بـی پـايـان

مسلمانانِ ايران، نام و ننگ را نمی‌ شناسند و از حاکميت ِ دشمنانِ ايران هم شرمسار نمی شوند. مسلمان ِ ايرانی، در ولايت فقيه، موالی است و ايران ستيزان مولای او هستند

Thursday, January 15, 2009

معمــای 57


در بارهء علل انقلاب57



تولستوى: "ما بايد از چيزهائى سخن بگوئيم كه همه مى دانند ولى هر كس را شهامت گفتن آن نيست".









علی میرفطروس
گفتگو با نشریّهء تلاش، شمارهء 5- 4 _ 1380

۳- استقلال طلبی های شاه در ميان کشورهای منطقه و خصوصاً رهبری وی در هدايت سازمان «اوپک» جهت استقلال سازمان و افزايش قيمت نفت و انعکاسات اين افزايش قيمت يا « شوک نفتی» بر اقتصاد اروپا و آمريکا و خصوصاً تهديدات صريح شاه در افزايش هرچه بيشتر قيمت نفت و سپردن کامل تأسيسات نفتی ايران به دست متخصّصان و مهندسان ايرانی و... آيا مورد رضايت يا خوشايند دولت های آمريکائی و اروپائی بوده؟

۴- سودای شاه در ايجاد يک ارتش مدرن و بسيار قدرتمند (با توجه به حساسیّت ژئوپوليتيکی ايران در منطقه) و تلاش های پيگير شاه برای خريد و احداث نيروگاه اتمی و ارتقاء ايران به يک قدرت اتمی در منطقه، آيا باعث نگرانی دولت های اروپائی و آمريکائی نبود؟

بایگانی محرمانه امنّیت ملی آمریکا

بی.بی.سی: 14ژانویهء 2009

اسناد بایگانی شده در آمریکا که به تازگی از حالت محرمانه خارج شده نشان می دهد که دولت این کشور در دهه ۷۰ میلادی نگران دستیابی ایران به سلاح اتمی بوده است.

آرشیو امنّیت ملی آمریکا روز چهارشنبه بیست و پنجم دی (۱۴ ژانویه) اسنادی را پس از ۳۰ سال منتشر کرد که نشان می دهد جرالد فورد و جیمی کارتر روسای جمهوری وقت آمریکا در این دهه از احتمال دستیابی ایران به سلاح اتمی نگران بوده اند.

اسناد تازه منتشر شده نشان می دهد که در جریان مذاکرات اتمی ایران و آمریکا در دهه ۷۰ میلادی، شاه ایران دستیابی کشورش به فناوری انرژی اتمی را حق این کشور می دانست.

بی.بی.سی: 14ژانویهء 2009

* * * * *

بريــده هائی از گفتگوی «ميـرفطروس» با «تلاش» 1380 _ 2001

ميرفطروس رهائى از چنگ " اين فرهنگ كربلا و تعزيه، اين فرهنگ قربانى و شهادت، اين فرهنگ عزا و مصيبت و زارى و اين امام زاده بازى هاى سياسى ـ مذهبى " را راهگشاى ايران بسوى تجدد، جامعه مدنى، آزادى و دموكراسى مى داند.


... و اينچنين بود كه "دروازه هاى تمدن بزرگ" از فاضل آب هاى انقلاب اسلامى سر در آورد. درواقع، سالها پيش از ظهور آيت الله خمينى، فلسفه "ولايت" (چه دينى، چه لنينى) و تئورى انقلاب اسلامى بوسيله روشنفكران و "فيلسوف"هاى ما تنظيم و تدوين شده بود، فلسفه اى كه ضمن مخالفت با نهال هاى نارس تجددگرائى عصر رضاشاه و محمد رضاشاه، سرانجام، گورى براى جامعه ما كنَد كه همهء ما در آن خفتيم...

رواج ماركسيسم ـ لنينيسم در ايران و خصوصاً رونق مبارزات چريكى، به نيهيليسم ويران ساز روشنفكران ما، روح تازه اى بخشيد و حس مسئوليت شهروندى در نوسازى يا مهندسى اجتماعى را ضعيف و ضعيف تر ساخت بطوريكه در مبارزه با حكومت وقت، حتى به نابودى منابع آب رسانى و انفجار شبكه هاى توليد برق پرداختند، گوئى كه روح چنگيز يا تيمور لنگ در ما حلول كرده بود.

در فضائى از اشتباهات يا ندانم كارى هاى سياسى، هر يك از ما (هم رژيم شاه و هم روشنفكران ما) آتش بيارِ معركهء انقلاب بوديم...

