بـی پـايـان

مسلمانانِ ايران، نام و ننگ را نمی‌ شناسند و از حاکميت ِ دشمنانِ ايران هم شرمسار نمی شوند. مسلمان ِ ايرانی، در ولايت فقيه، موالی است و ايران ستيزان مولای او هستند

Thursday, August 31, 2006

خیام نيشـابـوری


خیام كیست و چه مى گوید؟
نگاهى نو به افكار و اندیشه هاى خیام



خیام «نيشـابـوری»



از آغاز نفوذ اسلام در ایران، مردم این سرزمین مبارزات دامنه دار خود را در ابعاد گوناگون و در زمینه هاى مختلف بر ضد اعراب و آئین تحمیلی آنان آغاز كردند. از جمله اینكه، از دل اسلام صدها فرقه و مكتب و مذهب بیرون کشیدند كه تعدادى از آنها هنوز هم با سخت جانى ادامه حیات می دهند. فرق و مكاتب و مذاهبی نظیر؛ خوارج، قدریه، معتزله، زیدیه، كیسانیه جبریه، اشعریه، مرجئه، ضراریه، كرامیه، باقریه، باطنیه، جعفریه، موسویه، شیطانیه، حازمیه، نظامیه، وهابیه، علویه، شعوبیه، اسماعیلیه، صوفیه، شیعى، سنى و...غیره ازآن جمله اند.
* * * * *


نگاهى نو به افكار و اندیشه هاى خیام


ـ قرن چهارم و پنجم و ششم، قرونى هستند كه سخت ترین نوع احتناق و تفتیش عقاید بر عالم اسلام حكمفرما بود، و حكما و فلاسفه شدیدترین آسیب ها و صدمات را از طرف اهل حدیث و فقه و متشرعین قشرى تحمل می کردند. به عنوان نمونه، حدود یک قرن قبل از خیام، حسین بن منصور«حلاج»را به خاطر یک جذبه صوفیانه به دار كشیدند. چند دهه قبل از خیام، ابن سینا از ترس محمود و پسرش مسعود غزنوى از این شهر به آن شهر فرار مى كرد و می کوشید تا جان خود را از شرّ این دو سلطان ترك غازى نجات دهد. نیم قرن بعد از خیام نیز دو تن از فاضلترین اندیشمندان و بزرگترین عارفان كه یکى از آن دو(شهاب الدین سهروردى، شیخ اشراق) به یقین در زمره افتخارات ایران و جهان است و چنانچه دژخیمان جان او را در جوانى نگرفته بودند، بى شك از متفکران بى نظیر عالم بشریت مى شد، و دیگری(عین القضاه همدانى)عارف بزرگ را به تحریک فقها و محدثین به طرز فجیع و ناسزاوارى به قتل مى رسانند تا پس از آن هیچکس جرات نیابد که
برخلاف شربعت مطلبی بنویسد یا سخنی بگوید.

پاریس 1367- هوشنگ معین زاده[+]

برای مطالعهً متن کامل این پژوهش، لطفاً اینجا[+] را کلیک بفرمائیـــد.

Wednesday, August 30, 2006

فـردوسـی


چراغ فردوسی را چه کسی در این مرز و بوم کشته میخواهد ؟


فـردوسـی


برای مغلوب كردن يك ملت نخست خاكريزهای فرهنگی آن را تصرف ميكنند، اگر صدايی برنخاست، پيشروی بعدی تصرف عملی خانه او خواهد بود.


سيدعلی صالحی شاعر معاصر:
زنده كردن نام فردوسی و شاهنامه، بيداری خرد جمعی مردم ماست. شايد نسل من، آخرين نسل شاهنامه باشد. شاهنامه فردوسی در حلبی آتش شبانه خيابان خوابها، همراه جعبه ميوه گُر گرفته و خاكسترش را زمستان بر سر تاريخ ريخته است. شاهنامه پيش از برخورد تعصب برانگيز شاملو با حكيم توس، به چاه شغاد سقوط كرده و از ياد ها برده شده است.
همه رسانه های گوناگون وطنی را جستوجو كنيد، از هزاران ساعت برنامه سمعی و بصری، شايد صد دقيقه و از هزاران هزار تن كاغذ سياه شده، شايد صد صفحه سهم معرفی شاهنامه را اگر يافتيد!
كمتر كسی به ياد می آورد كه از صبح تا شام اگر زبانی از مادر به او ارث رسيده است، زبان شاهنامه است. سرچشمه و چراغ نخست، در وراجی های واژه كش، فراموش شده است.
”ابوالقاسم فردوسی شاعری بود كه در توس به دنيا آمد و در توس هم مرد” تمام دانسته نسل های اخير كشور درباره شاهنامه فردوسی در همين جمله خلاصه شده است! چه بلايی نازل شده كه شاهنامه كبير از جامعه ما گريخته است؟ از مراكز مربوط سؤال كنيد طی اين سالها آيا اساسا شاهنامه چاپ شده است؟ چندده نسخه آن به فروش رسيده است؟ تيراژ اين «ناموس ملي» را با تيراژ «فال هندي» و «فال قهوه» و «رمالی چيني» مقايسه كنيد

برای مغلوب كردن يك ملت نخست خاكريزهای فرهنگی آن را تصرف ميكنند، اگر صدايی برنخاست، پيشروی بعدی تصرف عملی خانه او خواهد بود.
اول به ”خليج فارس“ می گويند ارث پدری اعراب است، بعد هم می گويند خوزستان همان عربستان است. فردوسی هم پسر عم هارونالرشيد بوده است. اول ناموس مردم را راهی دوبی ميكنند، بعد تحريف شناسنامه ها، فاز سوم هم خواب الوداع ايران است! يك مشت نادان هم فكر می كنند دفاع از مردم و هويت ملی، نوعی برخورد ايديولوژيك است و به ما مربوط نيست. درحاليكه اين مردم و فرهنگ و هويت، همه هستی ماست! شاهنامه دشمن كسی نيست، چراغ خانه ماست، لااقل يك بار آن را ورق بزنيم!
وقتی به تخت جمشيدميگويند ”خرابه های حاشيه شيراز”! همين بلاهت های كور و تعصب های تاريك موجب می شود تا از آنسوی آب ها نيز به خود اجازه می دهد اروندرود را شط العرب بنامد و خليج فارس را مهريه بخت النصر!
وقتی كه ما ميگفتيم فراموشی هويت ملی و ناديده گرفتن شاهنامه به عنوان سنگري
فرهنگی، عواقبی جبران ناپذير دارد، ما را متهم ميكردند كه اين خط و ربط بوی ديگری به مشام ميرساند. كتاب های درسی در رشته های مربوطه از نام و كلام فردوسی تهی شده است. بر هر آموزگاری واجب است تا فرزندان فردوسی را تنها نگذارند!

منابع : مشاهیر نت / پاسارگاد / میهن
نیلوفر شمیرانی

Tuesday, August 29, 2006

نقد شفاهی ادبیات ایران


[+]اتاق ادبیات و فرهنگ در پال تالک

نقد شفاهی ادبیات ایران، همراه با شعر، موسیقی و ...

برنامه

۵ شنبه ۷ سپتامبر ۲۰۰۶

ساعت ۲۰ به وقت اروپای مرکزی. در نشانی زیر:

; Iran.Adabiat Va Farhang PalTalk [+]

بررسی کتاب
«بشارت، خدا به زادگاهش باز می گردد»

هوشنگ معين زاده و هومر آبراميان و ...


