انقلاب اسلامی ایــران - 3
علی میرفطروس
تأمّـلاتی دربارهء «انقلاب اسلامی ایران»!
(بخش سوم و پایانی)
* ما مردمی هستیم کــه غالباً، آینده را فدای گذشتهء ناشاد می کنیم و در این مسیر، حتّی همـهء داده هـا و دستاوردهای مثبت گذشته را، نـفی و یا همهء راه هـا و پُـل هـا را خــراب می کنیم. «انقـلاب شکوهمنداسلامی»، محصول همین بی اعتنائی ها و عدم آینده نگری های ما است.
* برای من، نه نظام جمهوری مطرح است و نـه رژیم سلطنتی. متـأسفـانه بسیاری از روشنفکـران و سروران سیاسی مـا - خصوصاً در خـارج از کشور - بـا طرح «شبه مسئله» هـا، مسئلـهء اساسیِ اتحـاد و همبستگی ملّی برای رهایی ایران را فراموش کرده اند.
* دربارهء حملهء احتمالی آمریکا، موضع بسیاری از روشنفکران و رهبرانِ سیاسی ما چنانست که گویی از زبان سران و رهبران جمهوری اسلامی سخن می گویند!!
اشاره:
انقلاب 57، حکایت پایان ناپذیری است که همروزگاران ما فراوان دربارهء آن نوشته اند و آیندگان نیز از آن خواهند نوشت.
تحلیل های رایج از چگونگی برآمدِ انقلاب یا علل و عوامل آن، عموماً، ماهیّتی سیاسی- ایدئولوژیک داشته و بیشتر در خدمت توجیه یا تبرئهء «اصحاب دعوی» می باشند تا در جهت حقیقت گوئی و روشنگری تاریخی.
مقالهء حاضر، تأمّلاتی است دربارهء برخی جنبه های رویداد بزرگی که - درست یا نادرست- «انقلاب اسلامی» نامیده می شود. انتشار این «تأمّلات» در سال های دور، با توجه به رونق ایدئولوژی های انقلابی، برای بعضی روشنفکران و رهبران سیاسی ما «ناگوار» بود امّا، اینک - با پیدایش روشنفکران و رهبرانی که «مصالح ملّی» را بر «منافع حزبی و ایدئولوژیک» ترجیح می دهند - امیدوارم که انتشار این «تأمّلات» باعث تأمّل و تفکر تازه ای گردد.
از دوست عزیزم مزدک کاسپين، مسئول سایت های «بی پایان»، «همیشک» و «ایران آرا» که تأمّلات زیر را از خلال گفتگوها و مقالاتم استخراج و تنظیم کرده اند، صمیمانه سپاسگزارم. ع. م
اشتباه رضاشاه يا محمد رضاشاه در اين بود كه به مشاركت واقعي مردم در تصميم گيری های سياسی بی توجه بودند و همه چيز از«بالا» سازمان می يافت. اين امر باعث شد تا شكافی كه بطور تاريخی بين دولت و ملت وجود داشت، در زمان رضاشاه و محمد رضاشاه نيز باقی بماند و ملت اقدامات و اصلاحات دولت را از آن خويش نداند. رضاشاه و محمد رضاشاه، با ايجاد دادگستری و كوتاه كردن دست ملاّها از عرصه های قضائی كشور و با تدوين و اجرای قوانين مترقی (خصوصاً در بارهء حقوق زنان) گام های مهمی در قانونمندی جامعه برداشتند اما بخاطر فاصله بين ملت و دولت و در غياب يك طبقهء متوسط علاقمند، اصلاحات شان، اهميّت اجتماعی لازم را نيافت... و اين چنين بود كه در آستانهء رويدادهای سال 57 وقتی كه شاه «صدای انقلاب مردم» را شنيد، طبقهء علاقمند و متشكّلی وجود نداشت تا از دستاوردهای رژيم دفاع نمايد. به عبارت ديگر: اگر بپذيريم كه قانون خواهی، ناسيوناليسم و ترقيخواهی (تجدّد) سه محور اساسی آرمان های مشروطيت بودند، مي توان گفت كه رضاشاه و محمد رضاشاه با اهميت دادن به توسعهء اقتصادی - اجتماعی و صنعتی و با تأكيد بر ناسيوناليسم، از تحقّق سوّمين آرمان جنبش مشروطيت (يعنی توسعهء سياسی و استقرار آزادی) باز ماندند...