مدرنيته: بايست ها و بن بست هاى پيدايش آن در ايران[+]

* * * * *


سی سال پيش که آبرو و نشاط و شادی از ايران رفت
برای سی ام سالگشت رفتن پادشاه از ايران


و اما اينکار را از اينروی يک مسئوليّت تاريخی می دانم که باور دارم ما در حال رقم زدن تاريخ روزگار خود هستيم. ما، يا بايد وارد اين ميدان نمی شديم، يا اگر وارد شديم، بايد بدانيم که در برابر نسلهای آتی و تاريخ اين سرزمين مسئول هستيم.

شايد بسياری از کسانی که امروز قلم به دست گرفته و خود را روشنفکر و نويسنده ی سياسی می نامند، خود ندانند که چه مسئوليت سنگينی را به گردن دارند. از اينروی هم، هر بی وفايی و پستی را که نسبت به ميهن خود خواستند بکنند و خيال کنند که کسی هم سر از کار آنها در نخواهد آورد.

ليکن اين بی خبران بايد بدانند که تاريخ، بسيار بسيار تيزبين است. آنهم تاريخ وسواسی ايران که موی از ماست می کشد و در داوری هم، آن اندازه سختگير و بی رحم که حتا نوک سوزنی لغزش غيرعمد را هم بر کسی نمی بخشد، چه رسد به دو دوزه بازی و شيادی و از پشت به مردم خود خنجر زدن.

کسی که امروز قلم به دست گرفته و يا مرتبآ از پشت اين ميکروفون به جلوی آن دوربين تلويزيونی می پرد، بايد بداند که فردا، تمامی نوشته ها و گفتار و کردار او به زير ذره بين و نورافکن بی رحم ترين پژوهشگران تاريخ خواهد رفت. بدانسان که حتا تمامی حقه بازی های قلمی، روابط پنهانی و حتا اميال درونی وی نيز بر همگان آشکار خواهد شد.

ادامــه اين جستار را در اينجا [+] بخوانيــــد



Labels: , , ,

Saturday, February 10, 2007

انقلاب اسلامی ایــران - 3


علی میرفطروس

تأمّـلاتی دربارهء «انقلاب اسلامی ایران»!

(بخش سوم و پایانی)



* ما مردمی هستیم کــه غالباً، آینده را فدای گذشتهء ناشاد می کنیم و در این مسیر، حتّی همـهء داده هـا و دستاوردهای مثبت گذشته را، نـفی و یا همهء راه هـا و پُـل هـا را خــراب می کنیم. «انقـلاب شکوهمنداسلامی»، محصول همین بی اعتنائی ها و عدم آینده نگری های ما است.

* برای من، نه نظام جمهوری مطرح است و نـه رژیم سلطنتی. متـأسفـانه بسیاری از روشنفکـران و سروران سیاسی مـا - خصوصاً در خـارج از کشور - بـا طرح «شبه مسئله» هـا، مسئلـهء اساسیِ اتحـاد و همبستگی ملّی برای رهایی ایران را فراموش کرده اند.

* دربارهء حملهء احتمالی آمریکا، موضع بسیاری از روشنفکران و رهبرانِ سیاسی ما چنانست که گویی از زبان سران و رهبران جمهوری اسلامی سخن می گویند!!

اشاره:

انقلاب 57، حکایت پایان ناپذیری است که همروزگاران ما فراوان دربارهء آن نوشته اند و آیندگان نیز از آن خواهند نوشت.
تحلیل های رایج از چگونگی برآمدِ انقلاب یا علل و عوامل آن، عموماً، ماهیّتی سیاسی- ایدئولوژیک داشته و بیشتر در خدمت توجیه یا تبرئهء «اصحاب دعوی» می باشند تا در جهت حقیقت گوئی و روشنگری تاریخی.
مقالهء حاضر، تأمّلاتی است دربارهء برخی جنبه های رویداد بزرگی که - درست یا نادرست- «انقلاب اسلامی» نامیده می شود. انتشار این «تأمّلات» در سال های دور، با توجه به رونق ایدئولوژی های انقلابی، برای بعضی روشنفکران و رهبران سیاسی ما «ناگوار» بود امّا، اینک - با پیدایش روشنفکران و رهبرانی که «مصالح ملّی» را بر «منافع حزبی و ایدئولوژیک» ترجیح می دهند - امیدوارم که انتشار این «تأمّلات» باعث تأمّل و تفکر تازه ای گردد.
از دوست عزیزم مزدک کاسپين، مسئول سایت های «بی پایان»، «همیشک» و «ایران آرا» که تأمّلات زیر را از خلال گفتگوها و مقالاتم استخراج و تنظیم کرده اند، صمیمانه سپاسگزارم. ع. م