Friday, August 25, 2006

حکیم عمر خیام


پس از
مولانا، جلال الدین
«بلخی»
جایگاه
حکیم عمر خیام
«نیشابوری»
را به جهانیان بشناسانیم

هوشنگ معین زاده


هوشنگ معین زاده




مقدمه :

در سال 1375 چند ماه قبل از انتشار کتاب«خیام و آن دروغ دلاویز!»بر مبنای مطالعات و پژوهش هایی که برای شناخت هر چه بیشتر«حکیم عمر خیام»انجام داده بودم،، رساله ای تهیه کردم با عنوان«نگاهی نو به افکار و اندیشه های خیام»، و آنرا به زنده یاد اسماعیل پور والی سپردم که در روزگار نو منتشر کند. هنوز این رساله به چاپ نرسیده بود که کتاب«خیام و آن دروغ دلاویز!»منتشر شد، واسماعیل پور والی این نوشته را با مقدمه کوتاهی در معرفی کتاب«خیام و آن دروغ دلاویز!»در شماره مسلسل 185 روزگار نو چاپ کرد.
من در این رساله، ضمن بررسی اوضاع و احوال سیاسی، اجتماعی و فرهنگی زمان خیام و افکار و اندیشه های او، پیام کوتاهی نیز به شرح زیر به هم میهنانمان داده بودم:
- « فکر می کنم زمان آن فرا رسیده است که پیران قوم و فرزانگان ایران با دیدی نو، افکار و اندیشه های خیام را باز بینی کنند، او را به گونه ای که بوده است، از نو بشناسند و به مردم ایران و جهان بشناسانند».
واقعیت اینست که من این پیام را زمانی به هم میهنانمان عرضه کردم که با شادی تمام شاهد تلاش های صمیمانه بسیاری از ایرانیان خارج از کشور برای شناساندن فرهنگ و ادب ایران به جهانیان بودم. فرزانگانی که می کوشیدند از یک طرف به گوش مردمان کشورهایی که میزبانشان بودند برسانند که آنان از بد حادثه به کشورهای دیگر پناه آورده اند. از سوی دیگر می خواستند به مردم جهان نشان دهند که آنها از سرزمینی آمده اند که چند هزار سال پیشینه فرهنگی دارد و پدرانشان از نخستین مشعلداران تمدن بشری بودند.
این فرزانگان جان به در برده از سیطره حکومت جهل و جنون قرون وسطایی (آخوندها)، هر یک گوشه هایی از پرده هایی که بر سیمای فرهنگ ایران کشیده شده است، بالا میزدند و چهره های تابناک سرفرازان سرزمین خود را به با غرور و سربلندی به جهانیان عرضه می کردند. تا این مردمان نپندارند که آنها نیز مانند بسیاری از مردمان ملل دیگر دل از سر زمین نیاکان خود بر کنده و به دنبال رفاه و آسایش و بهره مندی از مزایای تمدن و فرهنگ دیگران آمده اند..
از نمونه های بسیار ارزنده این تلاش ها، کوششی بود برای بهتر شناساندن «مولانا جلال الدین بلخی»که امروزه به همت همین هموطنان فرهیخته ما جایگاه ویژه ای در جهان پیدا کرده است. جایگاهی که به حق شایسته این عارف و شاعر نامدار ماست.
قصد من از آن پیام، این بود که اینگونه تلاش های ارزنده را رها نکنیم و بکوشیم بزرگان دیگر سرزمینمان، مانند«حکیم عمر خیام»را نیز به جهانیان بشناسانیم، و این حکیم بی همتا را نیز در جایگاهی که در شأن و منزلت اوست بنشانیم. و سپس به دنبال شناساندن سایر مفاخر علمی و فرهنگی خود بپردازیم.
اگر چه هم میهنانمان آنطور که برای عارف و شاعر بزرگ ما«مولانا»همت به خرج دادند، در باره حکیم عمر خیام، این دانشمند و اندیشمند بزرگوار چندان کار اساسی انجام ندادند، با این حال من به سهم خود و به قدر بضاعت اندکم، کوشیده ام و هنوز هم می کوشم تا در تاریکی های گذشته هر نکته تازه ای در باره این حکیم بلند پایه می یابم، به دست اهل نظر بسپارم. با این امید که شاید این تلاش های اندک، قدمی باشد برای شناخت بیشتر این حکیم گرانقدر و جایگاه رفیع او.
در راستای همین تلاشها، پس از کتاب«خیام و آن دروغ دلاویز!»که با تکیه بر زمینه های فلسفی رباعیات خیام تهیه دیده بودم، در کتاب«بشارت، خدا به زادگاهش باز می گردد»، نیز وقتی همراه با نماد عقل(شیطان)، گذرم در سرزمین روشنایی(آنسوی سراب) به مجلس این حکیم بزرگوار می افتد، از زبان او به نکاتی اشاره می کنم که تا کنون توجه چندانی بدانها نشده است. از جمله اینکه می گوید :
-«ما با همان رباعیات معدود، جوهر اندیشه های فلسفی خود را مطرح کرده ایم، و چنین بود که بعد از ما این رباعیات، مکتب خاص فلسفی خود را پیدا کرد، تا جایی که نسلهای بعد از ما بی آنکه حتی توجه داشته باشند که پا به عرصه فلسفه گذاشته اند، این رباعیات را زیر بنای فکر و اندیشه خود قرار دادند...»
و اضافه می کند که :
- « اهمیت یک فیلسوف و ارزش دستگاه فلسفی او منوط به آنست که دیگران در باره اش بیاندیشند و حاصل اندیشه های خود را عرضه کنند. این همانست که قرنها با رباعیاتی که ما سروده ایم انجام می شود.... و، در پایان نیز می افزاید:
- « شاید پایگاه ما در حوزهٌ فلسفه به جایگاه استادمان شیخ الرئیس و دیگران نرسد، اما این نكته را نادیده نگیرید كه ما فلسفه را بی آنكه نامی از آن برده باشیم در قالب شعر (رباعیات) به میان مردم برده ایم.»
واقعیت اینست که خیام همانگونه که از زبان او گفته می شود، در حدود نه سده پیش با رندی خاص، اندیشه فلسفی خود را در قالب رباعیات تا پائین ترین قشرهای جامعه ما پراکنده و مردم را نسبت به مقولات نقلی حاکم بر جامعه به شک و تردید و تفکر فلسفی واداشته است. کار ارزشمندی که کمتر فیلسوفی به آن دست یازیده است.
سکوت مرموز و طولانی در باره اندیشه های فلسفی خیام تا یک قرن اخیر، خود نمایانگر ترس دکانداران دینی(شریعتمداران) از تأثیر مثبت افکار و اندیشه های خیام در میان قشرهای مختلف مردم بود.
اگر فیتز جرالد در غرب و بزرگانی مانند صادق هدایت و ذکاء الملک فروغی و علی دشتی در ایران، به زنده کردن نام خیام نمی پرداختند، چه بسا همین شهرتی که این حکیم پیدا کرده است نیز به دست نمی آمد. و او نیز تنها به عنوان یک ریاضیدان و منجم«عرب»و در بهترین شرایط«اسلامی»در گرد و خاک زمانه پنهان میماند.
در اینجا، من بار دیگر و این بار به جای نسل کهنسال ایرانی که بسیاری از آنها دانش و معرفت لازم و کافی برای بازبینی افکار و اندیشه های خیام را دارند، از جوانان پژوهشگر ایرانی می خواهم که با امکانات فراوانی که هم اکنون در عرصه تحقیق و پژوهش در دسترس جویندگان قرار دارد، بکوشند و این حکیم گرانقدرمان را چنانکه بوده بشناسند و به دیگران و بویژه به جهانیان بشناسانند.
به منظور آگاهی از تلاشهای اندکی که من برای شناخت و شناساندن خیام انجام داده ام، رساله «نگاهی نو به افکار و اندیشه های خیام»و بخشی از کتاب«بشارت، خدا به زادگاهش باز می گردد»که اختصاص به مجلس خیام و سخنان او دارد، ارمغان دوستداران این حکیم فرزانه می دارم، تا سر آغازی باشد برای پژوهش پژوهشگران عزیز ایرانی و نقطه حرکتی برای شناساندن فرهنگ سالاران سر فراز ایرانی به جهانیان.

پاریس اوت 2006 - [+]هوشنگ معین زاده

نگاهى نو به افكار و اندیشه هاى خیام
نهصد سال پیش در اوج تركتازى
تركان مسلمان و میدان دارى توأم با تعصب و خشونت بى حد محدثان و فقیهان، در یکى از مراكز عالِم پرور سر زمین ما بذر مكتب وفلسفه اى افشانده شد كه با تمام گستردگى و كثرت پیروانش، هیچگاه به نام یک مكتب فلسفی خاص خوانده نشد و در قالب هیچ یک از سیستم های شناخته شده فلسفى نیز ثبت نگردید. سخن از مکتب خیام است و فلسفه اى كه او از پایه گذاران آن بود.