اینکه در جامعه ای مثل ایران (نه در جامعهء سوئیس یا فرانسه و انگلیس) در جامعه ای مثل ایران (با آن گذشتهء تاریخی و آن ساختار ایلی - روستائی و خصوصاً با توجه به حضور روس ها که همیشه چشم به منافع ملی ما داشتند) در چنان جامعه ای آیا ابتداء تجدد و توسعهء ملی، مقدّم بود یا استقرار آزادی و دموکراسی سیاسی؟ مسئلهء بسیار مهمی است که باید منصفانه به آن پرداخت. بطوریکه گفتم: روشنفکران عصر مشروطیت و رضاشاه - عموماً - به توسعهء ملّی، سوادآموزی، تجدّدگرائی، استقرار امنیت و حکومت قانون، جدائی دین از حکومت، وحدت ملّی، ناسیونالیسم، و به ایجاد مدارس و آموزش و پرورش نوین توجه داشتند و از آزادی و دموکراسی سیاسی، سخن چندانی نگفته اند (از میرزا آقاخان کرمانی و میرزا فتحعلی آخوندزاده بگیرید تا کاظم زادهء ایرانشهر، محمدعلی فروغی، عارف قزوینی، فخرالدین شادمان، کسروی و دیگران). آنها معتقد بودند در جامعه ای که 95% افراد آن بیسواد هستند، آزادی و دموکراسی سیاسی نمی تواند معنائی داشته باشد. در واقع رضاشاه بر زمینهء این اعتقاد عمومی روشنفکران آن زمان ظهور کرد و محصول آن شرایط مشخص تاریخی بود. و بطوریکه گفتم: این اعتقاد به «بیسوادی عوام» و کم بهاء دادن به آزادی و دموکراسی سیاسی، در عقاید عموم روشنفکران دورهء بعد هم وجود داشت با این تفاوت اساسی که بر خلاف روشنفکران مشروطه و دورهء رضاشاه (که معتقد به تجدّد و توسعهء ملّی و رواج آموزش و پرورش نوین بودند) روشنفکران بعدی، ضمن جهل از ماهیت آزادی و دموکراسی غربی و مخالفت با آن، معتقد به «بازگشت به خویش» یا «بازگشت به سرچشمه» (یعنی بازگشت به اسلام و فلسفهء تشیع) بودند، مثلاً جلال آل احمد معتقد بود که: «ما نمی توانیم از دموکراسی غربی سرمشق بگیریم، فقط وقتی می توان در این مملکت دَم از آزادی و دموکراسی زد که بسیاری از مقدمات آن فراهم شده باشد، برای اینکه کسی که اُجرتِ مدتِ بیکار شدن افراد را می دهد تا آنها را بپای صندوق های رأی ببرد و یا کسی که فقط وسیله مجانی رفت و آمد اهالی یک حوزه را بپای صندوق رأی فراهم می کند، آخرین نفری است که رأی مردم را در دست دارد. چنین انتخاباتی چیزی جز انتخاب عوام نخواهد بود ...».
دکتر علی شریعتی نیز ضمن توجه به بیسوادی جامعه و «بی ارزشیِ آرای عوام» تأیید می کرد که: «آزادی و دموکراسی غربی تماماً ضرافه ای بیش نیستند ... آزادی، دموکراسی و لیبرالیسم غربی چونان حجاب عصمت به چهرهء فاحشه است». او رعایت آزادی و دموکراسی را در جامعه ای مانند ایران را نه تنها «خطرناک و ضدانقلابی» می دانست، بلکه تأکید می کرد که: «رهبر انقلاب و بنیانگذار مکتب، حق ندارد دچار وسوسهء لیبرالیسم غربی شود و انقلاب را به دموکراسی رأس ها (الاغ ها = توده های مردم بیسواد) بسپارد ...».