اشتباه رضاشاه يا محمد رضاشاه در اين بود كه به مشاركت واقعي مردم در تصميم گيری های سياسی بی توجه بودند و همه چيز از«بالا» سازمان می يافت. اين امر باعث شد تا شكافی كه بطور تاريخی بين دولت و ملت وجود داشت، در زمان رضاشاه و محمد رضاشاه نيز باقی بماند و ملت اقدامات و اصلاحات دولت را از آن خويش نداند. رضاشاه و محمد رضاشاه، با ايجاد دادگستری و كوتاه كردن دست ملاّها از عرصه های قضائی كشور و با تدوين و اجرای قوانين مترقی (خصوصاً در بارهء حقوق زنان) گام های مهمی در قانونمندی جامعه برداشتند اما بخاطر فاصله بين ملت و دولت و در غياب يك طبقهء متوسط علاقمند، اصلاحات شان، اهميّت اجتماعی لازم را نيافت... و اين چنين بود كه در آستانهء رويدادهای سال 57 وقتی كه شاه «صدای انقلاب مردم» را شنيد، طبقهء علاقمند و متشكّلی وجود نداشت تا از دستاوردهای رژيم دفاع نمايد. به عبارت ديگر: اگر بپذيريم كه قانون خواهی، ناسيوناليسم و ترقيخواهی (تجدّد) سه محور اساسی آرمان های مشروطيت بودند، مي توان گفت كه رضاشاه و محمد رضاشاه با اهميت دادن به توسعهء اقتصادی - اجتماعی و صنعتی و با تأكيد بر ناسيوناليسم، از تحقّق سوّمين آرمان جنبش مشروطيت (يعنی توسعهء سياسی و استقرار آزادی) باز ماندند...
اینکه در جامعه ای مثل ایران (نه در جامعهء سوئیس یا فرانسه و انگلیس) در جامعه ای مثل ایران (با آن گذشتهء تاریخی و آن ساختار ایلی - روستائی و خصوصاً با توجه به حضور روس ها که همیشه چشم به منافع ملی ما داشتند) در چنان جامعه ای آیا ابتداء تجدد و توسعهء ملی، مقدّم بود یا استقرار آزادی و دموکراسی سیاسی؟ مسئلهء بسیار مهمی است که باید منصفانه به آن پرداخت. بطوریکه گفتم: روشنفکران عصر مشروطیت و رضاشاه - عموماً - به توسعهء ملّی، سوادآموزی، تجدّدگرائی، استقرار امنیت و حکومت قانون، جدائی دین از حکومت، وحدت ملّی، ناسیونالیسم، و به ایجاد مدارس و آموزش و پرورش نوین توجه داشتند و از آزادی و دموکراسی سیاسی، سخن چندانی نگفته اند (از میرزا آقاخان کرمانی و میرزا فتحعلی آخوندزاده بگیرید تا کاظم زادهء ایرانشهر، محمدعلی فروغی، عارف قزوینی، فخرالدین شادمان، کسروی و دیگران). آنها معتقد بودند در جامعه ای که 95% افراد آن بیسواد هستند، آزادی و دموکراسی سیاسی نمی تواند معنائی داشته باشد. در واقع رضاشاه بر زمینهء این اعتقاد عمومی روشنفکران آن زمان ظهور کرد و محصول آن شرایط مشخص تاریخی بود. و بطوریکه گفتم: این اعتقاد به «بیسوادی عوام» و کم بهاء دادن به آزادی و دموکراسی سیاسی، در عقاید عموم روشنفکران دورهء بعد هم وجود داشت با این تفاوت اساسی که بر خلاف روشنفکران مشروطه و دورهء رضاشاه (که معتقد به تجدّد و توسعهء ملّی و رواج آموزش و پرورش نوین بودند) روشنفکران بعدی، ضمن جهل از ماهیت آزادی و دموکراسی غربی و مخالفت با آن، معتقد به «بازگشت به خویش» یا «بازگشت به سرچشمه» (یعنی بازگشت به اسلام و فلسفهء تشیع) بودند، مثلاً جلال آل احمد معتقد بود که: «ما نمی توانیم از دموکراسی غربی سرمشق بگیریم، فقط وقتی می توان در این مملکت دَم از آزادی و دموکراسی زد که بسیاری از مقدمات آن فراهم شده باشد، برای اینکه کسی که اُجرتِ مدتِ بیکار شدن افراد را می دهد تا آنها را بپای صندوق های رأی ببرد و یا کسی که فقط وسیله مجانی رفت و آمد اهالی یک حوزه را بپای صندوق رأی فراهم می کند، آخرین نفری است که رأی مردم را در دست دارد. چنین انتخاباتی چیزی جز انتخاب عوام نخواهد بود ...».
دکتر علی شریعتی نیز ضمن توجه به بیسوادی جامعه و «بی ارزشیِ آرای عوام» تأیید می کرد که: «آزادی و دموکراسی غربی تماماً ضرافه ای بیش نیستند ... آزادی، دموکراسی و لیبرالیسم غربی چونان حجاب عصمت به چهرهء فاحشه است». او رعایت آزادی و دموکراسی را در جامعه ای مانند ایران را نه تنها «خطرناک و ضدانقلابی» می دانست، بلکه تأکید می کرد که: «رهبر انقلاب و بنیانگذار مکتب، حق ندارد دچار وسوسهء لیبرالیسم غربی شود و انقلاب را به دموکراسی رأس ها (الاغ ها = توده های مردم بیسواد) بسپارد ...».
لنینیسم و استالینیسم حزب توده به ماهیّت توتالیتاریستی فلسفهء سیاسی در ایران رنگ تازه ای زد و بزودی تبلیغ «اسلام راستین» و «تشیع انقلابی» (توسط دکتر علی شریعتی و مجاهدین خلق) و بعد، تبلیغ «غرب زدگی» و فلسفهء «بازگشت به خویش» (توسط جلال آل احمد، شریعتی، دکتر احمد فردید، رضا داوری، مرتضی مطهری، سید حسین نصر و دیگران) تجددگرائی نوپای ایران را عقیم کردند. این افکار، در واقع، میخ هائی بودند بر تابوت نوزاد نیمه جانِ تجدّد در ایران.