و اما مكتب خیام!
این مكتب فلسفى، به دلیل ماهیت خاص خود، مدتها به صورت مخفى به حیات خود ادامه مى داد، و از ترس تركان متعصب و اهل حدیث و فقه، درقرن پنجم هجرى، جز اصحاب خرد و احباب یکرنگ، كسى از وجود آن و بنیان گذارش اطلاعى نداشت. با نگاهى به اوضاع و احوال قرن پنجم هجری دلیل مخفى نگاه داشتن این مكتب روشن مى گردد.

خیام كیست و چه مى گوید؟
اكثر كسانى كه در افكار و اندیشه هاى او تحقیق كرده اند، خیام را دهرى مذهب دانسته اند. اگر مذهب دهرى را مترادف با مسلك طبیعیون بگیریم و معادل با آراء کسانیکه به قدیم بودم عالم اعتقاد دارند، بنظر من دهرى بودن خیام را می باید به گونه ای دیگر معنا کرد، زیرا خیام در بنیاد، منكر وجود آن مدبرى نیست كه آفرینش كل هستى به او منسوب است.

برای مطالعهً متن کامل این پژوهش، لطفاً اینجا[+] را کلیک بفرمائیـــد.

Friday, August 18, 2006

جنبش مشروطیّت - 2


تأمّلاتی درباره جنبش مشروطیّت
(بخش دوم)
علی میرفطروس


 علی میرفطروس



* روشنفکران عصر مشروطیّت و دوران رضا شاه، در پیِ نوسازی و مهندسی اجتماعی
بودند، در حـالیکه روشنفکـران عصر محمدرضا شـاه - عموماً - در پیِ ویـرانی و
سرنگونی بودند.
* آن تضادهـائی کـه قـرار بود در جنبش مشروطیّت حـل و فصـل شـونـد، بعنـوان
«استخوان لای زخم» در انقلاب 57 به ما به ارث رسیدند.
* رواج اندیشه های تجدّدسـتیز و خِـرَدگریـز روشنفکرانی مانند جلال آل احمد و
دکتر علی شـریعتی و سلطه ایدئولوژی هـای خونفشان انقلابی، بـر مشکلات نظریِ
تحقّق جامعه مدنی در ایران افزود.


از انقلاب مشروطیّت به انقلاب اسلامی!
استقرار جامعه مدنی، جنبش مشروطه خواهی و حکومت قانون در اروپا از یکطرف با رشد مناسبات شهرنشینی و رونق بازرگانی و تجارت و علم و دانش همراه بوده و از طرف دیگر، این امر، حاصل پیکار علیه حاکمیت سیاسی و فرهنگی کلیسا و محصول نوعی رفرم دینی بود. در حالیکه نهضت مشروطیت - اساساً - یک جنبش روشنفکری بود و پایگاه توده ای چندانی نداشت. به عبارت دیگر: ادغام اقتصاد روستایی در اقتصاد شهری، عدم رشد بازرگانی و تجارت، وجود یک بورژوازی دلاّل و ترسو، فقدان یک طبقه متوسط شهری قدرتمند که آگاه و حامی شعارهای اساسی جنبش باشد و همچنین، استسلام (اسلامی کردنِ) مفاهیم غربی، التقاط مذهب با مقولات عُرفی و نیز درگیری ها و اختلافات موجود میان مشروطه طلبان تندرو، و نیروهای معتدل، جنبش مشروطه خواهی را شدیداً آسیب پذیر می ساخت. بهمین جهت، بعضی از روحانیون دوراندیش و خصوصاً درباریان و عوامل ضد مشروطه، خیلی زود، لباس مشروطه خواهی پوشیدند و بسیاری از مواضع و مقامات مهم (مانند مجلس، دادگستری و نظمیه) را در اختیار گرفتند. قانون اساسی مشروطیت - در واقع - حاصل مصالحه نیروهای لائیک با روحانیت حاکم بود. بدین ترتیب، آن تضادهایی که قرار بود در جنبش مشروطیت حل و فصل شوند، بعنوان « استخوان لای زخم» به ما - در انقلاب 57 - به ارث رسیدند. بنظر من، دعواها و کشمکش هایی که اینک در جامعه ایران بین روحانیت محافظه کار سُنّتی و نیروهای لائیک (چه مذهبی و چه غیرمذهبی) در جریان است، ادامه همان دعواها و تضادهای جنبش مشروطیت است که بخاطر ضعف ها و محدودیت هایی که گفتم، پنهان و ناتمام مانده بود.

متأسفانه در دهه های گذشته، مشروطیت برای جامعه روشنفکری ایران به هیچ وجه مورد عنایت و اعتبار نبود بلکه در طی دهه های گذشته (خصوصاً از دوران رضاشاه تا انقلاب 57) برای اکثریت قریب به اتفاق رهبران و روشنفکران و احزاب و سازمان های سیاسی ما، ایدئولوژی های فریبا (چه دینی و چه لنینی)مرجع و معیار در ارزیابی های سیاسی - اجتماعی بودند. بهمین جهت، مشروطیت و مبانی فکری و فرهنگی آن، در واقع جزو «مُحرّمات» یا «ممنوعه» ها بود و اگر بدانیم که رژیم رضاشاه و محمدرضاشاه نیز با نام «سلطنت مشروطه» تعریف می شد، آنگاه نزدیک شدن به این «مُحرّمات» و «ممنوعه ها»، انگ «سلطنت طلبی» را برای دوستداران مشروطیت بهمراه داشت. بنابراین: با توجه به خصلت انقلابی ایدئولوژی های رایج، طبیعی بود که خصلت اصلاح طلبانه اندیشه مشروطیت برای بیشتر رهبران سیاسی و روشنفکران ما، مطرود و مردود باشد.

