthing Chenged !!!
We Will Always Remember





Labels: , , ,

Saturday, February 10, 2007

انقلاب اسلامی ایــران - 3


علی میرفطروس

تأمّـلاتی دربارهء «انقلاب اسلامی ایران»!

(بخش سوم و پایانی)



* ما مردمی هستیم کــه غالباً، آینده را فدای گذشتهء ناشاد می کنیم و در این مسیر، حتّی همـهء داده هـا و دستاوردهای مثبت گذشته را، نـفی و یا همهء راه هـا و پُـل هـا را خــراب می کنیم. «انقـلاب شکوهمنداسلامی»، محصول همین بی اعتنائی ها و عدم آینده نگری های ما است.

* برای من، نه نظام جمهوری مطرح است و نـه رژیم سلطنتی. متـأسفـانه بسیاری از روشنفکـران و سروران سیاسی مـا - خصوصاً در خـارج از کشور - بـا طرح «شبه مسئله» هـا، مسئلـهء اساسیِ اتحـاد و همبستگی ملّی برای رهایی ایران را فراموش کرده اند.

* دربارهء حملهء احتمالی آمریکا، موضع بسیاری از روشنفکران و رهبرانِ سیاسی ما چنانست که گویی از زبان سران و رهبران جمهوری اسلامی سخن می گویند!!

اشاره:

انقلاب 57، حکایت پایان ناپذیری است که همروزگاران ما فراوان دربارهء آن نوشته اند و آیندگان نیز از آن خواهند نوشت.
تحلیل های رایج از چگونگی برآمدِ انقلاب یا علل و عوامل آن، عموماً، ماهیّتی سیاسی- ایدئولوژیک داشته و بیشتر در خدمت توجیه یا تبرئهء «اصحاب دعوی» می باشند تا در جهت حقیقت گوئی و روشنگری تاریخی.
مقالهء حاضر، تأمّلاتی است دربارهء برخی جنبه های رویداد بزرگی که - درست یا نادرست- «انقلاب اسلامی» نامیده می شود. انتشار این «تأمّلات» در سال های دور، با توجه به رونق ایدئولوژی های انقلابی، برای بعضی روشنفکران و رهبران سیاسی ما «ناگوار» بود امّا، اینک - با پیدایش روشنفکران و رهبرانی که «مصالح ملّی» را بر «منافع حزبی و ایدئولوژیک» ترجیح می دهند - امیدوارم که انتشار این «تأمّلات» باعث تأمّل و تفکر تازه ای گردد.
از دوست عزیزم مزدک کاسپين، مسئول سایت های «بی پایان»، «همیشک» و «ایران آرا» که تأمّلات زیر را از خلال گفتگوها و مقالاتم استخراج و تنظیم کرده اند، صمیمانه سپاسگزارم. ع. م

اشتباه رضاشاه يا محمد رضاشاه در اين بود كه به مشاركت واقعي مردم در تصميم گيری های سياسی بی توجه بودند و همه چيز از«بالا» سازمان می يافت. اين امر باعث شد تا شكافی كه بطور تاريخی بين دولت و ملت وجود داشت، در زمان رضاشاه و محمد رضاشاه نيز باقی بماند و ملت اقدامات و اصلاحات دولت را از آن خويش نداند. رضاشاه و محمد رضاشاه، با ايجاد دادگستری و كوتاه كردن دست ملاّها از عرصه های قضائی كشور و با تدوين و اجرای قوانين مترقی (خصوصاً در بارهء حقوق زنان) گام های مهمی در قانونمندی جامعه برداشتند اما بخاطر فاصله بين ملت و دولت و در غياب يك طبقهء متوسط علاقمند، اصلاحات شان، اهميّت اجتماعی لازم را نيافت... و اين چنين بود كه در آستانهء رويدادهای سال 57 وقتی كه شاه «صدای انقلاب مردم» را شنيد، طبقهء علاقمند و متشكّلی وجود نداشت تا از دستاوردهای رژيم دفاع نمايد. به عبارت ديگر: اگر بپذيريم كه قانون خواهی، ناسيوناليسم و ترقيخواهی (تجدّد) سه محور اساسی آرمان های مشروطيت بودند، مي توان گفت كه رضاشاه و محمد رضاشاه با اهميت دادن به توسعهء اقتصادی - اجتماعی و صنعتی و با تأكيد بر ناسيوناليسم، از تحقّق سوّمين آرمان جنبش مشروطيت (يعنی توسعهء سياسی و استقرار آزادی) باز ماندند...
اینکه در جامعه ای مثل ایران (نه در جامعهء سوئیس یا فرانسه و انگلیس) در جامعه ای مثل ایران (با آن گذشتهء تاریخی و آن ساختار ایلی - روستائی و خصوصاً با توجه به حضور روس ها که همیشه چشم به منافع ملی ما داشتند) در چنان جامعه ای آیا ابتداء تجدد و توسعهء ملی، مقدّم بود یا استقرار آزادی و دموکراسی سیاسی؟ مسئلهء بسیار مهمی است که باید منصفانه به آن پرداخت. بطوریکه گفتم: روشنفکران عصر مشروطیت و رضاشاه - عموماً - به توسعهء ملّی، سوادآموزی، تجدّدگرائی، استقرار امنیت و حکومت قانون، جدائی دین از حکومت، وحدت ملّی، ناسیونالیسم، و به ایجاد مدارس و آموزش و پرورش نوین توجه داشتند و از آزادی و دموکراسی سیاسی، سخن چندانی نگفته اند (از میرزا آقاخان کرمانی و میرزا فتحعلی آخوندزاده بگیرید تا کاظم زادهء ایرانشهر، محمدعلی فروغی، عارف قزوینی، فخرالدین شادمان، کسروی و دیگران). آنها معتقد بودند در جامعه ای که 95% افراد آن بیسواد هستند، آزادی و دموکراسی سیاسی نمی تواند معنائی داشته باشد. در واقع رضاشاه بر زمینهء این اعتقاد عمومی روشنفکران آن زمان ظهور کرد و محصول آن شرایط مشخص تاریخی بود. و بطوریکه گفتم: این اعتقاد به «بیسوادی عوام» و کم بهاء دادن به آزادی و دموکراسی سیاسی، در عقاید عموم روشنفکران دورهء بعد هم وجود داشت با این تفاوت اساسی که بر خلاف روشنفکران مشروطه و دورهء رضاشاه (که معتقد به تجدّد و توسعهء ملّی و رواج آموزش و پرورش نوین بودند) روشنفکران بعدی، ضمن جهل از ماهیت آزادی و دموکراسی غربی و مخالفت با آن، معتقد به «بازگشت به خویش» یا «بازگشت به سرچشمه» (یعنی بازگشت به اسلام و فلسفهء تشیع) بودند، مثلاً جلال آل احمد معتقد بود که: «ما نمی توانیم از دموکراسی غربی سرمشق بگیریم، فقط وقتی می توان در این مملکت دَم از آزادی و دموکراسی زد که بسیاری از مقدمات آن فراهم شده باشد، برای اینکه کسی که اُجرتِ مدتِ بیکار شدن افراد را می دهد تا آنها را بپای صندوق های رأی ببرد و یا کسی که فقط وسیله مجانی رفت و آمد اهالی یک حوزه را بپای صندوق رأی فراهم می کند، آخرین نفری است که رأی مردم را در دست دارد. چنین انتخاباتی چیزی جز انتخاب عوام نخواهد بود ...».
دکتر علی شریعتی نیز ضمن توجه به بیسوادی جامعه و «بی ارزشیِ آرای عوام» تأیید می کرد که: «آزادی و دموکراسی غربی تماماً ضرافه ای بیش نیستند ... آزادی، دموکراسی و لیبرالیسم غربی چونان حجاب عصمت به چهرهء فاحشه است». او رعایت آزادی و دموکراسی را در جامعه ای مانند ایران را نه تنها «خطرناک و ضدانقلابی» می دانست، بلکه تأکید می کرد که: «رهبر انقلاب و بنیانگذار مکتب، حق ندارد دچار وسوسهء لیبرالیسم غربی شود و انقلاب را به دموکراسی رأس ها (الاغ ها = توده های مردم بیسواد) بسپارد ...».
لنینیسم و استالینیسم حزب توده به ماهیّت توتالیتاریستی فلسفهء سیاسی در ایران رنگ تازه ای زد و بزودی تبلیغ «اسلام راستین» و «تشیع انقلابی» (توسط دکتر علی شریعتی و مجاهدین خلق) و بعد، تبلیغ «غرب زدگی» و فلسفهء «بازگشت به خویش» (توسط جلال آل احمد، شریعتی، دکتر احمد فردید، رضا داوری، مرتضی مطهری، سید حسین نصر و دیگران) تجددگرائی نوپای ایران را عقیم کردند. این افکار، در واقع، میخ هائی بودند بر تابوت نوزاد نیمه جانِ تجدّد در ایران.