خاطرات و خطرات!
انقلاب اسلامي و شخص آیت الله خميني از آغاز برای من نوعی توهين بزرگ به حرمت انسانی بود. من در آن روزها در يك مسافرخانه بنام «بيستون» در خيابان اميركبير (چراغ برق) زندگی می كردم. در واقع بعد از انتشار نشریهء دانشجوئی «سهند» و اذیّت و آزارهای ساواک، من مجبور شده بودم كه در اين مسافرخانه زندگی كنم، در يك اطاقك 3×2 متری. بنابراين طبيعی بود كه از آنهمه آزار و اختناق رژيم گذشته بيزار باشم، با اينهمه در حوادث و رويدادهای منجر به انقلاب 57، من دارای حالتی دوگانه بودم: بيزار از آزار و اختناق ساواك، و گريزان از آنچه كه بنام انقلاب و انقلاب اسلامی در حال وقوع بود. انتشار كتاب «حلاج» و خصوصاً «اسلام شناسی» و «آخرين شعر» بازتاب اين هراس و بيزاری و نفرت بود.
خيابان اميركبير (چراغ برق) و خصوصاً «سرچشمه» از يكطرف به ميدان سپه و بهارستان و ژاله و دانشگاه تهران می رسيد و از طرف ديگر به بازار تهران و خيابان سيروس (بوذرجمهری)، سه راه آذری تا خيابان ری و بهشت زهرا.
در آن حالت دوگانهء بيزاری و گريز، ساعت 4 بعدازظهر روز 26 دی ماه 57 وقتی خبر «رفتن شاه» مثل بمبی در سراسر ايران تركيد، من در «ميدان سپه»ی تهران بودم، در اقيانوسی از مردمی بی چهره، گمگشته، گنگ و گيج... روزنامه های كيهان و اطلاعات با تيتر بسيار درشتِ «شاه (در) رفت» در دست های مردم هيجان زده، می رقصيدند، در اينحال، وقتي مجسمهء رضاشاه را در «ميدان سپه» بزير می كشيدند،‌من هيچ احساس شادمانی يا رضايتی نداشتم، «آخرين شعر» من - در واقع - گويای اين حس و حالت من نسبت به انقلاب اسلامی و شخصيّت خميني بود. بعد از اين «آخرين شعر»، من ديگر بطور كلي از شعر كناره گرفتم و به تاريخ و مطالعات تاريخی كشيده شدم:

آخرين شعر

- « نه !
نه !
نه !
مرگ است اين
که به هيأت قدّيسان
بر شطِّ شادِ بـاور مـردم
پارو کشيده است ...»

اين را خروس های روشنِ بيداری
- خون کاکُلانِ شعله ور عشق -
گفتنــد.


- « نه!
اين،
منشورهای منتشرِ آفتاب نيست
کتيبهء کهنهء تاريکی ست -
که ترس و
تازيانه و
تسليم را
تفسير می کند.
آوازهای سبزِ چکاوک نيست
اين زوزه های پوزهء «تازی» هاست
کز فصل های کتابسوزان
وز شهرهای تهاجم و تاراج
می آيند.»

اين را سرودهای سوخته
- در باران-
می گويند.

٭
خليفه!
خليفه!
خليفه!
چشم و چراغ تو روشن باد!!!
اخلافِ لافِ تو
- اينک -
در خرقه های توبه و تزوير
با ُمشتی از استدلال های لال
حلّاج ديگری را
بر دار می برند
خليفه!
خليفه!
چشم و چراغ تو روشن باد !!!
٭ ٭ ٭
در عمقِ اين فريبِ ُمسلّم
در گردبادِ دين و دغا -
مردی
از شعله و
شقايق و
شمشير
رنگين کمانی می افرازد ...