لنینیسم و استالینیسم حزب توده به ماهیّت توتالیتاریستی فلسفهء سیاسی در ایران رنگ تازه ای زد و بزودی تبلیغ «اسلام راستین» و «تشیع انقلابی» (توسط دکتر علی شریعتی و مجاهدین خلق) و بعد، تبلیغ «غرب زدگی» و فلسفهء «بازگشت به خویش» (توسط جلال آل احمد، شریعتی، دکتر احمد فردید، رضا داوری، مرتضی مطهری، سید حسین نصر و دیگران) تجددگرائی نوپای ایران را عقیم کردند. این افکار، در واقع، میخ هائی بودند بر تابوت نوزاد نیمه جانِ تجدّد در ایران.
خاطرات و خطرات!
انقلاب اسلامي و شخص آیت الله خميني از آغاز برای من نوعی توهين بزرگ به حرمت انسانی بود. من در آن روزها در يك مسافرخانه بنام «بيستون» در خيابان اميركبير (چراغ برق) زندگی می كردم. در واقع بعد از انتشار نشریهء دانشجوئی «سهند» و اذیّت و آزارهای ساواک، من مجبور شده بودم كه در اين مسافرخانه زندگی كنم، در يك اطاقك 3×2 متری. بنابراين طبيعی بود كه از آنهمه آزار و اختناق رژيم گذشته بيزار باشم، با اينهمه در حوادث و رويدادهای منجر به انقلاب 57، من دارای حالتی دوگانه بودم: بيزار از آزار و اختناق ساواك، و گريزان از آنچه كه بنام انقلاب و انقلاب اسلامی در حال وقوع بود. انتشار كتاب «حلاج» و خصوصاً «اسلام شناسی» و «آخرين شعر» بازتاب اين هراس و بيزاری و نفرت بود.
خيابان اميركبير (چراغ برق) و خصوصاً «سرچشمه» از يكطرف به ميدان سپه و بهارستان و ژاله و دانشگاه تهران می رسيد و از طرف ديگر به بازار تهران و خيابان سيروس (بوذرجمهری)، سه راه آذری تا خيابان ری و بهشت زهرا.
در آن حالت دوگانهء بيزاری و گريز، ساعت 4 بعدازظهر روز 26 دی ماه 57 وقتی خبر «رفتن شاه» مثل بمبی در سراسر ايران تركيد، من در «ميدان سپه»ی تهران بودم، در اقيانوسی از مردمی بی چهره، گمگشته، گنگ و گيج... روزنامه های كيهان و اطلاعات با تيتر بسيار درشتِ «شاه (در) رفت» در دست های مردم هيجان زده، می رقصيدند، در اينحال، وقتي مجسمهء رضاشاه را در «ميدان سپه» بزير می كشيدند،من هيچ احساس شادمانی يا رضايتی نداشتم، «آخرين شعر» من - در واقع - گويای اين حس و حالت من نسبت به انقلاب اسلامی و شخصيّت خميني بود. بعد از اين «آخرين شعر»، من ديگر بطور كلي از شعر كناره گرفتم و به تاريخ و مطالعات تاريخی كشيده شدم:
آخرين شعر
- « نه !
نه !
نه !
مرگ است اين
که به هيأت قدّيسان
بر شطِّ شادِ بـاور مـردم
پارو کشيده است ...»
اين را خروس های روشنِ بيداری
- خون کاکُلانِ شعله ور عشق -
گفتنــد.
- « نه!
اين،
منشورهای منتشرِ آفتاب نيست
کتيبهء کهنهء تاريکی ست -
که ترس و
تازيانه و
تسليم را
تفسير می کند.
آوازهای سبزِ چکاوک نيست
اين زوزه های پوزهء «تازی» هاست
کز فصل های کتابسوزان
وز شهرهای تهاجم و تاراج
می آيند.»
اين را سرودهای سوخته
- در باران-
می گويند.
٭
خليفه!
خليفه!
خليفه!
چشم و چراغ تو روشن باد!!!
اخلافِ لافِ تو
- اينک -
در خرقه های توبه و تزوير
با ُمشتی از استدلال های لال
حلّاج ديگری را
بر دار می برند
خليفه!