خاطرات و خطرات!
انقلاب اسلامي و شخص آیت الله خميني از آغاز برای من نوعی توهين بزرگ به حرمت انسانی بود. من در آن روزها در يك مسافرخانه بنام «بيستون» در خيابان اميركبير (چراغ برق) زندگی می كردم. در واقع بعد از انتشار نشریهء دانشجوئی «سهند» و اذیّت و آزارهای ساواک، من مجبور شده بودم كه در اين مسافرخانه زندگی كنم، در يك اطاقك 3×2 متری. بنابراين طبيعی بود كه از آنهمه آزار و اختناق رژيم گذشته بيزار باشم، با اينهمه در حوادث و رويدادهای منجر به انقلاب 57، من دارای حالتی دوگانه بودم: بيزار از آزار و اختناق ساواك، و گريزان از آنچه كه بنام انقلاب و انقلاب اسلامی در حال وقوع بود. انتشار كتاب «حلاج» و خصوصاً «اسلام شناسی» و «آخرين شعر» بازتاب اين هراس و بيزاری و نفرت بود.
خيابان اميركبير (چراغ برق) و خصوصاً «سرچشمه» از يكطرف به ميدان سپه و بهارستان و ژاله و دانشگاه تهران می رسيد و از طرف ديگر به بازار تهران و خيابان سيروس (بوذرجمهری)، سه راه آذری تا خيابان ری و بهشت زهرا.
در آن حالت دوگانهء بيزاری و گريز، ساعت 4 بعدازظهر روز 26 دی ماه 57 وقتی خبر «رفتن شاه» مثل بمبی در سراسر ايران تركيد، من در «ميدان سپه»ی تهران بودم، در اقيانوسی از مردمی بی چهره، گمگشته، گنگ و گيج... روزنامه های كيهان و اطلاعات با تيتر بسيار درشتِ «شاه (در) رفت» در دست های مردم هيجان زده، می رقصيدند، در اينحال، وقتي مجسمهء رضاشاه را در «ميدان سپه» بزير می كشيدند،‌من هيچ احساس شادمانی يا رضايتی نداشتم، «آخرين شعر» من - در واقع - گويای اين حس و حالت من نسبت به انقلاب اسلامی و شخصيّت خميني بود. بعد از اين «آخرين شعر»، من ديگر بطور كلي از شعر كناره گرفتم و به تاريخ و مطالعات تاريخی كشيده شدم:

آخرين شعر

- « نه !
نه !
نه !
مرگ است اين
که به هيأت قدّيسان
بر شطِّ شادِ بـاور مـردم
پارو کشيده است ...»

اين را خروس های روشنِ بيداری
- خون کاکُلانِ شعله ور عشق -
گفتنــد.


- « نه!
اين،
منشورهای منتشرِ آفتاب نيست
کتيبهء کهنهء تاريکی ست -
که ترس و
تازيانه و
تسليم را
تفسير می کند.
آوازهای سبزِ چکاوک نيست
اين زوزه های پوزهء «تازی» هاست
کز فصل های کتابسوزان
وز شهرهای تهاجم و تاراج
می آيند.»

اين را سرودهای سوخته
- در باران-
می گويند.

٭
خليفه!
خليفه!
خليفه!
چشم و چراغ تو روشن باد!!!
اخلافِ لافِ تو
- اينک -
در خرقه های توبه و تزوير
با ُمشتی از استدلال های لال
حلّاج ديگری را
بر دار می برند
خليفه!
خليفه!
چشم و چراغ تو روشن باد !!!
٭ ٭ ٭
در عمقِ اين فريبِ ُمسلّم
در گردبادِ دين و دغا -
مردی
از شعله و
شقايق و
شمشير
رنگين کمانی می افرازد ...

از خاطرات مختلف زمان انقلاب 57، آنچه را كه در اينجا مي توانم بگويم اينست:
در رويدادها و حوادث خونين روزهاي 16 تا 22 بهمن، من دو سه بار در بهشت زهرا شاهد تشييع و تدفين «شهداء» بودم. در يكي از اين روزها از سر كنجكاوی يا همدلی، به هنگام تدفين يكی از شهداء، ديدم كه در «گور» بجای جسد شهيد، مقداری روده و جگر و استخوان ريخته اند، با تعجّب و حيرت از يكی از عزاداران پرسيدم: پيكر شهيد چه شد؟
مردی «ريشمند» با گريه و زاري جواب داد:
«برادر! زير تانك! زير تانك های ارتشی، له شده!»
اين صحنه - با توجه به آن فضای خون و جنون و شهادت - در ذهن من بود تا در دسامبر 1989 حوادث مربوط به رومانی و سرنگوني چائوشسكو پيش آمد. در جريان حوادث اين كشور بود كه ديدم جسدهائی را از ادارهء پزشكي قانونی بيرون كشيده بودند و به عنوان «شهيد» در برابر تلويزيون های جهانی قرار دادند. بعدها گزارشگر معروف شبكهء 1 تلويزيون فرانسه (پاتريك بورا Patrick Bourrat) در يك برنامهء تلويزيوني به اين «صحنه سازی»ها اشاره كرد و اعتراف نمود كه تعداد 7-8 هزار كشته در حوادث رومانی، بسیار بسيار اغراق آميز بوده است!
پس از انقلاب، ما در یک آپارتمان کوچک، واقع در خیابان نادرشاه شمالی (جنب تهران کلینیک) زندگی می کردیم. در آن روزها، مسئلهء ماهیّت انقلاب اسلامی، جنگ عراق، اشغال سفارت آمریکا و «خصلت ضدامپریالیستی امام خمینی» مسئلهء روزِ نیروهای سیاسی و روشنفکری بود که هر کس می بایستی به اصطلاح «تعیین موضع» می کرد.
با توجه به استقبال گسترده از کتاب کوچک «اسلام شناسی» و خصوصاً «حلاّج» و انتشار «آخرین شعر» و بعد، نقدی که از حوزهء علمیهء قم در روزنامهء «آیندگان» چاپ شده بود و خصوصاً کتاب تهدیدآمیز و فتواگونهء یکی از اساتید حوزهء علمیّهء قم بنام «سید محمود میردامادی» (نشر «انجمن اسلامی صاحب الزمانِ خمینی شهر») و دستگیری و شکنجهء شدید ناشر «اسلام شناسی»، من به اصطلاح «مهدورالدّم» شده بودم و دیگر زندگیم را «تمام شده» می دیدم. بنابراین، در آن روزها توجّهء چندانی به غوغاهای سیاسی - سازمانی دوستان نداشتم بلکه بیشتر به نوشتن کتاب «بابک خرّمدین» (جنبش سرخ جامگان) مشغول بودم (و جالب است که تنها چیزی که بهنگام فرار از ایران توانستم با خود بیاورم، همین تحقیق «بابک خُرّمدین» بود!). در این میان، به پیشنهاد آقای «حبیب کاوش» کارگردان فیلم «فصل خون» (دربارهء شورش ماهیگیران بندر انزلی در نخستین ماه های انقلاب اسلامی)، شروع به تهیهء فیلمنامه ای بر اساس کتاب حلاّج کردیم. برای نوشتن این فیلمنامه، من ابتداء به دوستان عزیزم زنده یاد سعید سلطانپور و بعد محسن یلفانی مراجعه کردم تا سرانجام، احمد شاملو پذیرفت که فیلمنامهء «حلاّج» را بنویسد و بهمین جهت جلساتی در خانهء شاملو تشکیل می شد.
احمد شاملو (صرف نظر از ضدّیت غیرمنصفانه اش با رژیم شاه و عَـصَبّیت ناشایسته اش دربارهء شاهنامهء فردوسی) شاعری بود بسیار «طنّاز» (طنزگو) و مُدرن (در تعریف اروپائی کلمه) که شناخت شگفتی از موسیقی کلاسیک غرب و ادبیات اروپائی داشت. او بقول دوست هنرمندم - دکتر بهمن مقصودلو- براستی «شاعر آزادی» بود. شاملو از جمله روشنفکرانِ نادری بود که در آن روزهای پر تب و تاب، نسبت به حاکمیّت جمهوری اسلامی هشدار می داد و مبارزهء شدیدی را علیه سیاست های شاعران و نویسندگان «توده ای» (بخاطر حمایت بیدریغ شان از امام خمینی) آغاز کرده بود که سرانجام، منجر به اخراج یا انشعاب آنان از «کانون نویسندگان ایران» گردید.
شعر درخشان احمد شاملو دربارهء خمینی، بدون نام شاعر، انتشار یافته بود:
« ابلها مردا!
ابلها مردا!
عدوی تو نیستم
من،
انکار توأم! ...»