روشنفکران
در یک نمای کُلّی: بعد از انقلاب مشروطیّت و خصوصاً از دوران رضاشاه تاانقلاب 57، ما شاهد پیدایش سه دسته روشنفکر بودیم:
دستة اول: روشنفکرانی که با تکیه بر تاریخ و فرهنگ ایران، اصلاحات فرهنگی و سیاست های آموزشی و تربیتی و تحوّلات آرام اجتماعی را مدّ نظر داشتند. این دسته از روشنفکران که در واقع فرزندان بلافصل روشنفکران عصر مشروطه (مانند: آخوندزاده، میرزا آقاخان کرمانی و میرزا ملکم خان) بودند، ضمن حمایت پنهان و آشکار از اصلاحات رضاشاه جهت نوسازی، ایجاد امنیّت ملّی و استقرار نهادهای مدنی در جامعه، در واقع هسته فکری ناسیونالیسم دوران رضاشاه را تشکیل می دادند. روشنفکرانی مانند: محمدعلی فروغی (ذکاءالملک)، مشیرالدوله پیرنیا، محمود افشار، ابراهیم پورداوود، عباس اقبال، سعید نفیسی، احمد کسروی، عارف قزوینی، علی دشتی، ملک الشعراء بهار ... و هسته نویسندگان نشریه «ایرانشهر» و «کاوه» (در برلین آلمان) یعنی: کاظم زاده ایرانشهر، رضازاده شفق و سید حسن تقی زاده ...
دستة دوم: روشنفکرانی که تحت تأثیر انقلاب شوروی، خواستار تغییرات انقلابی و سوسیالیستی در ایران بودند. این دسته از روشنفکران، که در واقع فرزندان فکری کمونیست های عصر مشروطه (مانند حیدرخان عمواوغلی، احسان الله خان و سلطان زاده) بودند، بدون توجه به محدودیت های تاریخی و ظرفیت های فرهنگی مردم و بدون آگاهی از ضرورت ها و اولویّت های اساسی جامعه ایران، با تشکیل گروه «53 نفر» و بعد «حزب توده ایران» به مخالفت با رضاشاه و اصلاحات اجتماعی او پرداختند.
حزب توده که در آغاز، محفلی از فئودال زاده های تحصیل کرده اروپا بود - ضمن آرزوی تحقّق ساختمان سوسیالیستی در ایران، تحت تعالیم و توصیه های استالین، مبارزات سیاسی را، ابتدائاً از زاویه مبارزه با امپریالیسم جهانی (به سرکردگی انگلیس و بعد آمریکا) آغاز کرد. انترناسیونالیسم حزب توده (که در خدمت مصالح و منافع دولت شوروی بود) در واقع بر ضد ناسیونالیسم دوره رضاشاه بود و اگر چه بر اساس تحلیل های اوّلیه کمینترن، رضا شاه بعنوان «نماینده بورژوازی پیشرو ایران» بشمار می آمد، اما بزودی مبارزه با حکومت رضاشاه و مخالفت با رژیم بورژوائی او، سرشت و سرنوشت سیاسی روشنفکران چپ ایران را تعیین کرد. حزب توده – که از انسجام ایدئولوژیک و حمایت مالی و تدارکاتی دولت شوروی (و خصوصاً استالین) برخوردار بود و با همین امکانات، در جامعه ایران «افکار عمومی» می ساخت، بتدریج به جریان مسلط سیاسی و روشنفکری ایران تبدیل شد و از این تاریخ، جریان اصیل و ملّی روشنفکری ایران در هجوم تبلیغات حزب توده، خاموش و فراموش گردید.
دسته سوم: با واقعه «سیاهکل» (اسفند 49) دوران جدیدی در تاریخ روشنفکری ایران بوجود آمد که نه غنای فرهنگی روشنفکران عصر مشروطیّت را داشت و نه مجهّز به آگاهی های مارکسیستی - کمونیستی حزب توده بود. «مبارزه مسلّحانه: هم استراتژی، هم تاکتیک» در واقع تیر خلاصی بود بر پیکر نیمه جان اندیشه و تعقّل سیاسی در ایران ... انهدام گرائی، شهادت طلبی، فقرپرستی، تحقیر کتاب و فرهنگ و هنر، مطلق کردن استبداد سیاسی رژیم و نفی امکان هرگونه مبارزه صنفی و دموکراتیک، بن بست سیاسی ایران را عمیق تر ساخت ... دیگر، همه بجای اندیشیدن «نقل قول» می کردند. سلاح فرهنگ به چاهِ ویلِ فرهنگ سلاح سقوط کردو فولکلور مذهبیِ خون و شهادت، دلیل بر حقانیّت مبارزه و جایگزین خِرَد سیاسی گردید و «شهید، قلب تاریخ» شد ... در این زمان، حتی گروه مارکسیستی معروفی مانند گروه «جزنی - ضیا ظریفی» که تأمّلی در تاریخ و فرهنگ ایران داشتند - بوسیلة منادیان افراطی مبارزه مسلحانه، مدت ها تکفیر و تحریم شدند. به این اعتبار، در این دوران، ما به اندازه بیسوادهای مان «روشنفکر» داشتیم و رهبری سیاسی، دیگر نه احتیاجی به تجربه سیاسی داشت و نه نیازی به آگاهی ها و تحصیلات دانشگاهی. صلاحیّت رهبران سیاسی، تنها با معیار «شکنجه و زندان» ارزیابی می شد.
تأکید بر عدالت خواهی و فلسفه شهادت باعث همدلی روشنفکران مارکسیست و شیعی (مجاهدین و هواداران شریعتی) گردید، شعار «فدائی - مجاهد پیوندتان مبارک!» در واقع، بیانگر نوعی وحدت سیاسی - استراتژیک روشنفکران مارکسیست و مذهبی بود، استراتژی واحدی که در آن از آزادی و دموکراسی و حقوق بشر سخنی نبود و جنبه های مثبت فرهنگ و تمدن غرب نیز - یکجا - نفی و انکار می گردید. در این دوران، مترقّی بودنِ افراد و گروه ها، ابتداء از زاویه مخالفت با شاه و امپریالیسم ارزیابی می شد، بی آنکه به ماهیّت ارتجاعی افکار و عقاید آنان توجه اساسی گردد. اینکه «اکثریتِ» بزرگترین سازمان سیاسی چپ ایران بهنگام انقلاب (یعنی سازمان چریکهای فدائی خلق) با اولین «کیشِ» تئوریک حزب توده، «مات» گردید و سران و رهبران آن بدامان کیانوری افتادند و - بعد - هر دوی این سازمان مارکسیستی، مجذوب شعارهای ضدامپریالیستی امام خمینی شدند، نتیجه همین همدلی و وحدت سیاسی - استراتژیک بوده است. با اینهمه باید دانست که نسل سومِ روشنفکران ایران (گروه های چریکی) با مبارزه و فداکاری های حماسی خود، زندگی و آینده بهتری را برای مردم ایران می خواست اگر چه بخاطر فقدان آگاهی های تاریخی و سیاسی در دام رادیکالیسمی هولناک و ویرانگر گرفتار شد و بقول احمد شاملو:
« عاشقان،
سرشکسته گذشتند
شرمسارِ آوازهای بی هنگام خویش».

روشنفكران عصر مشروطيت و رضاشاه ـ اساساً ـ متكي بر انديشه هاي متفكران عصر روشنگري فرانسه (مانند روسو، ولتر و منتسكيو) بودند، در حاليكه روشنفكران عصر محمد رضاشاه - عمدتاً - متكي بر آراء و عقايد لنين و ماركس و مائو و چه گوارا (و حتي انور خوجه!!!) بودند، (به نظر من، اين دوره، يكي از فقيرترين و حقيرترين دوره هاي انديشه سياسي در ايران بشمار مي رود). روشنفكران عصر مشروطه و رضاشاه در پيِ نوسازي و مهندسي اجتماعي بودند، در حاليكه روشنفكران عصر محمد رضاشاه - عموماً - در پي ویرانی و سرنگوني بودند. به عبارت دیگر: احزاب و ایدئولوژی های بعد از مشروطیّت (چه اسلامی و چه مارکسیست - لنینیستی) عموماً در پی انقلاب و کسب قدرت سیاسی بودند، بهمین جهت این احزاب و ایدئولوژی ها در ذات خویش حامل یا مُروّج خشونت و خونریزی و کشتار بودند. نفوذ اندیشه های انقلابیون روسی و خصوصاً پیروزی انقلاب اکتبر در روسیه و تأثیر آن بر روشنفکران ایرانی، خشونت را به ابزاری لازم در نزد روشنفکران و مبارزان ایرانی بدل ساخت:
« سقوط عاطفه هاي لطيف را در خود
بايد
امشب جشن بگيرم
من، اين زمان، رسا و منفجرم
- مثل خشم –
و مثل خشم
توانايم
و مي توانم ديوان شعر حافظ را
بردارم
و برگ برگش را
با دست هاي خويش
پاره پاره كنم
و مي توانم در رهگذار باد
قد افرازم
و باغي از شكوفه و شبنم را
پرپر كنم
و مي توانم حتي
- حتّي از نزديك –
سر بريدن يك تا هزار برّه نوباوه را
نظاره كنم...
كه گفته است كه ويران شدن تماشائي نيست؟
كه گفته است كه ويران شدن غم انگيز است؟
جنوب شهر ويران خواهد شد
- و جاي هيچ غمي نيست –
جنوب شهر را آوار آب
ويران خواهد كرد
شمال شهر را
ويراني جنوب...»