از خاطرات مختلف زمان انقلاب 57، آنچه را كه در اينجا مي توانم بگويم اينست:
در رويدادها و حوادث خونين روزهاي 16 تا 22 بهمن، من دو سه بار در بهشت زهرا شاهد تشييع و تدفين «شهداء» بودم. در يكي از اين روزها از سر كنجكاوی يا همدلی، به هنگام تدفين يكی از شهداء، ديدم كه در «گور» بجای جسد شهيد، مقداری روده و جگر و استخوان ريخته اند، با تعجّب و حيرت از يكی از عزاداران پرسيدم: پيكر شهيد چه شد؟
مردی «ريشمند» با گريه و زاري جواب داد:
«برادر! زير تانك! زير تانك های ارتشی، له شده!»
اين صحنه - با توجه به آن فضای خون و جنون و شهادت - در ذهن من بود تا در دسامبر 1989 حوادث مربوط به رومانی و سرنگوني چائوشسكو پيش آمد. در جريان حوادث اين كشور بود كه ديدم جسدهائی را از ادارهء پزشكي قانونی بيرون كشيده بودند و به عنوان «شهيد» در برابر تلويزيون های جهانی قرار دادند. بعدها گزارشگر معروف شبكهء 1 تلويزيون فرانسه (پاتريك بورا Patrick Bourrat) در يك برنامهء تلويزيوني به اين «صحنه سازی»ها اشاره كرد و اعتراف نمود كه تعداد 7-8 هزار كشته در حوادث رومانی، بسیار بسيار اغراق آميز بوده است!
پس از انقلاب، ما در یک آپارتمان کوچک، واقع در خیابان نادرشاه شمالی (جنب تهران کلینیک) زندگی می کردیم. در آن روزها، مسئلهء ماهیّت انقلاب اسلامی، جنگ عراق، اشغال سفارت آمریکا و «خصلت ضدامپریالیستی امام خمینی» مسئلهء روزِ نیروهای سیاسی و روشنفکری بود که هر کس می بایستی به اصطلاح «تعیین موضع» می کرد.
با توجه به استقبال گسترده از کتاب کوچک «اسلام شناسی» و خصوصاً «حلاّج» و انتشار «آخرین شعر» و بعد، نقدی که از حوزهء علمیهء قم در روزنامهء «آیندگان» چاپ شده بود و خصوصاً کتاب تهدیدآمیز و فتواگونهء یکی از اساتید حوزهء علمیّهء قم بنام «سید محمود میردامادی» (نشر «انجمن اسلامی صاحب الزمانِ خمینی شهر») و دستگیری و شکنجهء شدید ناشر «اسلام شناسی»، من به اصطلاح «مهدورالدّم» شده بودم و دیگر زندگیم را «تمام شده» می دیدم. بنابراین، در آن روزها توجّهء چندانی به غوغاهای سیاسی - سازمانی دوستان نداشتم بلکه بیشتر به نوشتن کتاب «بابک خرّمدین» (جنبش سرخ جامگان) مشغول بودم (و جالب است که تنها چیزی که بهنگام فرار از ایران توانستم با خود بیاورم، همین تحقیق «بابک خُرّمدین» بود!). در این میان، به پیشنهاد آقای «حبیب کاوش» کارگردان فیلم «فصل خون» (دربارهء شورش ماهیگیران بندر انزلی در نخستین ماه های انقلاب اسلامی)، شروع به تهیهء فیلمنامه ای بر اساس کتاب حلاّج کردیم. برای نوشتن این فیلمنامه، من ابتداء به دوستان عزیزم زنده یاد سعید سلطانپور و بعد محسن یلفانی مراجعه کردم تا سرانجام، احمد شاملو پذیرفت که فیلمنامهء «حلاّج» را بنویسد و بهمین جهت جلساتی در خانهء شاملو تشکیل می شد.
احمد شاملو (صرف نظر از ضدّیت غیرمنصفانه اش با رژیم شاه و عَـصَبّیت ناشایسته اش دربارهء شاهنامهء فردوسی) شاعری بود بسیار «طنّاز» (طنزگو) و مُدرن (در تعریف اروپائی کلمه) که شناخت شگفتی از موسیقی کلاسیک غرب و ادبیات اروپائی داشت. او بقول دوست هنرمندم - دکتر بهمن مقصودلو- براستی «شاعر آزادی» بود. شاملو از جمله روشنفکرانِ نادری بود که در آن روزهای پر تب و تاب، نسبت به حاکمیّت جمهوری اسلامی هشدار می داد و مبارزهء شدیدی را علیه سیاست های شاعران و نویسندگان «توده ای» (بخاطر حمایت بیدریغ شان از امام خمینی) آغاز کرده بود که سرانجام، منجر به اخراج یا انشعاب آنان از «کانون نویسندگان ایران» گردید.
شعر درخشان احمد شاملو دربارهء خمینی، بدون نام شاعر، انتشار یافته بود:
« ابلها مردا!
ابلها مردا!
عدوی تو نیستم
من،
انکار توأم! ...»