*
در کنارِ «افسونِ ماه زدگی» ی(9) اکثریت رهبران سیاسی و روشنفکران ایران، بودند روشنفکرانی که از آغاز، «صدای پای فاشیسم» را شنیده بودند و نسبت به استقرار یک فاشیسم مذهبی، هشدار داده بودند که علاوه بر احمد شاملو، باید از دکتر مهدی بهار (نویسندهء کتاب معروف «میراث خوار استعمار»)، دکتر مصطفی رحیمی و خصوصاً خانم مهشید امیرشاهی نام بُرد.
من در آن روزهای تعقیب و گریز، کمتر به اصطلاح «آفتابی» می شدم. در آن روزها، کتابفروشی مدرن و جالبی بنام «کتابفروشی تاریخ» در منطقهء عباس آباد تهران، به همّت استاد ایرج افشار و فرزندش (بابک افشار) تأسیس شده بود که بسیار غنی و چشم گیر بود. این، اولین کتابفروشی به سبک کتابفروشی های اروپائی در ایران بود.
در یکی از غروب ها، وقتی به کتابفروشی «تاریخ» وارد شدم دیدم که شاهرخ مسکوب، استاد عبدالحسین زرّین کوب، فریدون مشیری و محمد پروین گنابادی با دکتر مهرداد بهار دربارهء خمینی و سیاست های حزب توده و شخصیّت کیانوری «مجادله» می کنند.
دکتر مهرداد بهار، شاهرخ مسکوب و محمد پروین گنابادی (مترجم نامدار کتاب «مقدّمه»ی ابن خلدون) در جوانی از مسئولان برجستهء حوزه های حزب توده در اصفهان و مشهد بودند (10).
روشن بود که حمایت دکتر مهرداد بهار از خمینی نه بخاطر اعتقادات مذهبی او بلکه بیشتر بخاطر ضدّیتش با شاه بود، امّا - در هر حال - در آن روزها، موضع گیری های مهرداد بهار برایم بسیار بسیار سئوال انگیز بود:
- پسر استاد ملک الشعراء بهار و استاد بزرگ اساطیر و تاریخ ایران باستان چرا و چگونه از خمینی حمایت می کند؟
در چنان حالتی از «پرستش» و «پُرسش»، وقتی به خانه رسیدم و ماجرا را به همسرم گفتم؛ پرسید:
- بالأخره تو با کی هستی؟ با دکتر مهرداد بهار؟ یا با شاهرخ مسکوب؟
گفتم:
- با همهء علاقه و ارادتم به مهرداد بهار، من در کنار حزب توده و انقلاب اسلامی نخواهم بود!
بعدها، وقتی که در پاریس با شاهرخ مسکوب از آن «مجادله» صحبت می کردیم، او گفت: «مهرداد بهار برای رفتن شاه و آمدن خمینی حتّی حاضر بود نماز هم بخواند!».
*
در آن روزها، دوستانی به خانهء مان رفت و آمد می کردند و در صَدَد بودند تا من و همسرم را به حزب توده یا سازمان فدائیان (اکثریت) «جذب» کنند، از جمله، شاعر گرامی «رضا. م» و ژورنالیست گرامی خانم «الههء. ب».
شاعر گرامی، غالباً با انبوهی از نشریات حزب توده و سازمان اکثریت به خانه می آمد و از شخصیّت «پدر کیانوری» (یعنی همان رفیق کیانوری) تعریف ها می کرد و حضور بزرگوارانی مانند سیاوش کسرائی، به آذین، سایه و دیگران را دلیل دُرستیِ «راه توده» می دانست و ...
از همین زمان بود که من، این دوستان را «فدائیان حزب توده» نامیدم.
تنها سه سال بعد (1361) با دستگیری رهبران حزب توده و سرکوب شبکه های حزبی و سازمانی، دوست شاعر ما، هراسان و پریشان، آمده بود و بدنبال پناهگاهی می گشت و ظاهراً خانهء کوچک مان را «مـخفی گاه» خود یافته بود!!؟
*
پدرم (حاج سید محمدرضا میرفطروس) اولین و قدیمی ترین کتابفروشی شهرمان (لنگرود) را تأسیس کرده بود. او مصدّقیِ مورد احترام مردم و آزاده ای بود که با وجود اعتقادات مذهبی اش، در فروش یا ارائهء کتاب های مترقّی و روشنگر، می کوشید. بنابراین: کتابفروشی لنگرود یکی از سنگرهای مبارزه علیه انقلاب اسلامی و تفکرات حزب توده بشمار می رفت. این امر - صد البتّه - برای
«انصار حزب الله» و «فدائیان حزب توده» بسیار گران و ناگوار بود و چه بسا کینه و دشمنی آنان را بر می انگیخت.
در آن زمان، فردی بنام «امیر. ج» (یکی از مسئولان حزب توده در لنگرود) آنچنان «ذوب در ولایتِ» امام خمینی و رهبری نورالدین کیانوری شده بود که بنام حزب توده، دسته های «سینه زنی» و عزاداری در شهر به راه می انداخت. من، این فرد را - به تمسّخر- آقای «جواهر کلام» خطاب می کردم. او می کوشید تا به هر وسیله ای از فعالیت های کتابفروشی پدر جلوگیری کند و سرانجام، روزی که «انصار حزب الله» به کتابفروشی حمله کردند، آقای «جواهر کلام»، در آنسوی خیابان، با «لبخند فاتحانه» ای، نظاره گرِ غارت و چپاول کتابفروشی و توهین و ضرب و شتم پدرم بود:
آنکه دائم هوسِ سوختن ما می کرد
کاش می آمد و از دور تماشا می کرد