به عبارت دیگر: بعد از مشروطیت و خصوصاًٌ بعد از شهریور 1320 تا انقلاب 57، با رواج مارکسیسم حزب توده در ایران، نقش قاهره دولت (سلطان)، به رهبری حزب یا «سازمان پیشتاز» واگذار شد و توده های هوادار، تحت قیمومیّت یا ولایت و رهبری حزب و سازمان، از خودشان سلب تفکر کردند. نفی فردیّت انسان و تأکید بر «اولویّت جامعه بر فرد» و سقوط عقل نقّاد به عقل نقّال، نفی لیبرالیسم، حقوق بشر، ملیّت و میهن دوستی در سازمان های مارکسیستی و خصوصاً رواج اندیشه های تجددستیز و خردگریز روشنفکرانی مانند جلال آل احمد، دکتر احمد فردید و دکتر علی شریعتی و سلطه ایدئولوژی های خونفشانِ انقلابی در این دوران، بر مشکلات نظریِ تحقّق جامعه مدنی در ایران افزود.
روشنفکران عصر مشروطه و دوره رضاشاه، عموماً درگیر توسعه و تجدّد اجتماعی، گسترشِ سوادآموزی و حفظ وحدت ملّی بودند در حالیکه از شهریورِ 1320 و سقوط رضاشاه تا انقلاب 57، روشنفکران ما اساساً درگیر آزادی های سیاسی و ایدئولوژی های رنگارنگ سیاسی بودند بی آنکه به پایه ها و زمینه های این آزادی و دموکراسی آگاهی داشته باشند. در واقع بعد از سقوط رضاشاه تا انقلاب 57 اکثریت روشنفکران ما فاقد حس مسئولیت در مهندسی اجتماعی جهت توسعه ساختارهای شهری بودند.
روشنفکران عصر مشروطه، به مشکلات ایران بطور تاریخی یا ریشه ای نگاه می کردند در حالیکه روشنفکران بعدی، مسائل و مشکلات ایران را بشکل لحظه ای و سطحی می دیدند، یعنی تنها به تغییر رژیم سیاسی فکر می کردند نه به ساختار و بافتار فرهنگی جامعه در پیوند با آزادی و دموکراسی، و دیدیم که رژیم حکومتی تغییر کرد اما هم آزادی های اجتماعی قربانی شد و هم توسعه و تجدّد ملّی.
از این گذشته، روشنفکران عصر مشروطه با برخورداری از یک ناسیونالیسم مثبت و انسانی، اساساً به منافع ملی ما فکر می کردند در حالیکه روشنفکران بعدی، با اعتقاد به انترناسیونالیسم کمونیستی یا پان اسلامیسم، به مصالح عالیه «جهان سوسیالیستی» یا «اُمّت اسلامی» فکر می کردند. بنابراین عجیب نبود که ناسیونالیسم و میهن دوستی، هم در سازمان های کمونیستی و هم در دیدگاه های روشنفکران اسلامی، نوعی «شرک» یا «مقوله ای بورژوائی» بشمار می آمد.
بی تردید در انقلاب مشروطیّت، هم درجه شعور و آگاهی توده های مردم بسیار پایین تر بود، هم امکانات فرهنگیِ روشنفکران جهت آگاهی و آشنایی از تحولات سیاسی - اجتماعی جهان کمتر بود، و هم خصوصاً استبداد و اختناق سیاسی عصر قاجار، بیشتر و گسترده تر بود، امّا می بینیم که در اساسی ترین مسائل سیاسی-فرهنگی (از جدائی دین و دولت تا نگاه به تاریخ ایران و اسلام، فلسفه سیاسی و غیره)، درک روشنفکران انقلاب مشروطه از درک روشنفکران ما در انقلاب 57 جلوتر و پیشرفته تر بود. چرا؟ برای اینکه روشنفکران عصر مشروطه چشمی به تاریخ و فرهنگ ایران داشتند و چشم دیگری به تحولات سیاسی- اجتماعی اروپا، یعنی اخذ و اقتباس درست از آنچه که خودی و بیگانه بود. بهمین جهت است که در انقلاب مشروطیت، فقیه برجسته و با نفوذی مثل شیخ فضل الله نوری را بجرم «مشروعه طلبی» بدار آویختند، اما در انقلاب 57، رهبران سیاسی و روشنفکران ما، خَلـَف همین شیخ فضل الله (یعنی آیت الله خمینی) را به حکومت رساندند و شاعر معروفی بنام نعمت میرزا زاده (م. آزرم) در «افسونِ ماه زدگی» از «امام خمینی» چنین ستایش و استقبال کرد:

« سوی پاریس شو! ای پیک سبکبال سحر
نامه مردم ایران سوی آن رهبر بر!
نامه ای از سوی ابنای وطن نزد امام
تهنیت نامه ای از خلق به سوی رهبر!
ای امامی که تُرا نیست زعیمی همدوش
ای خمینی که تُرا نیست به گیتی همبر!»

بعبارت دیگر، هر قدر که روشنفکران عصر مشروطه، اهل تفکر و اندیشه و تحقیق بودند، روشنفکران ما، در انقلاب 57- بر عکس - اهل تقلید و تکرار و «نقل قول» بودند. طبیعی است که: «از محقّق تا مقلّد فرق هاست.»

در يك مقايسه تطبيقي، به جرأت مي توان گفت كه غیر از خلیل ملکی، دکتر غلامحسین صدیقی، دکتر شاپور بختیار و چند تنی دیگر، عموم روشنفكران و رهبران سياسي ما – در انقلاب 57 – يك قرن از روشنفكران و رهبران سياسي جنبش مشروطيت عقب تر بودند.

حدود یکصد سال پیش فرزانگان انقلاب مشروطیت می گفتند: «ما با رنج های بسیار، این غول خطرناک (مذهب) را در شیشه کرده ایم، بر آیندگان است که با هوشیاری و آگاهی نگذارند تا بار دیگر این غول (مذهب) آزاد شود». ... بعد از گذشت یک قرن، واقعاً ما در کجای کار هستیم؟

«بازگشت به خویش» در نزد روشنفکران برجسته مشروطیّت، (مانند آخوندزاده و میرزا آقاخان کرمانی) بازگشت به فرهنگ شاد و زندگی سازِ ایران پیش از اسلام بود با اخذ و تلفیقی از تمدّن و تکنولوژی غربی، در حالیکه هدف جلال آل احمد و دکتر شریعتی از «بازگشت به خویش» در واقع بازگشت به «خیش» بود (همانطور که دیدیم). در شرایطی که آل احمد، دکتر علی شریعتی، احمد فردید، رضا داوری و دیگران ... آسیا و اسلام را در برابر تمدّن غرب عَلَم می کردند و بسیاری در رؤیای استقرار مدینه فاضله «سوسیالیسم» بخواب می رفتند، رژیم شاه نیز با بستن فضای سیاسی جامعه و با اقداماتی مغایر با نوسازی و سیاست توسعه ملّی و تجدّد اجتماعی اش، چاقوی مبارزان انقلابی را تیز می کرد ... در واقع، در فضائی سرشار از بی خِرَدی های سیاسی، هر یک از ما، آتش بیار معرکه انقلاب بودیم ...
آل احمد، شکست انقلاب مشروطیت را نه در ضعف نیروهای نوین اجتماعی، نه در ضعف بورژوازی دلاّل و ترس خورده، متزلزل و وابسته به اشرافیت قاجار و نه در سلطه روحانیون شیعه و دخالت آنان در تدوین قانون اساسی مشروطه بلکه او - اساساً -علل شکست انقلاب مشروطیت را در «دور شدن از آرمان های اصیل اسلامی و در فاصله گرفتن از سُنّت های بومی و دخالت روشنفکران غرب زده در تدوین قانون اساسی» و خصوصاً در کناره گیری روحانیت شیعه در امر حکومت و سیاست می دانست. از این رو: او ضمن ابراز تأسف از «خلع ید از روحانیت»، درباره «شیخ شهید» (شیخ فضل الله نوری) می گفت: «خلع ید از روحانیت، حاصل اصلی مشروطه بود و گویا امروز ما حق داریم که نظر شیخ شهید (فضل الله نوری) را صائب بدانیم که به مخالفت با مشروطه برخاست و مخاطرات آنرا برای روحانیت گوشزد نمود ... و من، نعش آن بزرگوار (شیخ فضل الله نوری) را بر سرِ دار همچون پرچمی می دانم که بعلامت غرب زدگی بر بام سرای این مملکت افراشته شده است.»
آل احمد (و بعد دکتر شریعتی و دیگران) با روشنفکران عصر مشروطیت برخوردی انتقادی و سرزنش وار داشت و متأسف بود که روح و بینش مشروطه، پیش از آنچه که متأثر از جهان بینی سیاسی و ایدئولوژیک اسلام یا شیعه باشد، تحت تأثیر فرهنگ انقلاب کبیر فرانسه است ...
***
رویکرد کنونی روشنفکران ما به مشروطیت قبل از اینکه ناشی از نوعی «نوستالژی» و «بازگشت به گذشته» باشد، حاصل نوعی شکست ایدئولوژی های فریبا (چه دینی و چه لنینی) و نشانه نوعی بیداری و آگاهی ملی ما است.
در چنین چشم اندازی است که بازگشت به مشروطیت و بررسی عقاید و افکار روشنفکران آن عصر، به عنوان تجربه ای راهگشا و آینده ساز، اهمیت روزافزون می یابد.
با توجه به خصلت اصلاح طلبانه جنبش مشروطيت و با توجه به آرمان ها و شعارهاي اصلي آن (آزادي،‌ دموكراسي، قانونگرائي، جدائي دين از دولت، ناسيوناليسم و...) مي توان گفت كه امروزه جنبش نوين روشنفكري در ايران و خصوصاً شعارها و آرمان هاي زنان، دانشجويان و جوانان بر ميراث ها و آرمان هاي جنبش مشروطيت استوار است.