خليفه!
چشم و چراغ تو روشن باد !!!
٭ ٭ ٭
در عمقِ اين فريبِ ُمسلّم
در گردبادِ دين و دغا -
مردی
از شعله و
شقايق و
شمشير
رنگين کمانی می افرازد ...
از خاطرات مختلف زمان انقلاب 57، آنچه را كه در اينجا مي توانم بگويم اينست:
در رويدادها و حوادث خونين روزهاي 16 تا 22 بهمن، من دو سه بار در بهشت زهرا شاهد تشييع و تدفين «شهداء» بودم. در يكي از اين روزها از سر كنجكاوی يا همدلی، به هنگام تدفين يكی از شهداء، ديدم كه در «گور» بجای جسد شهيد، مقداری روده و جگر و استخوان ريخته اند، با تعجّب و حيرت از يكی از عزاداران پرسيدم: پيكر شهيد چه شد؟
مردی «ريشمند» با گريه و زاري جواب داد:
«برادر! زير تانك! زير تانك های ارتشی، له شده!»
اين صحنه - با توجه به آن فضای خون و جنون و شهادت - در ذهن من بود تا در دسامبر 1989 حوادث مربوط به رومانی و سرنگوني چائوشسكو پيش آمد. در جريان حوادث اين كشور بود كه ديدم جسدهائی را از ادارهء پزشكي قانونی بيرون كشيده بودند و به عنوان «شهيد» در برابر تلويزيون های جهانی قرار دادند. بعدها گزارشگر معروف شبكهء 1 تلويزيون فرانسه (پاتريك بورا Patrick Bourrat) در يك برنامهء تلويزيوني به اين «صحنه سازی»ها اشاره كرد و اعتراف نمود كه تعداد 7-8 هزار كشته در حوادث رومانی، بسیار بسيار اغراق آميز بوده است!
پس از انقلاب، ما در یک آپارتمان کوچک، واقع در خیابان نادرشاه شمالی (جنب تهران کلینیک) زندگی می کردیم. در آن روزها، مسئلهء ماهیّت انقلاب اسلامی، جنگ عراق، اشغال سفارت آمریکا و «خصلت ضدامپریالیستی امام خمینی» مسئلهء روزِ نیروهای سیاسی و روشنفکری بود که هر کس می بایستی به اصطلاح «تعیین موضع» می کرد.
با توجه به استقبال گسترده از کتاب کوچک «اسلام شناسی» و خصوصاً «حلاّج» و انتشار «آخرین شعر» و بعد، نقدی که از حوزهء علمیهء قم در روزنامهء «آیندگان» چاپ شده بود و خصوصاً کتاب تهدیدآمیز و فتواگونهء یکی از اساتید حوزهء علمیّهء قم بنام «سید محمود میردامادی» (نشر «انجمن اسلامی صاحب الزمانِ خمینی شهر») و دستگیری و شکنجهء شدید ناشر «اسلام شناسی»، من به اصطلاح «مهدورالدّم» شده بودم و دیگر زندگیم را «تمام شده» می دیدم. بنابراین، در آن روزها توجّهء چندانی به غوغاهای سیاسی - سازمانی دوستان نداشتم بلکه بیشتر به نوشتن کتاب «بابک خرّمدین» (جنبش سرخ جامگان) مشغول بودم (و جالب است که تنها چیزی که بهنگام فرار از ایران توانستم با خود بیاورم، همین تحقیق «بابک خُرّمدین» بود!). در این میان، به پیشنهاد آقای «حبیب کاوش» کارگردان فیلم «فصل خون» (دربارهء شورش ماهیگیران بندر انزلی در نخستین ماه های انقلاب اسلامی)، شروع به تهیهء فیلمنامه ای بر اساس کتاب حلاّج کردیم. برای نوشتن این فیلمنامه، من ابتداء به دوستان عزیزم زنده یاد سعید سلطانپور و بعد محسن یلفانی مراجعه کردم تا سرانجام، احمد شاملو پذیرفت که فیلمنامهء «حلاّج» را بنویسد و بهمین جهت جلساتی در خانهء شاملو تشکیل می شد.