پدرم در همین حملهء اوباشان، سکته کرد و سپس در بیمارستان شهر درگذشت.
مي خواهم بگويم: انقلابي كه با دروغ و فريب و خون و جنون آغاز شده بود تنها برای «افسون شدگان» می توانست «شكوهمند» باشد! ... متأسفانه هنوز هم افرادی در رؤيای آن دروغ شكوهمندی كه باورش شكوهمندتر است «حال» می كنند.
«ماكس پلانك» می گويد: در فيزيك وقتی يك نظريهء جديد عرضه مي شود معمولاً مخالفانی دارد، امّا اين نظريه سرانجام قبول عام می يابد، نه به اين سبب كه مخالفان، مُجاب شده اند، بلكه به آن سبب كه آنان پير شده اند و مُرده اند...

چه باید کرد؟
ما مردمی هستيم كه غالباً آينده را فدای گذشتهء ناشاد می كنيم و در اين مسير، حتّی همهء داده ها و دستاوردهای مثبت گذشته را نفی و یا همهء راه ها و پل ها را خراب می كنيم. «انقلاب شكوهمند اسلامی» - در واقع - محصول همين بی اعتنائی ها و عدم آينده نگری های ما است. بلندنظری روشنفكران ما را وقتی با كرامت، مدارا و آينده نگری روشنفكران آفريقای جنوبی، شیلیائی و اسپانيائی (حتی كمونيست های شان) مقايسه می كنيم، می بينيم كه «تفاوت ره از كجاست تا به كجا»! آنها با آينده نگری و مدارا، بر زمينهء يك گذشتهء عميقاً خونبار، آفريقای جنوبی، شیلی و اسپانيای نوينی می سازند و ما - اما- هنوز از قبرستان ها و از جمجمه های مردگان «الهام» می گيريم. در واقع برای بسياری از رهبران سیاسی و روشنفكران ما، آينده، در اسارت اين گذشتهء تلخ و ناشاد است، بی آنكه با فروتنی بپذيريم كه ما (اپوزيسيون و روشنفكران) نيز در ايجاد آن گذشتهء ناشاد، سهم فراوانی داشته ايم. چندی پيش يكی از سروران منسوب به «جبهه ملی» می گفت: «اگر قرار است كه باز حكومت پهلوی باز گردد، من در كنار همين جمهوری اسلامی خواهم ماند! بگذار 30 سال دیگر هم بگذرد تا جامعه، مصدّق واقعی خود را پیدا کند و ...» اينگونه بی پروائی و مسئوليت گريزی در انديشيدن به آيندهء ايران، واقعاً تأسف بار است. سرورانی که آنقدر «دریادل» هستند و می خواهند 30 سال دیگر هم در سایهء جمهوری اسلامی صبر کنند، پس چرا آنهمه برای وقوع انقلاب و رفتن محمدرضا شاه عجله داشتند؟
دربارهء رضاشاه و مصدق و محمد رضاشاه و 28 مرداد و «انقلاب شكوهمند اسلامی»، می توان نوشت (و فراوان هم بايد نوشت) اما احاله كردن يا مشروط كردن هرگونه اتحاد و همبستگی ملی به مسائل گذشته، فقط به نفع تداوم حكومت اسلامی است.
در اين سال های سیاه،، رژيم اسلامی نه تنها منابع مادی و اقتصادی جامعهء ما را تاراج كرده، بلكه مهم تر از همه، اخلاق انسانی و غرور ملی مردم ما را به تباهی كشانده است. اين رژيم نه تنها جوانان ما را كشته و تباه كرده بلكه مهمتر از همه، «جوانی» را در جامعهء ما كشته است. نه تنها زنان و دختران ما را سركوب كرده، بلكه «دختری» و «حس زن بودن» را در جامعهء ما سرکوب و نابود كرده است... در برابر اينهمه قتل و غارت و فساد و فقر و فحشا، متأسفانه بسياری از روشنفكران و سروران سياسی ما (خصوصاً در خارج از كشور) با طرح «شبه مسئله» ها، مسئلهء اساسيی اتحاد و همبستگی ملّی برای رهائی ایران را فراموش كرده اند.
برای رهائی ملی بايد از اسارت «28 مرداد» يا «انقلاب شكوهمند اسلامی» رهائی يافت. رضاشاه، مصدق، محمد رضاشاه، قوام السلطنه يا تقی زاده اينك به تاريخ پيوسته اند و بد يا خوب اينك بايد «موضوع» مطالعات و تحقيقات بيطرفانه قرار گيرند، همچنانكه ميرزا تقی خان اميركبير را (با توجه به سركوب خونين جنبش بابيه) مورد بررسی های منصفانه قرار داده ايم. ما روزی بر اين اخلاقيات ايلي - ايدئولوژيك و بر اين «گذشتهء ناشاد سياسی» بايد فائق شويم و با فاصله گرفتن از تاريخ های حزبی، عاطفی و ايدئولوژيك بايد تاريخ مان را ملی كنيم. تجربهء كشورهائی چون آفريقای جنوبی، شيلی و اسپانيا نيز بما می آموزند كه با بلند نظری، انصاف و بخشش (نه فراموشی) حال و آينده را قربانی اين «گذشتهء ناشاد» نكنيم بلكه با درك شرايط، منافع ملی ما را بر مصالح فردی يا ایدئولوژیک خویش ترجیح دهیم.
پس از تجربهء يكي از خونين ترين و هولناك ترين حكومت های جهان معاصر، ملت ما اينك در آستانهء خيزش ها و جنبش های عظيم و سرنوشت ساز است. تجربهء مشروطيت و ديگر جنبش های اجتماعی در ايران معاصر، اين حقيقت را آشكار می كنند كه ملت ما، در پرورش اتحاد و اتفاق و درهم آميزی و همآوازی عليه استبداد، اقدامات حيرت انگيزی از خود نشان داده است.
بقول «كارل پوپر» ما بايد عادت دفاع از «مردان بزرگ» را ترك كنيم، چرا كه اين «مردان بزرگ» با حمله به عقل و آزادی، خطاهای بزرگ مرتكب شده اند. «پوپر» اين دسته از روشنفكران را (كه با انديشه های خويش راهگشای حكومت های جبّار بوده اند) «پيامبران دروغين» می نامد.
برای من، نه نظام جمهوری مطرح است و نه رژيم سلطنتی، بلكه در اين لحظه، برايم تنها و تنها، آزادی ايران مطرح است. من در آرزوی ايجاد فضای دموكراتيك و آزادی هستم كه در آن هر شهروند ايرانی، آزادانه و آگاهانه بتواند نظام سياسی دلخواهش را (چه سلطنت، چه جمهوری) انتخاب كند و اين آرزو، تحقّق نخواهد يافت مگر با سقوط کلیّت جمهوری اسلامی.
دربارهء حملهء احتمالی آمریکا، موضع بسیاری از روشنفکران و رهبرانِ سیاسی ما چنانست که گویی از زبان سران و رهبران جمهوری اسلامی سخن می گویند!!! بعضی از سروران سیاسی و دانشگاهیان ما معتقدند که « حمله به ایران برای آیندهء دموکراسی در ایران، زیانبار است» این دوستان - متأسفانه - چنین وانمود می کنند که در ایران گویا دموکراسی و آزادی وجود دارد! و یا در آینده - با وجود جمهوری اسلامی - استقرار آزادی و دموکراسی در ایران ممکن و میسّر است!
به نظرِ من می توان ضمن مخالفت شدید با حمله به مردم و تأسیسات صنعتی و اتمی ایران، از حملهء آمریکا به سران و رهبران جمهوری اسلامی و کوبیدن سیستم سرکوب رژیم (پاسداران، بسیج و ...) حمایت کرد، مسئله ای که می تواند باعث ریختن ترس مردم و در نتیجه: موجب قیام مردم و فروریختن جمهوری اسلامی گردد.
دموكراسی را «ورزش فروتنی» خوانده اند، بنابراين: بر همهء ماست كه بدور از تنگ نظری های سياسی، با فروتنی و تواضع در يك اتحاد ملی، شعار «آزادی ايران» و «حقوق بشر» را به اصلی ترين و محوری ترين شعار مبارزاتی خويش بدل كنيم.
سال ها پيش به نقل از يك شاعر تيرباران شدهء آمريكای لاتينی گفته بودم:
- «روزی خواهد آمد كه ساده ترين مردم ميهن من
روشنفكران ابترِ كشور را
استنطاق خواهند كرد
و خواهند پرسيد:
روزی كه ملّت به مانند يك بخاری كوچك و تنها
فرو می مُرد
به چه كاری مشغول بوديد؟»