رویدادها و تحوّلات سیاسی در ایران (از انقلاب مشروطیّت تا انقلاب اسلامی) نشان می دهند که برخلاف نظر «مُستشارالدوله»، مشکلِ جامعه ما «یک کلمه» (یعنی قانون) نیست، بلکه مشکل اساسی جامعه ما یک مشکل معرفتی و فرهنگی است و به همین اعتبار نیازمند یک پیکار درونی و درازمدت است.*

* - این مقاله از مجموعه گفتگوها و گفتارهای چاپ شده در کتاب های: دیدگاه ها (1993)، گفتگوها (1998)، رو در رو با تاریخ (1999)، هفت گفتار (2001)، برخی منظره ها و مناظره های فکری در ایران امروز (2004) استخراج و تنظیم شده است.
مازیار قویدل (سایت شاهنامه و ایران[+])

mirfetros.com



Monday, August 14, 2006

جنبش مشروطیّت


تأمّلاتی در باره جنبش مشروطیّت - علی میرفطروس
(بخش اوّل)


 علی میرفطروس


* انقلاب مشروطیّت، انفجاری بود در مـرز انحطاط و پوسیدگی، هم در حوزه ذهن (اندیشه و جهان بینی) و هم در حوزه زبان (شعر و ادبیات).

* نگاهی به نشریات، روزنامه ها، شعـارها و اعلامیه های دوران مشروطیّت، نشـان می دهد کـه فضای عمومی جنبش مشروطیّت اساساً یک فضای غیردینی بود و برخـلاف نظـر دکـتر جواد طباطبائی، «علمای مشروطه» درک روشنی از هدف های عُرفیِ مشروطیّت نداشتند چـرا کـه فلسفه سیاسی مشروطیّت، متأثر از فلسفه سیاسی غرب بود در حالیکه «علمای مشروطه» اطلاعی از فلسفه سیاسی غرب یا اروپا نداشتند.

* متفکران دوره مشروطیّت بـرای اولین بـار کوشیدند تـا «هویّت ملّی» را جـایگزین «هویّت اسلامی» نمایند.


اشاره:
صدمین سالگرد انقلاب مشروطیّت با استقبال عظیم عموم ایرانیان روبرو شده بطوریکه «روشنفکران دینی» و حتّی روحانیّت حاکم بر ایران نیز صدمین سالگرد این انقلاب دوران ساز را گرامی داشته اند. این عنایت و استقبال از یکطرف، ناشی از شکست ایدئولوژی های فریبا (چه دینی و چه لنینی) است و از طرف دیگر: نشانه آگاهی و بیداری ملّی ما می باشد.
مقاله حاضر، «تأمّلاتِ» نگارنده است بر بعضی ضعف ها و ظرفیّت های انقلاب مشروطیّت و تطوّر بعدی آن تا انقلاب اسلامی 1357. از دوست عزیزم، آقای مازیار قویدل (سردبیر سایت «شاهنامه و ایران» ) که همّت کرده و «تأمّلات» زیر را از خلال گفتگوها و مقالاتم (در سال های 1993-2004) استخراج و تدوین کرده اند، سپاسگزاری می کنم.
ع. م.

««سفارت مآبا!
... وسعت ملک فرنگستان چقدر است؟ ثانیاً: فرنگستان عبارت از چند ایل نشین یا چادرنشین است؟ خوانین و سرکردگان ایشان کیانند؟ (آیا) فرانسه هم یکی از ایلات فرنگ است؟ بناپارت نام کافری که خود را پادشاه فرانسه می داند کیست و چکاره است؟ ... اینکه می گویند (مردم انگلیس) در جزیره ای ساکنند و ییلاق و قشلاق ندارند راست است یا نه؟ آیا لندن جزئی از انگلستان است یا انگلستان جزئی از لندن؟ احسن طُرُق برای هدایت فرنگیان گمراه به شاهراه اسلام و بازداشتن ایشان از اکّل میّت و لحم خنزیر کدام است؟ ...»