*
در کنارِ «افسونِ ماه زدگی» ی(9) اکثریت رهبران سیاسی و روشنفکران ایران، بودند روشنفکرانی که از آغاز، «صدای پای فاشیسم» را شنیده بودند و نسبت به استقرار یک فاشیسم مذهبی، هشدار داده بودند که علاوه بر احمد شاملو، باید از دکتر مهدی بهار (نویسندهء کتاب معروف «میراث خوار استعمار»)، دکتر مصطفی رحیمی و خصوصاً خانم مهشید امیرشاهی نام بُرد.
من در آن روزهای تعقیب و گریز، کمتر به اصطلاح «آفتابی» می شدم. در آن روزها، کتابفروشی مدرن و جالبی بنام «کتابفروشی تاریخ» در منطقهء عباس آباد تهران، به همّت استاد ایرج افشار و فرزندش (بابک افشار) تأسیس شده بود که بسیار غنی و چشم گیر بود. این، اولین کتابفروشی به سبک کتابفروشی های اروپائی در ایران بود.
در یکی از غروب ها، وقتی به کتابفروشی «تاریخ» وارد شدم دیدم که شاهرخ مسکوب، استاد عبدالحسین زرّین کوب، فریدون مشیری و محمد پروین گنابادی با دکتر مهرداد بهار دربارهء خمینی و سیاست های حزب توده و شخصیّت کیانوری «مجادله» می کنند.
دکتر مهرداد بهار، شاهرخ مسکوب و محمد پروین گنابادی (مترجم نامدار کتاب «مقدّمه»ی ابن خلدون) در جوانی از مسئولان برجستهء حوزه های حزب توده در اصفهان و مشهد بودند (10).
روشن بود که حمایت دکتر مهرداد بهار از خمینی نه بخاطر اعتقادات مذهبی او بلکه بیشتر بخاطر ضدّیتش با شاه بود، امّا - در هر حال - در آن روزها، موضع گیری های مهرداد بهار برایم بسیار بسیار سئوال انگیز بود:
- پسر استاد ملک الشعراء بهار و استاد بزرگ اساطیر و تاریخ ایران باستان چرا و چگونه از خمینی حمایت می کند؟
در چنان حالتی از «پرستش» و «پُرسش»، وقتی به خانه رسیدم و ماجرا را به همسرم گفتم؛ پرسید:
- بالأخره تو با کی هستی؟ با دکتر مهرداد بهار؟ یا با شاهرخ مسکوب؟
گفتم:
- با همهء علاقه و ارادتم به مهرداد بهار، من در کنار حزب توده و انقلاب اسلامی نخواهم بود!
بعدها، وقتی که در پاریس با شاهرخ مسکوب از آن «مجادله» صحبت می کردیم، او گفت: «مهرداد بهار برای رفتن شاه و آمدن خمینی حتّی حاضر بود نماز هم بخواند!».
*
در آن روزها، دوستانی به خانهء مان رفت و آمد می کردند و در صَدَد بودند تا من و همسرم را به حزب توده یا سازمان فدائیان (اکثریت) «جذب» کنند، از جمله، شاعر گرامی «رضا. م» و ژورنالیست گرامی خانم «الههء. ب».
شاعر گرامی، غالباً با انبوهی از نشریات حزب توده و سازمان اکثریت به خانه می آمد و از شخصیّت «پدر کیانوری» (یعنی همان رفیق کیانوری) تعریف ها می کرد و حضور بزرگوارانی مانند سیاوش کسرائی، به آذین، سایه و دیگران را دلیل دُرستیِ «راه توده» می دانست و ...
از همین زمان بود که من، این دوستان را «فدائیان حزب توده» نامیدم.
تنها سه سال بعد (1361) با دستگیری رهبران حزب توده و سرکوب شبکه های حزبی و سازمانی، دوست شاعر ما، هراسان و پریشان، آمده بود و بدنبال پناهگاهی می گشت و ظاهراً خانهء کوچک مان را «مـخفی گاه» خود یافته بود!!؟
*
پدرم (حاج سید محمدرضا میرفطروس) اولین و قدیمی ترین کتابفروشی شهرمان (لنگرود) را تأسیس کرده بود. او مصدّقیِ مورد احترام مردم و آزاده ای بود که با وجود اعتقادات مذهبی اش، در فروش یا ارائهء کتاب های مترقّی و روشنگر، می کوشید. بنابراین: کتابفروشی لنگرود یکی از سنگرهای مبارزه علیه انقلاب اسلامی و تفکرات حزب توده بشمار می رفت. این امر - صد البتّه - برای
«انصار حزب الله» و «فدائیان حزب توده» بسیار گران و ناگوار بود و چه بسا کینه و دشمنی آنان را بر می انگیخت.
در آن زمان، فردی بنام «امیر. ج» (یکی از مسئولان حزب توده در لنگرود) آنچنان «ذوب در ولایتِ» امام خمینی و رهبری نورالدین کیانوری شده بود که بنام حزب توده، دسته های «سینه زنی» و عزاداری در شهر به راه می انداخت. من، این فرد را - به تمسّخر- آقای «جواهر کلام» خطاب می کردم. او می کوشید تا به هر وسیله ای از فعالیت های کتابفروشی پدر جلوگیری کند و سرانجام، روزی که «انصار حزب الله» به کتابفروشی حمله کردند، آقای «جواهر کلام»، در آنسوی خیابان، با «لبخند فاتحانه» ای، نظاره گرِ غارت و چپاول کتابفروشی و توهین و ضرب و شتم پدرم بود:
آنکه دائم هوسِ سوختن ما می کرد
کاش می آمد و از دور تماشا می کرد