اميدوارم كه رهبران سياسي و روشنفكران ما، در اين لحظات حساس تاريخی، مصداق «روشنفكران ابترِ كشور» نباشند...

زیرنویس ها:

9- این ترکیب از آقای داریوش همایون است.
10- در این باره نگاه کنید به: دربارهء سیاست و فرهنگ، شاهرخ مسکوب، به همّت علی بنو عزیزی، نشر خاوران، 1373، صص 43-76.

mirfetros.com [+]

تأمّـلاتی دربارهء «انقلاب اسلامی ایران»(1)![+]
تأمّـلاتی دربارهء «انقلاب اسلامی ایران»(2)![+]


Labels: , , , ,

Saturday, January 20, 2007

انقلاب اسلامی ایـران - 1


علی میرفطروس

تأمّلاتی دربارهء «انقلاب اسلامی ایران»!

(بخش نخست)



* نوعی ماهیّت گرائی مطلق در ارزیابیِ رژیم شاه (بعنوان یک رژیم وابسته) روشنفکران و رهبران سیاسی ما را از درک تضادهای محمدرضا شاه با دولت های اروپائی و آمریکائی بازداشت.

* انقلابِ ایران، شاید نالازم ترین و غیر ضروری ترین انقلاب در تـاریخ انقلاب های دو قـرن اخــیر
بود.
* بر بستر یک بی بضاعتی فکری و بی نوائی فلسفی، هر کس «یوسف گمگشته» ی خود را در «کـنعانِ» اندیشه ها و ایدئولوژی های ضد تجدّد می یافت و در فضائی از اسطوره و وهم و خواب و خیال زمـزمه می کرد: « من خواب دیده ام که کسی می آید!».


اشاره:
انقلاب 57، حکایت پایان ناپذیری است که همروزگاران ما فراوان دربارهء آن نوشته اند و آیندگان نیز از آن خواهند نوشت.
تحلیل های رایج از چگونگی برآمدِ انقلاب یا علل و عوامل آن، عموماً، ماهیّتی سیاسی- ایدئولوژیک داشته و بیشتر در خدمت توجیه یا تبرئهء «اصحاب دعوی» می باشند تا در جهت حقیقت گوئی و روشنگری تاریخی.
مقالهء حاضر، تأمّلاتی است دربارهء برخی جنبه های رویداد بزرگی که - درست یا نادرست- «انقلاب اسلامی» نامیده می شود. انتشار این «تأمّلات» در سال های دور، با توجه به رونق ایدئولوژی های انقلابی، برای بعضی روشنفکران و رهبران سیاسی ما «ناگوار» بود امّا، اینک – با پیدایش روشنفکران و رهبرانی که «مصالح ملّی» را بر «منافع حزبی و ایدئولوژیک» ترجیح می دهند - امیدوارم که انتشار این «تأمّلات» باعث تأمّل و تفکر تازه ای گردد.
از دوست عزیزم مزدک کاسپين، مسئول سایت های «هميشک»، «بی پایان» و «ایران آرا» که تأمّلات زیر را از خلال گفتگوها و مقالاتم استخراج و تنظیم کرده اند، صمیمانه سپاسگزارم
ع. م