احمد شاملو (صرف نظر از ضدّیت غیرمنصفانه اش با رژیم شاه و عَـصَبّیت ناشایسته اش دربارهء شاهنامهء فردوسی) شاعری بود بسیار «طنّاز» (طنزگو) و مُدرن (در تعریف اروپائی کلمه) که شناخت شگفتی از موسیقی کلاسیک غرب و ادبیات اروپائی داشت. او بقول دوست هنرمندم - دکتر بهمن مقصودلو- براستی «شاعر آزادی» بود. شاملو از جمله روشنفکرانِ نادری بود که در آن روزهای پر تب و تاب، نسبت به حاکمیّت جمهوری اسلامی هشدار می داد و مبارزهء شدیدی را علیه سیاست های شاعران و نویسندگان «توده ای» (بخاطر حمایت بیدریغ شان از امام خمینی) آغاز کرده بود که سرانجام، منجر به اخراج یا انشعاب آنان از «کانون نویسندگان ایران» گردید.
شعر درخشان احمد شاملو دربارهء خمینی، بدون نام شاعر، انتشار یافته بود:
« ابلها مردا!
ابلها مردا!
عدوی تو نیستم
من،
انکار توأم! ...»
*
در کنارِ «افسونِ ماه زدگی» ی(9) اکثریت رهبران سیاسی و روشنفکران ایران، بودند روشنفکرانی که از آغاز، «صدای پای فاشیسم» را شنیده بودند و نسبت به استقرار یک فاشیسم مذهبی، هشدار داده بودند که علاوه بر احمد شاملو، باید از دکتر مهدی بهار (نویسندهء کتاب معروف «میراث خوار استعمار»)، دکتر مصطفی رحیمی و خصوصاً خانم مهشید امیرشاهی نام بُرد.
من در آن روزهای تعقیب و گریز، کمتر به اصطلاح «آفتابی» می شدم. در آن روزها، کتابفروشی مدرن و جالبی بنام «کتابفروشی تاریخ» در منطقهء عباس آباد تهران، به همّت استاد ایرج افشار و فرزندش (بابک افشار) تأسیس شده بود که بسیار غنی و چشم گیر بود. این، اولین کتابفروشی به سبک کتابفروشی های اروپائی در ایران بود.
در یکی از غروب ها، وقتی به کتابفروشی «تاریخ» وارد شدم دیدم که شاهرخ مسکوب، استاد عبدالحسین زرّین کوب، فریدون مشیری و محمد پروین گنابادی با دکتر مهرداد بهار دربارهء خمینی و سیاست های حزب توده و شخصیّت کیانوری «مجادله» می کنند.
دکتر مهرداد بهار، شاهرخ مسکوب و محمد پروین گنابادی (مترجم نامدار کتاب «مقدّمه»ی ابن خلدون) در جوانی از مسئولان برجستهء حوزه های حزب توده در اصفهان و مشهد بودند (10).
روشن بود که حمایت دکتر مهرداد بهار از خمینی نه بخاطر اعتقادات مذهبی او بلکه بیشتر بخاطر ضدّیتش با شاه بود، امّا - در هر حال - در آن روزها، موضع گیری های مهرداد بهار برایم بسیار بسیار سئوال انگیز بود:
- پسر استاد ملک الشعراء بهار و استاد بزرگ اساطیر و تاریخ ایران باستان چرا و چگونه از خمینی حمایت می کند؟
در چنان حالتی از «پرستش» و «پُرسش»، وقتی به خانه رسیدم و ماجرا را به همسرم گفتم؛ پرسید:
- بالأخره تو با کی هستی؟ با دکتر مهرداد بهار؟ یا با شاهرخ مسکوب؟
گفتم:
- با همهء علاقه و ارادتم به مهرداد بهار، من در کنار حزب توده و انقلاب اسلامی نخواهم بود!
بعدها، وقتی که در پاریس با شاهرخ مسکوب از آن «مجادله» صحبت می کردیم، او گفت: «مهرداد بهار برای رفتن شاه و آمدن خمینی حتّی حاضر بود نماز هم بخواند!».