پدرم در همین حملهء اوباشان، سکته کرد و سپس در بیمارستان شهر درگذشت.
مي خواهم بگويم: انقلابي كه با دروغ و فريب و خون و جنون آغاز شده بود تنها برای «افسون شدگان» می توانست «شكوهمند» باشد! ... متأسفانه هنوز هم افرادی در رؤيای آن دروغ شكوهمندی كه باورش شكوهمندتر است «حال» می كنند.
«ماكس پلانك» می گويد: در فيزيك وقتی يك نظريهء جديد عرضه مي شود معمولاً مخالفانی دارد، امّا اين نظريه سرانجام قبول عام می يابد، نه به اين سبب كه مخالفان، مُجاب شده اند، بلكه به آن سبب كه آنان پير شده اند و مُرده اند...

چه باید کرد؟
ما مردمی هستيم كه غالباً آينده را فدای گذشتهء ناشاد می كنيم و در اين مسير، حتّی همهء داده ها و دستاوردهای مثبت گذشته را نفی و یا همهء راه ها و پل ها را خراب می كنيم. «انقلاب شكوهمند اسلامی» - در واقع - محصول همين بی اعتنائی ها و عدم آينده نگری های ما است. بلندنظری روشنفكران ما را وقتی با كرامت، مدارا و آينده نگری روشنفكران آفريقای جنوبی، شیلیائی و اسپانيائی (حتی كمونيست های شان) مقايسه می كنيم، می بينيم كه «تفاوت ره از كجاست تا به كجا»! آنها با آينده نگری و مدارا، بر زمينهء يك گذشتهء عميقاً خونبار، آفريقای جنوبی، شیلی و اسپانيای نوينی می سازند و ما - اما- هنوز از قبرستان ها و از جمجمه های مردگان «الهام» می گيريم. در واقع برای بسياری از رهبران سیاسی و روشنفكران ما، آينده، در اسارت اين گذشتهء تلخ و ناشاد است، بی آنكه با فروتنی بپذيريم كه ما (اپوزيسيون و روشنفكران) نيز در ايجاد آن گذشتهء ناشاد، سهم فراوانی داشته ايم. چندی پيش يكی از سروران منسوب به «جبهه ملی» می گفت: «اگر قرار است كه باز حكومت پهلوی باز گردد، من در كنار همين جمهوری اسلامی خواهم ماند! بگذار 30 سال دیگر هم بگذرد تا جامعه، مصدّق واقعی خود را پیدا کند و ...» اينگونه بی پروائی و مسئوليت گريزی در انديشيدن به آيندهء ايران، واقعاً تأسف بار است. سرورانی که آنقدر «دریادل» هستند و می خواهند 30 سال دیگر هم در سایهء جمهوری اسلامی صبر کنند، پس چرا آنهمه برای وقوع انقلاب و رفتن محمدرضا شاه عجله داشتند؟
دربارهء رضاشاه و مصدق و محمد رضاشاه و 28 مرداد و «انقلاب شكوهمند اسلامی»، می توان نوشت (و فراوان هم بايد نوشت) اما احاله كردن يا مشروط كردن هرگونه اتحاد و همبستگی ملی به مسائل گذشته، فقط به نفع تداوم حكومت اسلامی است.
در اين سال های سیاه،، رژيم اسلامی نه تنها منابع مادی و اقتصادی جامعهء ما را تاراج كرده، بلكه مهم تر از همه، اخلاق انسانی و غرور ملی مردم ما را به تباهی كشانده است. اين رژيم نه تنها جوانان ما را كشته و تباه كرده بلكه مهمتر از همه، «جوانی» را در جامعهء ما كشته است. نه تنها زنان و دختران ما را سركوب كرده، بلكه «دختری» و «حس زن بودن» را در جامعهء ما سرکوب و نابود كرده است... در برابر اينهمه قتل و غارت و فساد و فقر و فحشا، متأسفانه بسياری از روشنفكران و سروران سياسی ما (خصوصاً در خارج از كشور) با طرح «شبه مسئله» ها، مسئلهء اساسيی اتحاد و همبستگی ملّی برای رهائی ایران را فراموش كرده اند.