انقلاب اسلامی ايران دگرگونی های ژرفی در عرصهء سياست، فرهنگ، اخلاق و رفتارهای اجتماعی در ايران بوجود آورده و بار ديگر سئوالات مهمی را در برابر مردم و خصوصاً روشنفكران ما قرار داده است: «چرا انقلاب؟»، «چرا آيت الله خمينی؟»... و «چه بايد كرد؟»...
انقلاب اسلامی ايران شايد نالازم ترين و غيرضروری ترين انقلاب در تاريخ انقلاب های دو قرن اخير بود زيرا بیشتر انقلاب های دو قرن اخير در اوج انحطاط اقتصادی و زوال اجتماعی روی داده اند، در حاليكه انقلاب 57 در دوران رشد اقتصادی و رونق مناسبات اجتماعی بوقوع پيوسته است. از اين گذشته، وقوع دو رويداد عمدتاً غيرمذهبی (لائيك) يعنی انقلاب مشروطيت (1906) و جنبش ملی كردن صنعت نفت در ايران (1950) ابهامات و تناقضات موجود در چرائی ظهور خمينی و وقوع انقلاب اسلامی را دو چندان می كند.
دربارهء انقلاب 57، سال ها پيش، مسائلی را طرح كرده ام (ديدگاه ها، 1993، صص 91-102) اينك با اشارهء كوتاه به آن مسائل، مي توان ملاحظات يا پرسش های تازه ای را مطرح كرد:
ابتداء بهتر است که دربارهء خصلت «اسلامی» یا «غیراسلامیِ» انقلاب ایران اشاره ای کنیم. می دانیم که قبل از پیدائی خمینی و «جمهوری اسلامی»، جامعهء ما، بطور مشخص، سه رویداد مهم سیاسی – اجتماعی را پشت سر گذاشته بود:
اوّل: انقلاب مشروطیت.
دوّم: جنبش ملّی کردن صنعت نفت.
سوّم: شورش 15 خرداد 42.
توجه به این سه دورهء مهم از این نظر اهمیّت دارد که می تواند پاسخی به ماهیّت «اسلامی» یا «غیراسلامی» انقلاب 57 بدست دهد.
انقلاب مشروطیت ایران، در حقیقت تبلور اجتماعی مقابلهء «بدعت» (تجدّد) با «سُنّت» (شریعت) بود. متفکران مشروطه برای اولین بار کوشیدند تا «هویّت ملّی» را جایگزین «هویّت اسلامی» سازند. نوعی «رنسانس» ( بازگشت به تاریخ و فرهنگ و تمدّن ایران باستان) در عقاید متفکران مشروطه (مانند میرزا آقاخان کرمانی و میرزا فتحعلی آخوندزاده) وجود داشت که یادآورِ اندیشه های متفکران دورهء رنسانس اروپا بود. متفکران دورهء مشروطیت نیز مانند متفکران عصرِ رنسانس، معتقد بودند که رازِ رهائی جامعه از درماندگی و فلاکت تاریخی، گُسستن از سُنـّت دینی و رهائی از سلطهء اسلامی است. با چنین دیدگاهی، در انقلاب مشروطیت، روزنامه ها و گروه های سیاسی، شعارها و خواست های مردمی – عموماً - «غیراسلامی» بودند، و «مشروعه» - علیرغم داشتن رهبران برجسته ای مانند «شیخ فضل الله نوری» - نتوانست بر هواداران «مشروطه» پیروز شود. انزوای اجتماعی و سیاسی «مشروعه خواهان» آنچنان بود که چاپخانه های تهران و مراکز استانها، از چاپ و انتشار اعلامیه های آنان خودداری می کردند. جالب است بدانیم که تعدادی از علمای اسلامی نیز – خواسته یا ناخواسته – خود، در حقیقت، ایدئولوگ «مشروطه خواهی» بودند (مانند علاّمه محمد حسین نائینی).
در جنبش ملّی کردن صنعت نفت نیز علیرغم حضور رهبر مذهبی برجسته ای (مانند «آیت الله کاشانی») رهبری جنبش – اساساً- در دست نیروهای غیراسلامی (لائیک) بود. اعلامیه ها و نشریات آن زمان، به روشنی فضای «غیرمذهبی» جنبش مردم را نشان می دهند. در آن زمان نیز، نشریات و روزنامه های مهم، اتحادیه های کارگری، کشاورزی، زنان و کمیتهء اصناف - بطور کلی - فاقد خصلت اسلامی بودند.
در شورش 15 خرداد 42 نیز توده های شهری و روستائی، پاسخی به ندای «آیت الله خمینی» ندادند، بهمین جهت، این شورش در یکی دو روز اوّل- در تهران و قم خاموش شد.
روشن است که چه در انقلاب مشروطیت، چه در جنبش ملی کردن صنعت نفت و چه در 15 خرداد 42، جامعهء ایران به اصطلاح «اسلامی تر» از سال 57 بود و «انقلاب اسلامی» می بایست در این سه دورهء مهم از تاریخ سیاسی ایران صورت می گرفت نه در سال 57 که بخاطر رفرم ارضی و اجتماعی شاه (در سال های 40) و تحوّلات اقتصادی و اجتماعیِ متعاقب آن، مذهب (بعنوان یک آرمان حکومتی) اساساً به حاشیهء «حوزه» ها و «مسجد» ها رانده شده بود و اساساً نقشی در تحوّلات سیاسی - اجتماعی ایران نداشت.
بنابراین: تلقّی از مساجد و مدارس اسلامی به عنوان «شبکهء عظیمی در سازماندهی و بسیج توده ای در سال های 50-57» تا حدود زیادی «اغراق آمیز» است، زیرا که قبل از انقلاب 57، این شبکه ها - پنهان و آشکار- تحت نظر دولت (سازمان اوقاف و ساواک) قرار داشتند و از عملکردهای سیاسی ناچیزی برخوردار بودند. یکی از رهبران مذهبی انقلاب 57 - خود - تأکید کرده که: «بزرگترین نقطهء قوّت ما، بی سازمانی ماست).
برای اينكه درك روشنی از حال و روز سياسی خمينی در يكی - دو سالِ پيش از انقلاب اسلامی داشته باشيم يادآور می‌ شوم كه به روايت دوست عزيزم آقای دكتر سيروس آموزگار: در سال 55 يكی از مقامات عالی رتبه ايرانی (ایرج گلسرخی، مسئول امور اوقاف و حجّ و زیارات) سفری به عراق داشت و با استفاده از فرصت به زيارت مرقد امام عـلــی در نجف رفت. بهنگام زيارت، فردی به مقام ايرانی نزديك شد و گفت: «لطفاً ساعت 4 صبح فردا در حرم باشيد، شخص مهمی كار واجبی با شما دارد»... مقام عالی رتبهء ايرانی، سحرگاه فردا به حرم امام عـلــی رفت و با تعجب می بيند كه آن شخص مهم «آيت الله روح الله خمينی» است كه آمده بود و از مقام ايرانی می خواست كه واسطه شود تا او (خمينی) در آن سن و سال پيری از تبعيد به ايران برگردد و... متأسفانه به «دلايل نامعلوم»، شرح اين ملاقات به شاه گزارش نشد بلكه - برعكس - مدتی بعد، آن مقام عالی رتبه بجرم «رشوه و فساد مالی» دستگير و زندانی شد... به روايت دوست آگاه ديگری: درخواست بازگشت خمينی قبلاً نيز توسط «امام موسی صدر» (از طريق سفارت ايران در بيروت) به ساواك گزارش شده بود اما به اطلاع شاه نرسيد و...
از این گذشته، برای روستائیان ایران، بازگشت «خمینی» بمعنای «بازگشتِِ اربابان به ده» و بمنزلهء استقرار مجدّدِ «روابط ارباب و رعیّتی» بود، بهمین جهت، روستاها – علیرغم باورهای اسلامی خود – در مجموع از حوزهء تبلیغات سیاسی مُلاّها بر کنار بودند و لذا نقشی در انقلاب 57 نداشتند. همین جا گفتنی است که حکومتِ «رضاشاه» اگر چه بر سیادت قطعی علمای مذهبی خاتمه نداد، امّا بر منافع مادی و معنوی آنان، ضربه های جدّی وارد ساخت. اصلاحات اجتماعی سال های 40 محمدرضا شاه نیز به سلطهء بلامنازع علمای مذهبی در شهرها و روستاها خاتمه داد (کنترل املاک موقوفه، بودجه بندی مدارس مذهبی و مساجد از طریق ادارهء اوقاف) بهمین جهت است که «آیت الله خمینی» در سخنرانی های خود آنهمه نسبت به «این پدر و پسر» ابراز تنفّر و انزجار کرده است.