*
در آن روزها، دوستانی به خانهء مان رفت و آمد می کردند و در صَدَد بودند تا من و همسرم را به حزب توده یا سازمان فدائیان (اکثریت) «جذب» کنند، از جمله، شاعر گرامی «رضا. م» و ژورنالیست گرامی خانم «الههء. ب».
شاعر گرامی، غالباً با انبوهی از نشریات حزب توده و سازمان اکثریت به خانه می آمد و از شخصیّت «پدر کیانوری» (یعنی همان رفیق کیانوری) تعریف ها می کرد و حضور بزرگوارانی مانند سیاوش کسرائی، به آذین، سایه و دیگران را دلیل دُرستیِ «راه توده» می دانست و ...
از همین زمان بود که من، این دوستان را «فدائیان حزب توده» نامیدم.
تنها سه سال بعد (1361) با دستگیری رهبران حزب توده و سرکوب شبکه های حزبی و سازمانی، دوست شاعر ما، هراسان و پریشان، آمده بود و بدنبال پناهگاهی می گشت و ظاهراً خانهء کوچک مان را «مـخفی گاه» خود یافته بود!!؟
*
پدرم (حاج سید محمدرضا میرفطروس) اولین و قدیمی ترین کتابفروشی شهرمان (لنگرود) را تأسیس کرده بود. او مصدّقیِ مورد احترام مردم و آزاده ای بود که با وجود اعتقادات مذهبی اش، در فروش یا ارائهء کتاب های مترقّی و روشنگر، می کوشید. بنابراین: کتابفروشی لنگرود یکی از سنگرهای مبارزه علیه انقلاب اسلامی و تفکرات حزب توده بشمار می رفت. این امر - صد البتّه - برای
«انصار حزب الله» و «فدائیان حزب توده» بسیار گران و ناگوار بود و چه بسا کینه و دشمنی آنان را بر می انگیخت.
در آن زمان، فردی بنام «امیر. ج» (یکی از مسئولان حزب توده در لنگرود) آنچنان «ذوب در ولایتِ» امام خمینی و رهبری نورالدین کیانوری شده بود که بنام حزب توده، دسته های «سینه زنی» و عزاداری در شهر به راه می انداخت. من، این فرد را - به تمسّخر- آقای «جواهر کلام» خطاب می کردم. او می کوشید تا به هر وسیله ای از فعالیت های کتابفروشی پدر جلوگیری کند و سرانجام، روزی که «انصار حزب الله» به کتابفروشی حمله کردند، آقای «جواهر کلام»، در آنسوی خیابان، با «لبخند فاتحانه» ای، نظاره گرِ غارت و چپاول کتابفروشی و توهین و ضرب و شتم پدرم بود:
آنکه دائم هوسِ سوختن ما می کرد
کاش می آمد و از دور تماشا می کرد
پدرم در همین حملهء اوباشان، سکته کرد و سپس در بیمارستان شهر درگذشت.
مي خواهم بگويم: انقلابي كه با دروغ و فريب و خون و جنون آغاز شده بود تنها برای «افسون شدگان» می توانست «شكوهمند» باشد! ... متأسفانه هنوز هم افرادی در رؤيای آن دروغ شكوهمندی كه باورش شكوهمندتر است «حال» می كنند.
«ماكس پلانك» می گويد: در فيزيك وقتی يك نظريهء جديد عرضه مي شود معمولاً مخالفانی دارد، امّا اين نظريه سرانجام قبول عام می يابد، نه به اين سبب كه مخالفان، مُجاب شده اند، بلكه به آن سبب كه آنان پير شده اند و مُرده اند...