این، سخنِ فتحعلی شاه قاجار در نامه ای به سفیرش در استانبول، بی خبری سلاطین قاجار از تحولات عظیمِ «فرنگستان» (غرب) در اواسط قرن نوزدهم را نشان می دهد. به عبارت دیگر: در قرن نوزدهم میلادی که اروپا مراحل تازه ای از پیشرفت و تمدن و اکتشافات و اختراعات علمی را پشت سر می گذاشت، شناخت سلاطین قبیله ای قاجار از جهان آنچنان محدود و عقب مانده بود که فکر می کردند اروپا و آمریکا در عمق زمین قرار دارند بطوریکه فتحعلی شاه قاجار بهنگام شرفیابی قنسول انگلیس از او می پرسد: «چند ذرع باید زمین را کند تا به ینگه دنیا (آمریکا) رسید؟ !!!»
با چنین گذشته ایلی و روان فرهنگی - مذهبی، ما به آستانه قرن بیستم قدم گذاشتیم. در واقع - غیر از دوران سامانیان و یکی دو دوره دیگر - ما تا آستانه انقلاب مشروطیت (1906)، در گذشته های عمیقاً ایلی و قرون وسطایی بسر می بردیم و با چشم های معیوب و پرحیرت، در افق های دور، نظاره گر تحولات عظیم غرب بودیم.
هر چند که نشانه های فراوانی از مفهوم «آگاهی ملّی»، وطن دوستی و «هویّت ملّی» در تاریخ و ادبیات ایران وجود دارد، امّا باید دانست که در ایران هیچگاه مفهوم دولت - ملت (Etat-Nation ) به معنای اروپایی آن، شکل نگرفت و هم از این روست که مفاهیم «دولتی» و «ملی» در جامعه ما، معنایی متفاوت با آنچه که در اروپا رایج است دارند.
بخاطر ساختار ایلی - قبیله ای حکومت ها و عدم شکل گیری طبقات اجتماعی در یک رَوَند هزارساله، در ایران (برخلاف اروپا) هر قشر و صنفی برای پیشبرد اهداف سیاسی یا اقتصادی خویش، خود را به سلطان (حکومت و دولت) وابسته می کرد بطوریکه سلطان - بعنوان «قبله عالم» و «ظل الله» - مالک جان و مال و حیثیت مردم بود و در این میان حتی درباریان و اشراف و اعیان و خصوصاً تجار و بازرگانان نیز امنیتی نداشتند و چه بسا با اشاره انگشتی یا با صدور فرمانی، جان شان بر باد می رفت و یا اموال و دارائی شان، مصادره می شد.
این وضع در سراسر دوره های تاریخ ایران تا زمان مشروطیت ادامه داشت. «گاسپار دروویل» که در عصر قاجاریه از ایران دیدن کرده، در سفرنامه اش می نویسد:
«اراده شاه بمنزله قانون بود. مردم ایران - جملگی - رعایای شاه محسوب می شدند و شاه با آنها به هر وضعی که می خواست، رفتار می کرد. عنوان «قُلی» (بنده و غلام) ضمیمه نام بسیاری از اشراف و درباریان بود و هنگامیکه شاه، فرمانی بعنوان قانون صادر می کرد، وزراء آن را مستقیماً به حُکّام ولایات ابلاغ می کردند در حالیکه روحِ مردم از این قانون گذاری، بی خبر بود.»
بنابراین: روشن می شود که چرا اولین شعارهای رهبران و متفکران مشروطیت، حکومت قانون و محدود و مشروط کردن اختیارات شاه بود.
بافت اقتصادی ایران در آستانه مشروطیت یک بافت پيش سرمايه داري و اساساً ايلي- روستائي بود. 80 درصد از جمعيت 8-9 ميليون نفري ايران در آن هنگام روستائيان و ايلات و عشاير بودند و سرمايه داري صنعتي و تجاري تنها 3 درصد را تشكيل مي داد. 17 درصد ديگر را كارگران توليدات يدي و صنعتي، پيشه وران خرده پا، بازاريان، گروه هاي كارمندان شهري و طُلاّب تشكيل مي دادند.
در اواخر قرن نوزدهم ميلادي كوشش هائي براي تأسيس كارخانه هاي بلورسازي، پارچه بافي، نخ ريسي، كبريت سازي، صابون سازي و قند كهريزك در تهران و تبريز و اصفهان و رشت صورت گرفت اما بخاطر نفوذ دولت هاي روس و انگليس و در نتيجه هجوم توليدات خارجي به ايران، اين صنايع نوپا تاب مقاومت در برابر كالاهاي خارجي را نيافتند و بزودي ورشكست يا تعطيل شدند. بسياري از تُجّار و بازرگانان عمده - پس از مقاومت هاي اوليّه (مثلاً در جنبش تنباكو) - سرانجام با نزديك شدن به دو قدرت سياسي آن روز، به « دلاّل» كالاهاي روسي و انگليسي تبديل شدند.
ايجاد كارخانه هاي بلورسازي، نخ ريسي، صابون سازي، پارچه بافي و كبريت سازي در شهرهاي تهران، تبريز و رشت و اصفهان، باعث پيدايش رشد كمّيِ كارگران يدي و صنعتي، پيشه وران خرده پا و بازاريان گرديد. بنابراين شگفت انگيز نيست كه اين شهرها در جريان جنبش مشروطه پايگاه هاي اصلي مجاهدان و مبارزان عليه استبداد داخلي و استعمار خارجي بودند، با اين حال بخاطر ضعف ها و محدوديت هاي موجود، كارگران يدي و صنعتي، پيشه وران خرده پا و بازاريان و بطور كلي طبقه متوسط شهري، فاقد گستردگي و آگاهي هاي لازم سياسي - فرهنگي بودند و لذا - بتدريج -طعمه وعده ها و وعظ هاي دشمنان مشروطيت (كه اينك ديگر لباس مشروطه خواهي پوشيده بودند) شدند.
شکست ایران در دو جنگ با روسیه در اوایل قرن نوزدهم و تحمیل معاهده های اسارت بارِ «گلستان» و «ترکمن چای» که در نتیجه آنها، 17 شهر قفقاز و نیز بعضی از شهرهای شمال شرقی، از ایران جدا و ضمیمه خاک روسیه شدند، در واقع باروتی بود که حس نهفته ملیِ ایرانیان را منفجر کرد و برای اولین بار جامعه ایران و خصوصاً روشنفکران ایران را با «چرا؟» و «چه باید کرد؟» روبرو ساخت. برای اولین بار، ایرانیان وطن دوست متوجه شدند که برخلاف اعتقاد آیات عظام، با آیه و استخاره و دعا و روضه نمی توان به جنگ توپ و تفنگ های «کفّار» رفت. جامعه ایران و خصوصاً روشنفکران ایران، عامل اصلی این دو شکست اسارت بار را، هم در حکومت مطلقه ایلی و بی تدبیری سیاسی قاجارها می دانستند و هم در سلطه بلامنازع علمای مذهبی می دیدند که در واقع «یارِ غار» حکومت و آتش بیارِ جنگ های ایران و روسیه بودند و با هرگونه نوآوری و نوسازیِ اجتماعی - سیاسی مخالفت می کردند.
در این میان، داد و ستدهای بازرگانی و مسافرت ایرانیان به روسیه و بعضی کشورهای اروپایی و خصوصاً آگاهی از تحولات فکری و سیاسی - اجتماعی انگلیس و فرانسه، بطور کلی ذهنیّت ایرانیان را تغییر داد. بدین ترتیب: محدود کردن یا مشروط کردن حکومت مطلقه سلطان و کوتاه کردن دست مُلاّها از نهادهای قضائی و آموزشی جامعه، وضع قانون و ایجاد عدلیه، به خواست عینی و اساسی مردم ایران - خصوصاً روشنفکران - بدل شد.
به عبارت دیگر: پس از شکست ایران از روسیه و معاهده ننگین گلستان و ترکمانچای و ضرورت تجهیز به سلاح های مدرن و آشنایی با دنیای غرب، نسیم آگاهی و پیشرفت و تمدن جدید در ایران احساس شد و سیستم ایلی - استبدادی قاجارها بر اثر مجموعه شرایط تاریخی - اجتماعی و بین المللی، تَـرَک برداشت.
بنابراین، نهضت مشروطیت، اساساً تداوم حکومت ایلی و سنّتی در ایران و مظهر عینی و ذهنی آن (یعنی قدرت مطلقه سلطان و سلطه بلامنازع علمای مذهبی) را مورد هجوم قرار داده بود.
انقلاب مشروطیت در واقع انفجاری بود در مرز انحطاط و پوسیدگی، هم در حوزه ذهن (اندیشه و جهان بینی) و هم در حوزه زبان (شعر و ادبیات). این انقلاب، جامعه ایران را پس از قرن ها سکوت و سکون ناشی از تحجّر و استبداد، ناگهان بخود آورد.
با اینحال بخاطر سلطه مناسبات ایلی - «فئودالی» و تفکیک نشدن اقتصاد شهری از اقتصاد روستایی، فقدان سرمایه داری صنعتی و ادغام منافع «فئودال» ها و بورژوازی تجاری دلاّل و ضعف نیروهای نوین اجتماعی (خُرده بورژوازی، پیشه وران شهری و کارگران)، در یک مصالحه سیاسی بین اشراف درباری، بورژوازی تجاریِ دلاّل و روحانیت حاکم (مصالحه بین مشروطه خواهان و مشروعه خواهان) انقلاب مشروطیت نتوانست به پاره ای از هدف های اساسی خود توفیق یابد، بنابراین عجیب نیست که نخستین رؤسای دولت های مشروطه، «فئودال» و از شاهزادگان مستبد قاجار بودند!
جنبش مشروطيت (1906) بعنوان بزرگ ترين جنبش اصلاح طلبانه تاريخ معاصر ايران براساس قانون و حاكميت مردم استوار بود. فلسفه سياسي اين جنبش با احكام شرعي (مبني بر ولايت مطلق يا مشروط فقها و حاكميت قوانين الهي) تعارض ذاتي داشت. قانون اساسي مشروطيت و متمم آن، با تأكيد بر تساوي همه افراد جامعه در برابر قانون، امنيت جاني، مالي و عقيدتي و مصونیّت از بازداشت هاي خودسرانه، آزادي انتشار روزنامه ها و تشكيل انجمن ها را تضمين مي كرد و ضمن نفي هرگونه حكومت مطلقه (چه ديني و چه دولتي)، حاكميت ملي را هدف اصلي و اساسي خويش قرار داده بود و اراده مردم را منشاء قدرت دولت، و سلطنت را اگرچه «وديعه و موهبتي الهي» اما آنرا «از طرف ملت به شخص شاه، مفّوض شده» مي دانست.
جنبش مشروطیت ایران، در حقیقت تبلور اجتماعی مقابله «بدعت» (تجدّد) با «سُنّت» (شریعت) بود. متفکران مشروطه برای اولین بار کوشیدند تا «رعیّت» را به «ملّت» و «هویّت ملّی» را جایگزین «هویّت اسلامی» نمایند. از این دوران است که ما از یک «جامعه ایلی» به یک «جامعه ملّی» متحوّل شدیم.