نیروهای فعّال سیاسی و فرهنگی در سال های 50 (روشنفکران و دانشجویان) اکثراً، نیروهای «غیرمذهبی» بودند. رشد روزافزون نیروهای غیرمذهبی و انزوای نیروهای اسلامی در عرصهء حیات سیاسی – فرهنگی جامعه آنچنان بود که بقول «دکتر شریعتی» و «حجت الاسلام سید محمّد خاتمی»: «دانشگاه ها، مرعوب هیاهوی تبلیغی الحاد بودند و بچه های مسلمان در دانشگاه های ایران «قاچاقی» زندگی می کردند. در این دوران، مدرنیسم و مارکسیسم در دو جبهه، باورهای اسلامی را مورد هجوم قرار دادند ..» (1)
با این ترکیب: درحوادثی که به انقلاب 57 منجر شد، اولین گروههای اعتراضی علیه رژیم شاه، روشنفکران لائیک و دانشجویان بودند: «شبِ شعرِ کانون نویسندگان ایران» و ادامهء آن در دانشگاه آریامهر (شبِ شعر سعید سلطانپور) به اعتراضات و اعتصابات دانشجوئی دامن زد. برای اولین بار، شرکت کنندگان در این شب ها، به خیابان ها ریختند و مبارزهء ضد دولتی را عمومی کردند، تنها پس از اعتراضات روشنفکران و اعتصابات دانشجویان بود که نیروهای مذهبی (بازاریان و طُلاّب) جرأت یافتند و شروع به اعتراض، بستن بازارها و راهپیمائی کردند. شعارهای مردم تا دی ماه 57، شعارهای دموکراتیک و غیراسلامی بود (آزادی مطبوعات، آزادی زندانیان سیاسی و ...) تنها پس از چاپ نامهء توهین آمیز و سئوال انگیز «رشیدی مطلق» در روزنامهء اطلاعات (دربارهء آیت الله خمینی) ما شاهد شعار «حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله» و یا «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» بودیم و از این زمان بود که «حاشیه نشین های شهری» هم قدم به میدان انقلاب گذاشتند.
انقلاب ایران، یک «انقلاب شهری» بود و جایگاه و پایگاه آن مراکز شهرها بود. روستائیان (که نصف جمعیت ایران را تشکیل می دادند) همانطور که گفتم، در انقلاب 57 حضور نداشتند. از این گذشته: وجود اقوام مختلف سُنّی مذهب در ایران (کُردها، ترکمن ها و بلوچ ها) عملاً چیزی بنام «حکومت اسلامی به رهبری خمینیِ شیعه مذهب» را برای بخش عظیمی از مردم ایران، منتفی می ساخت. بهمین جهت - چه قبل و چه بعد از روی کار آمدن خمینی - نواحی سُنّی نشین ایران، هیچگاه با عقاید سیاسی و مذهبی او همراه نشدند.
انقلاب ایران - همچنین- بر اساس میانگینِ سنّی عناصر فعّال و کارسازِ آن (چریک ها، دانشجویان، دانش آموزان، خرده بورژوازی مدرن، کارمندان) اساساً یک انقلاب جوان بود. این طیف گسترده اماّ فعّال، پرشور و جوان، از نظر سیاسی نه خاطره ای از «خمینی» و شعارهای او در 15 خرداد 42 داشت و نه حافظه ای از تاریخ معاصرِ ایران. بهمین جهت - با توجه به پویائی و جوانی خود - از یک «رادیکالیسم کور سیاسی» برخوردار بود ... با این خصوصیات، نیروهای انقلابی در سال های 50-57 با «ردِ تئوری بقا» و با نفی «سلاح فرهنگ» به ترویج «فرهنگِ سلاح» و «شهادت طلبی» پرداختند. طبیعی است که در فقدانِ احزابِ سیاسی مستقل (جبهه ملی ...) و عدمِ حضورِ شخصیت های سیاسیِ سرشناس در سال 57، مذهب و مساجد می توانستند جایگاه و پناهگاه مناسبی برای ابرازِ «حضورِ جمعی» در مخالفت با شاه باشند. به جرأت می توان گفت که در سال 57 اگر شخصیّتی - مانند مصدّق - وجود می داشت، قدرت گیری «خمینی» بسیار بسیار بعید می بود. جالب است یادآور شوم که اکثر علمای مذهبی و مراجع تقلید (مانند شریعتمداری، گلپایگانی، خوئی و ...) در سراسر حوادث 57، موضعی محافظه کارانه در مخالفت با شاه داشتند. بنابراین: نامیدن انقلاب ایران بعنوان یک «انقلاب اسلامی» چندان دقیق نیست.
معمولاً انقلاب ها يا علل داخلي دارند يا علل خارجی. دربارهء علل و زمينه های داخلی انقلاب 57 بايد گفت كه تا 6 ماه پيش از سال 57 هيچ نشانه ای از يك انقلاب - آنهم از نوع اسلامی آن - در ايران وجود نداشت. رژيم شاه اگر چه با دشواری هائی در زمينهء گرانی اجناس و كمبود مسكن روبرو بود، اما اين مشكلات آنچنان نبود كه آبستن يك انقلاب عظيم باشد.
از نظر اقتصادی، در آستانه انقلاب 57 درآمد سرانهء مردم در مقايسه با ديگر كشورهای در حال توسعه، رقم بالائی بود (بيش از دو هزار دلار) اكثريت مردم شهرها نسبت به سال های پيش، وضع مادی بهتری داشتند و طبقهء متوسط شهری (كارمندان و حقوق بگيران) از رفاه مناسبی برخوردار بودند. در اين ميان، آتش سوزی « سينما ركس آبادان» (در مردادماه 57) به تأثرات و هيجانات مردم دامن زد. اين فاجعهء هولناك (كه بدست مذهبی های متعصّب هوادار خمينی انجام شده بود) بُعد تازه ای به مبارزات مردم عليه شاه داد.
در عرصهء خارجی، رژيم شاه نه مديون بانك های خارجی بود و نه در جنگ با همسايگانش (مثلاً عراق) ضعيف و ناتوان شده بود بلكه از نظر مالی و اقتصادی، ايران در آن زمان دارای چنان قدرت و بضاعتی بود كه به بسياری از كشورهای اروپائی، آسيائی و آفريقائی وام و يا كمك مالی داده بود، هر چند كه درآمدهای سرسام آورِ نفتی و بی برنامه گی های رژيم در سرمايه گذاری درست اين درآمدها، باعث نوعی اختلال در ساختار اقتصادی ايران شده بود.
بنابراين دربارهء علل و عوامل انقلاب 57، می توان اين ملاحظات يا سئوالات را مطرح كرد:
1 - حضور اتحاد جماهير شوروی سوسياليستی در مرزهای 1900 كيلومتری با ايران و تحرّكات و تحريكات دائمی اين دولت برای دستيابی به آب های خليج فارس و سلطه بر ايران،
2 - تحولات سياسی در افغانستان و احتمال ايجاد يك رژيم كمونيستی وابسته به شوروی (خصوصاً احتمال استقرار «ارتش سرخ» در اين كشور) آيا خطر كمونيسم در ايران و در نتيجه: ضرورت ايجاد يك «كمربند سبز» در مقابله با « ارتش سرخ» را در ذهن و ضمير دولت های غربی (خصوصاً آمريكا) تقويت نكرده بود؟
3- استقلال طلبی های شاه در ميان كشورهای منطقه و خصوصاً رهبری وی در هدايت سازمان «اوپك» جهت استقلال سازمان و افزايش قيمت نفت و انعكاسات اين افزايش قيمت (يا « شوك نفتی») بر اقتصاد اروپا و آمريكا و خصوصاً تهديدات صريح شاه در افزايش هرچه بيشتر قيمت نفت و سپردن تأسيسات نفتی ايران به دست متخصّصان و مهندسان ايراني و... آيا مورد رضايت يا خوشايند دولت های آمريكائی و اروپائی بوده؟
4- سودای شاه در ايجاد يك ارتش مدرن و بسيار قدرتمند (با توجه به حساسيّت ژئوپوليتيكی ايران در منطقه) و تلاش های پيگير شاه برای خريد و احداث نيروگاه اتمی و ارتقاء ايران به يك قدرت اتمی در منطقه، آيا باعث نگرانی دولت های اروپائی و آمريكائی نبود؟