چه باید کرد؟
ما مردمی هستيم كه غالباً آينده را فدای گذشتهء ناشاد می كنيم و در اين مسير، حتّی همهء داده ها و دستاوردهای مثبت گذشته را نفی و یا همهء راه ها و پل ها را خراب می كنيم. «انقلاب شكوهمند اسلامی» - در واقع - محصول همين بی اعتنائی ها و عدم آينده نگری های ما است. بلندنظری روشنفكران ما را وقتی با كرامت، مدارا و آينده نگری روشنفكران آفريقای جنوبی، شیلیائی و اسپانيائی (حتی كمونيست های شان) مقايسه می كنيم، می بينيم كه «تفاوت ره از كجاست تا به كجا»! آنها با آينده نگری و مدارا، بر زمينهء يك گذشتهء عميقاً خونبار، آفريقای جنوبی، شیلی و اسپانيای نوينی می سازند و ما - اما- هنوز از قبرستان ها و از جمجمه های مردگان «الهام» می گيريم. در واقع برای بسياری از رهبران سیاسی و روشنفكران ما، آينده، در اسارت اين گذشتهء تلخ و ناشاد است، بی آنكه با فروتنی بپذيريم كه ما (اپوزيسيون و روشنفكران) نيز در ايجاد آن گذشتهء ناشاد، سهم فراوانی داشته ايم. چندی پيش يكی از سروران منسوب به «جبهه ملی» می گفت: «اگر قرار است كه باز حكومت پهلوی باز گردد، من در كنار همين جمهوری اسلامی خواهم ماند! بگذار 30 سال دیگر هم بگذرد تا جامعه، مصدّق واقعی خود را پیدا کند و ...» اينگونه بی پروائی و مسئوليت گريزی در انديشيدن به آيندهء ايران، واقعاً تأسف بار است. سرورانی که آنقدر «دریادل» هستند و می خواهند 30 سال دیگر هم در سایهء جمهوری اسلامی صبر کنند، پس چرا آنهمه برای وقوع انقلاب و رفتن محمدرضا شاه عجله داشتند؟
دربارهء رضاشاه و مصدق و محمد رضاشاه و 28 مرداد و «انقلاب شكوهمند اسلامی»، می توان نوشت (و فراوان هم بايد نوشت) اما احاله كردن يا مشروط كردن هرگونه اتحاد و همبستگی ملی به مسائل گذشته، فقط به نفع تداوم حكومت اسلامی است.
در اين سال های سیاه،، رژيم اسلامی نه تنها منابع مادی و اقتصادی جامعهء ما را تاراج كرده، بلكه مهم تر از همه، اخلاق انسانی و غرور ملی مردم ما را به تباهی كشانده است. اين رژيم نه تنها جوانان ما را كشته و تباه كرده بلكه مهمتر از همه، «جوانی» را در جامعهء ما كشته است. نه تنها زنان و دختران ما را سركوب كرده، بلكه «دختری» و «حس زن بودن» را در جامعهء ما سرکوب و نابود كرده است... در برابر اينهمه قتل و غارت و فساد و فقر و فحشا، متأسفانه بسياری از روشنفكران و سروران سياسی ما (خصوصاً در خارج از كشور) با طرح «شبه مسئله» ها، مسئلهء اساسيی اتحاد و همبستگی ملّی برای رهائی ایران را فراموش كرده اند.
برای رهائی ملی بايد از اسارت «28 مرداد» يا «انقلاب شكوهمند اسلامی» رهائی يافت. رضاشاه، مصدق، محمد رضاشاه، قوام السلطنه يا تقی زاده اينك به تاريخ پيوسته اند و بد يا خوب اينك بايد «موضوع» مطالعات و تحقيقات بيطرفانه قرار گيرند، همچنانكه ميرزا تقی خان اميركبير را (با توجه به سركوب خونين جنبش بابيه) مورد بررسی های منصفانه قرار داده ايم. ما روزی بر اين اخلاقيات ايلي - ايدئولوژيك و بر اين «گذشتهء ناشاد سياسی» بايد فائق شويم و با فاصله گرفتن از تاريخ های حزبی، عاطفی و ايدئولوژيك بايد تاريخ مان را ملی كنيم. تجربهء كشورهائی چون آفريقای جنوبی، شيلی و اسپانيا نيز بما می آموزند كه با بلند نظری، انصاف و بخشش (نه فراموشی) حال و آينده را قربانی اين «گذشتهء ناشاد» نكنيم بلكه با درك شرايط، منافع ملی ما را بر مصالح فردی يا ایدئولوژیک خویش ترجیح دهیم.