روشنفکران جنبش مشروطیّت
روشنفكران عصر مشروطه با وجود ضعف ها و محدوديت هاي تاريخي و تعداد اندك شان، نقشي كارساز در ارتقاء آگاهي و پيشبرد شعارهاي اساسي جنبش داشتند.
نگاهي به روزنامه ها و نشريات و شعارها و اعلاميه هاي دوران مشروطيت نشان مي دهد كه فضاي عمومي جنبش مشروطيت، اساساً يك فضاي غيرمذهبي و غيراسلامي بود. انزواي «مشروعه خواهان» (به رهبري فقیه معروف و برجسته اي مانند شيخ فضل الله نوري) آنچنان بود كه چاپخانه هاي تهران و ديگر شهرهاي بزرگ از چاپ اعلاميه هاي شان خودداري مي كردند. جالب است كه برخلاف انقلاب 57، هيچيك از روحانيون و رهبران بزرگ مذهبي،‌خواستار استقرار «حكومت اسلامي» نبودند. تلاش روحانيون معروفي مانند بهبهاني، طباطبائي، نائيني و آخوند خراسانی در بسيج مردم هرچند پراهميت و كارساز بود اما بايد دانست كه (برخلاف نظر دکتر جواد طباطبائی) آنان درك روشني از هدف هاي عرفي و غيراسلامي مشروطیّت نداشتند چرا که فلسفه سیاسی مشروطیّت، متأثّر از فلسفه سیاسی غرب بود در حالیکه علمای مشروطه، عموماً، اطلاعی از فلسفه سیاسی غرب یا اروپا نداشتند، لذا بعد از قدرت گيري مجلس و طرح قوانين غيراسلامي، آنان بتدريج از جنبش دلسرد و جدا شدند. سخن آیت الله طباطبائي در اين باره كه مي گفت: «سركه ريختيم، شراب شد» بسيار پرمعناست. منظورم اينست كه به فضاي غيراسلامي جنبش مشروطه و نقش روشنفكران لائيك در ارتقاء آگاهي و سطح شعارهاي جنبش تأكيد كنم.
نکته مهم اینست که روشنفکران و مبارزان عصر مشروطیت (به جز حیدر عمواغلی و یارانش) عموماً اصلاح طلب بودند نه انقلابی. اکثر این متفکران، تحول جامعه ایران را بصورت گام بگام و خصوصاً از طریق مشروط کردن قدرت شاه، استقرار قانون و گسترش آموزش و پرورش نوین مد نظر داشتند، بدینجهت مشروطیت، هم به لحاظ شعارها و خواست ها و هم به لحاظ پایگاه و گستره اجتماعی آن، «انقلاب» (بمعنای تعریف شده و شناخته شده کلمه) نبود از این رو اطلاق «نهضت» یا «جنبش» به مشروطیت شاید درست تر باشد.
همانطوریکه که گفتم، مشروطیت اساساً یک جنبش اصلاح طلبانه بود. شعارها و خواست های اساسی متفکران مشروطیت، استقرار قانون، محدود و مشروط کردن قدرت سلطان، ایجاد مجلس شورا، اخذ تمدن و تکنولوژی غربی، ناسیونالیسم و غیره بود. متفکران و رهبران عصر مشروطیت، اساساً در پی سرنگون کردن حکومت و کسب قدرت سیاسی نبودند.
نوعی «رنسانس» (یعنی بازگشت به تاریخ و فرهنگ و تمدّن ایران باستان) در عقاید متفکران مشروطه (مانند میرزا آقاخان کرمانی، میرزا فتحعلی آخوندزاده) وجود داشت که یادآورِ اندیشه های متفکران دوره رنسانس اروپا بود. متفکران دوره مشروطیت نیز مانند متفکران عصر رنسانس اروپا، معتقد بودند که رازِ رهایی جامعه از درماندگی و فلاکت تاریخی، گُسستن از فرهنگ دینی و رهایی از سلطه خرافات است.
شاعران و متفکران دوره «مشروطیّت» - اساساً- دارای سه وجه مشخصّه بودند؛
1- ارزشگزاری به میراث ملّی و توجّه به تاریخ و تمدّن ایران باستان (ناسیونالیسم). 2- مبارزه بی پروا علیه دین و خرافه پرستی.
3 - اعتقاد به جلب و جذب تمدّن و پیشرفت های علمی اروپا.
این هر سه مشخصّه را در آثار «میرزا فتحعلی آخوندزاده»، «میرزا آقاخان کرمانی»، «عشقی» و «عارف قزوینی» می توان یافت.
«عارف قزوینی» شاعر ملّی ایران و ترانه سرای بزرگ انقلاب مشروطیت در مبارزه با «دین» و پاسداران و نمایندگان آن (شیخ، زاهد و واعظ) شعرهای بسیاری سرود. او که ابتداء به اصرار و تشویق پدرش، سه سالی «روضه خوان» شده بود، خیلی زود به ماهیت «دین» و «زاهدان ریائی» پی بُرد. خودش می گوید: «مرا زیر بارِ ننگینی بُردند یعنی عمّامه بر سرم گذاشتند، امّا همانطور که عمّامه مرا شرمنده و رسوا کرد، من هم «عمّامه» را پیش اهل علم، بصورت یک پول سیاهِ قلب، قلمداد کردم ... صُحبتِ کُفر من، اندر سرِ منبرها شد ...» با چنین آگاهی و دانشی بود که «عارف» علیه قید و بندهای مذهبی و «مُلاّ» های زمانه اش شورید و چنین سرود:

کار با شیخ، حریفان! به مُدارا نشود
نشود یکسره، تا یکسره رسوا نشود
شده آن کار که باید بشود، می باید
کرد کاری که دگر بدتر از این ها نشود
درِ تزویر و ریا، باز شد این دفعه چنان -
بست باید، که پس از بسته شدن، وا نشود
سلب آسایش ما مردم، از این هاست، چرا -
سلب آسایش و آرامش، از این ها نشود؟

«عارف»، چنان از «شریعت» و «شریعتمداران» بیزار بود که حتّی (برخلاف وصیّت پدرش) دستور داد تا از باغ های انگوری که قرار بود درآمدِ آنها صرفِ «روضه خوانی» شود - «شراب» بگیرند و خود - هر ساله- از تهران به قصد خوردن «شراب خانگی» عازم قزوین می شد ... گفتنی است که «عارف قزوینی» هم بعنوان یک «لائیک» و هم بعنوان یک «ناسیونالیست» می گفت: «آنچنان به ایران علاقمندم که حتّی تمامتِ «بهشت» را به یک وجب خاک ایران، معاوضه نمی کنم ...»

***
بر خلاف نظر برخی از محققان (خصوصاً آقای باقر مؤمنی)، جنبش مشروطیت یک «انقلاب بورژوا - دمکراتیک» نبود چرا که با توجه به ساختار اقتصادی - اجتماعی و فرهنگی جامعه، چنین انقلابی در ایران - اساساً - غیرممکن بود. با چنان ساختار اقتصادي - اجتماعي و با چنان دستگاه فكري و مفهومي، انقلاب مشروطيت نمي توانست به بسياري از شعارها و آرمان هاي خويش برسد و اصلاً با چنان سطحي از رشد نيروهاي اجتماعي و اقتصادي تحقّق جامعه مدني، آزادي و دموكراسي در ايران غيرممكن بود. با اينحال بايد تأكيد كرد كه جنبش مشروطيت، فضاي ذهني و رواني جامعه ايراني را دگرگون كرد و شايد بتوان گفت كه از ايراني، انسان ديگري ساخت برخاسته از خاكستر قرون و اعصار. به عبارت ديگر: با جنبش مشروطيت، انسان ايراني از پيله قرون وسطائي خود بدر آمد و چشم بر جهان معاصر گشود.

ادامه دارد

mirfetros.com