5 - « معاهدهء الجزاير» و مذاكرات پيروزمندانهء شاه با رژيم عراق (صدام حسين) در استيفای حقوق تاريخی ايران در شط العرب و رود كارون و در نتيجه: انتقال توجه ارتش عراق از مرزهای ايران به اسرائيل و شعارهای ضد اسرائيلي رژيم عراق (كه بعد از جمال عبدالناصر، سودای رهبری «پان عربيسم» را در سر داشته)، تا چه حد مورد قبول و رضايت اسرائيلی ها و آمريكائی ها می توانست باشد؟
6 - همهء اين استقلال طلبی ها و خصوصاً تأكيد شاه بر ناسيوناليسم ايرانی و تاريخ و تمدن ايران باستان آيا در ذهن و ضمير دولت های آمريكا و اروپا از شاه تصوير يك «ياغی» يا «سركش» را تداعی نمی كرد؟
7- آیا کنفرانس «گوادولوپ» طرحی برای سرنگونی شاه و آوردن خمینی نبود؟ (در سال های اخیر، از جمله خاطرات ژیسکاردستن، رئیس جمهوری فرانسه در زمان انقلاب ایران) وجود این طرح را تأئید می کند).
8- ندانم کاری ها و آشفتگی های دولت های وقت و فقدان یک «کمیتهء بحران» در دربار و سرانجام: تصمیم نادرست شاه برای خروج از ایران، به تحوّلات انقلابی شتاب بیشتری بخشید.
بهر حال در يادآوری انقلاب 57 نمی دانم چرا هميشه اين سخن چرچيل يا يكی از وزيران امور خارجهء انگلستان بيادم می آيد كه گفته بود: «دولت انگليس در آسيا دوستان دائمی ندارد بلكه منافع دائمی دارد».
اين ها سؤالاتی است كه پس از سال ها فاصله، امروز می توان بهتر و روشن تر به آنها پاسخ داد و از اين طريق می توان به زمينه ها، علل و عوامل ظهور « امام خمينی» پی برد.
چيزی را كه ما - غالباً - فراموش كرده بوديم اين بود كه استقرار آزادی و دموكراسی به زيرساخت های اقتصادی - اجتماعی و فرهنگی مناسب و به ظهور طبقات يا اقشار معينی نياز دارد. به عبارت روشن تر: دموكراسی، همزاد سرمايه داری است. بهمين جهت است كه گفته ام: در يك جامعهء فئودالی استقرار آزادی و دموكراسی غيرممكن است.
نوعی ماهيّت گرائی مطلق در ارزيابی رژيم شاه (بعنوان يك رژيم وابسته و دست نشانده) روشنفكران و رهبران سياسی ما را از درك تضادهای محمد رضاشاه با دولت های اروپائی و آمريكائی باز داشت. در واقع، در فضائی از اشتباهات يا ندانم كاری های سياسی، هر يك از ما (هم رژيم شاه و هم روشنفكران ) آتش بيارِ معركه انقلاب بوديم...
***
حكومت رضاشاه باعث گسست قطعی جامعه ايران از مناسبات قبيله ای (پيش سرمايه داری) گرديد. اصلاحات اجتماعی گسترده رضاشاه اگرچه بسياری از آرمان های ناكام جنبش مشروطيت را جامه عمل پوشاند، اما ساختار آمرانه و استبدادی سلطان (دولت) دست نخورده باقی ماند. ضعف نهادهای مستقل اقتصادی - اجتماعی و سياسی و فقدان يك طبقهء متوسط شهری نيرومند، به حضور قاهرهء حكومت در عرصه‌ های فوق، توان بيشتری بخشيد.
در حكومت محمد رضاشاه، سرمايه داری صنعتی رشد چشم گيری يافت بطوری كه پيدايش نهادهای مدنی و كارخانه های متعدد صنعتی، نشانهء پيدايش و گسترش نيروهای نوين اجتماعی بود، اما تداوم «مالكيت دولتی» و خصوصاً تكيه حكومت بر درآمد سرشار نفت، اساساً، مشاركت اقشار و طبقات «ماليات ده» را در عرصه سياست، منتفی ساخت. بر اين اساس - برخلاف جوامع غربی - در ايران هيچگاه «دولت پاسخگو» در برابر «شهروندهای ماليات ده» بوجود نيامد و اين امر، قدرت قاهره حكومت (دولت) را در عرصه های سياسی - اجتماعی تقويت كرد.
فروپاشی ساختار قبيله ای- «فئودالی» و رشد و رونق مناسبات سرمايه داری، فلسفه سياسی و جهان بينی نوينی را برای جامعه در حال تحول ايران ضروری ساخت، اما در تمامت اين دوران، ما نه تنها شاهد ظهور فيلسوف يا انديشمند نوآوری نبوديم بلكه عموم «فيلسوف»های ما با بازنويسی و بازسازی فلسفه اسلامی (شيعه)، عقل ستيزی خويش را در پردهء غرب ستيزی پوشاندند و «انجمن شاهنشاهی فلسفه» نيز - كه با عنايت به «2500 سال شاهنشاهی در ايران» قرار بود فلسفه ای ايرانی - مبتنی بر انديشه های ايران باستان - تدوين نمايد، در سلطه و سيادت كسانی چون دكتر سيد حسين نصر و آيت الله مرتضی مطهری - عملاً - به تدوين فلسفهء شيعی پرداخت.
در هياهوی «روشنفكران» و «فلاسفه»ی تجدّدستيزی مانند جلال آل احمد، دكتر احمد فرديد، دكتر رضا داوری و شاگردان و مريدان ايرانی هانری كُربن (دكتر سيد حسين نصر و دیگران) نه تنها نهال نورس تجدّد در ايران بارور نگرديد بلكه عقايد و افكار اين دسته از «متفكرين»، ميخ هائی بودند بر تابوت نوزاد نيمه جان تجدّد در ايران. بدين ترتيب: روح شيخ فضل الله نوری «همچون پرچمی» نه تنها بر بام «حوزه های علميه»، بلكه بر بلندای دانشگاه ها و «حوزه های علمی» ما برافراشته شد (2).
بر بستر اين بی بضاعتی فكری و بی نوائی فلسفی، هر كس «يوسف گم گشته»ی خود را در «كنعانِ» انديشه ها و ايدئولوژی های ضدتجدد می يافت و در فضائی از اسطوره و وهم و خواب و خيال زمزمه می كرد:
«من خواب ديده ام كه كسی می آيد
من خواب يك ستارهء قرمز را
وقتی كه خواب نبودم ديده ام
كسی ديگر
كسی بهتر
و مثل آنكسی است كه بايد باشد
و قدّش از درخت های خانه معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورت امام زمان هم روشن تر
و اسمش، آنچنان كه مادر
در اول نماز و در آخر نماز
صدايش می كند
يا قاضی القُضّات
يا حاجت الحاجات است
و می تواند كاری كند كه لامپ الله
(كه سبز بود، مثل صبح سحر، سبز بود)
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحيان
روشن شود...
كسی می آيد
كسی می آيد.» (3)
و سرانجام: شاعری بنام نعمت میرزازاده (م، آزرم) در تعبیر عینی این خواب زدگی،در ستایش از ظهور «امام» سرود:
«سوی پاریس شو! ای پیک سبکبال سحـر
نامه مردم ایران سوی آن رهبر بــر!
تا ببال و پرِ خونین نشوی سوی امـــام
هم پر و بال بشویی به گلاب قمصر
نامه ای از سوی ابنای وطن نزد امــام
تهنیت نامه ای از خلق به سوی رهبر ..
ای امامی که ترا نیست زعیمی همدوش
ای خمینی که ترا نیست به گیتی همبر»(4)

اينچنين بود كه هر يك از ما، در كورهء بی خِرَدی هامان دميديم و آتش بيار معركه انقلاب و استبداد گرديديم...
ادامه دارد

زیرنویس ها:
1-نگاه کنید به: ملاحظاتی در تاریخ ایران، علی میرفطروس، چاپ چهارم، کانادا، 2001، صص 112-114.
2-اشاره به سخن جلال آل احمد در ستایشِ «نعشِ آن بزرگوار» (شیخ فضل الله نوری): غرب زدگی، جلال
آل احمد، تهران، 1359، ص 36.
3 - گفتنی است که، این شعر «فروغ فرّخزاد» در سال های 40 سروده شده بود و لذا ربطی به انقلاب اسلامی سال 57 نداشت.
4 - روزنامه اطلاعات، شمارهء 15761، 26 دی ماه 1357


Labels: , , , ,