پس از تجربهء يكي از خونين ترين و هولناك ترين حكومت های جهان معاصر، ملت ما اينك در آستانهء خيزش ها و جنبش های عظيم و سرنوشت ساز است. تجربهء مشروطيت و ديگر جنبش های اجتماعی در ايران معاصر، اين حقيقت را آشكار می كنند كه ملت ما، در پرورش اتحاد و اتفاق و درهم آميزی و همآوازی عليه استبداد، اقدامات حيرت انگيزی از خود نشان داده است.
بقول «كارل پوپر» ما بايد عادت دفاع از «مردان بزرگ» را ترك كنيم، چرا كه اين «مردان بزرگ» با حمله به عقل و آزادی، خطاهای بزرگ مرتكب شده اند. «پوپر» اين دسته از روشنفكران را (كه با انديشه های خويش راهگشای حكومت های جبّار بوده اند) «پيامبران دروغين» می نامد.
برای من، نه نظام جمهوری مطرح است و نه رژيم سلطنتی، بلكه در اين لحظه، برايم تنها و تنها، آزادی ايران مطرح است. من در آرزوی ايجاد فضای دموكراتيك و آزادی هستم كه در آن هر شهروند ايرانی، آزادانه و آگاهانه بتواند نظام سياسی دلخواهش را (چه سلطنت، چه جمهوری) انتخاب كند و اين آرزو، تحقّق نخواهد يافت مگر با سقوط کلیّت جمهوری اسلامی.
دربارهء حملهء احتمالی آمریکا، موضع بسیاری از روشنفکران و رهبرانِ سیاسی ما چنانست که گویی از زبان سران و رهبران جمهوری اسلامی سخن می گویند!!! بعضی از سروران سیاسی و دانشگاهیان ما معتقدند که « حمله به ایران برای آیندهء دموکراسی در ایران، زیانبار است» این دوستان - متأسفانه - چنین وانمود می کنند که در ایران گویا دموکراسی و آزادی وجود دارد! و یا در آینده - با وجود جمهوری اسلامی - استقرار آزادی و دموکراسی در ایران ممکن و میسّر است!
به نظرِ من می توان ضمن مخالفت شدید با حمله به مردم و تأسیسات صنعتی و اتمی ایران، از حملهء آمریکا به سران و رهبران جمهوری اسلامی و کوبیدن سیستم سرکوب رژیم (پاسداران، بسیج و ...) حمایت کرد، مسئله ای که می تواند باعث ریختن ترس مردم و در نتیجه: موجب قیام مردم و فروریختن جمهوری اسلامی گردد.
دموكراسی را «ورزش فروتنی» خوانده اند، بنابراين: بر همهء ماست كه بدور از تنگ نظری های سياسی، با فروتنی و تواضع در يك اتحاد ملی، شعار «آزادی ايران» و «حقوق بشر» را به اصلی ترين و محوری ترين شعار مبارزاتی خويش بدل كنيم.
سال ها پيش به نقل از يك شاعر تيرباران شدهء آمريكای لاتينی گفته بودم:
- «روزی خواهد آمد كه ساده ترين مردم ميهن من
روشنفكران ابترِ كشور را
استنطاق خواهند كرد
و خواهند پرسيد:
روزی كه ملّت به مانند يك بخاری كوچك و تنها
فرو می مُرد
به چه كاری مشغول بوديد؟»
اميدوارم كه رهبران سياسي و روشنفكران ما، در اين لحظات حساس تاريخی، مصداق «روشنفكران ابترِ كشور» نباشند...
زیرنویس ها:
9- این ترکیب از آقای داریوش همایون است.
10- در این باره نگاه کنید به: دربارهء سیاست و فرهنگ، شاهرخ مسکوب، به همّت علی بنو عزیزی، نشر خاوران، 1373، صص 43-76.
mirfetros.com [+]
تأمّـلاتی دربارهء «انقلاب اسلامی ایران»(1)![+]
تأمّـلاتی دربارهء «انقلاب اسلامی ایران»(2)![+]
Labels: 1979destruction, 1979IslamicRepublic, Iran, Islam, mirfetros
0 Comments:
Post a Comment
<< Home