برای رهائی ملی بايد از اسارت «28 مرداد» يا «انقلاب شكوهمند اسلامی» رهائی يافت. رضاشاه، مصدق، محمد رضاشاه، قوام السلطنه يا تقی زاده اينك به تاريخ پيوسته اند و بد يا خوب اينك بايد «موضوع» مطالعات و تحقيقات بيطرفانه قرار گيرند، همچنانكه ميرزا تقی خان اميركبير را (با توجه به سركوب خونين جنبش بابيه) مورد بررسی های منصفانه قرار داده ايم. ما روزی بر اين اخلاقيات ايلي - ايدئولوژيك و بر اين «گذشتهء ناشاد سياسی» بايد فائق شويم و با فاصله گرفتن از تاريخ های حزبی، عاطفی و ايدئولوژيك بايد تاريخ مان را ملی كنيم. تجربهء كشورهائی چون آفريقای جنوبی، شيلی و اسپانيا نيز بما می آموزند كه با بلند نظری، انصاف و بخشش (نه فراموشی) حال و آينده را قربانی اين «گذشتهء ناشاد» نكنيم بلكه با درك شرايط، منافع ملی ما را بر مصالح فردی يا ایدئولوژیک خویش ترجیح دهیم.
پس از تجربهء يكي از خونين ترين و هولناك ترين حكومت های جهان معاصر، ملت ما اينك در آستانهء خيزش ها و جنبش های عظيم و سرنوشت ساز است. تجربهء مشروطيت و ديگر جنبش های اجتماعی در ايران معاصر، اين حقيقت را آشكار می كنند كه ملت ما، در پرورش اتحاد و اتفاق و درهم آميزی و همآوازی عليه استبداد، اقدامات حيرت انگيزی از خود نشان داده است.
بقول «كارل پوپر» ما بايد عادت دفاع از «مردان بزرگ» را ترك كنيم، چرا كه اين «مردان بزرگ» با حمله به عقل و آزادی، خطاهای بزرگ مرتكب شده اند. «پوپر» اين دسته از روشنفكران را (كه با انديشه های خويش راهگشای حكومت های جبّار بوده اند) «پيامبران دروغين» می نامد.
برای من، نه نظام جمهوری مطرح است و نه رژيم سلطنتی، بلكه در اين لحظه، برايم تنها و تنها، آزادی ايران مطرح است. من در آرزوی ايجاد فضای دموكراتيك و آزادی هستم كه در آن هر شهروند ايرانی، آزادانه و آگاهانه بتواند نظام سياسی دلخواهش را (چه سلطنت، چه جمهوری) انتخاب كند و اين آرزو، تحقّق نخواهد يافت مگر با سقوط کلیّت جمهوری اسلامی.
دربارهء حملهء احتمالی آمریکا، موضع بسیاری از روشنفکران و رهبرانِ سیاسی ما چنانست که گویی از زبان سران و رهبران جمهوری اسلامی سخن می گویند!!! بعضی از سروران سیاسی و دانشگاهیان ما معتقدند که « حمله به ایران برای آیندهء دموکراسی در ایران، زیانبار است» این دوستان - متأسفانه - چنین وانمود می کنند که در ایران گویا دموکراسی و آزادی وجود دارد! و یا در آینده - با وجود جمهوری اسلامی - استقرار آزادی و دموکراسی در ایران ممکن و میسّر است!
به نظرِ من می توان ضمن مخالفت شدید با حمله به مردم و تأسیسات صنعتی و اتمی ایران، از حملهء آمریکا به سران و رهبران جمهوری اسلامی و کوبیدن سیستم سرکوب رژیم (پاسداران، بسیج و ...) حمایت کرد، مسئله ای که می تواند باعث ریختن ترس مردم و در نتیجه: موجب قیام مردم و فروریختن جمهوری اسلامی گردد.
دموكراسی را «ورزش فروتنی» خوانده اند، بنابراين: بر همهء ماست كه بدور از تنگ نظری های سياسی، با فروتنی و تواضع در يك اتحاد ملی، شعار «آزادی ايران» و «حقوق بشر» را به اصلی ترين و محوری ترين شعار مبارزاتی خويش بدل كنيم.
سال ها پيش به نقل از يك شاعر تيرباران شدهء آمريكای لاتينی گفته بودم:
- «روزی خواهد آمد كه ساده ترين مردم ميهن من
روشنفكران ابترِ كشور را
استنطاق خواهند كرد
و خواهند پرسيد:
روزی كه ملّت به مانند يك بخاری كوچك و تنها
فرو می مُرد
به چه كاری مشغول بوديد؟»

اميدوارم كه رهبران سياسي و روشنفكران ما، در اين لحظات حساس تاريخی، مصداق «روشنفكران ابترِ كشور» نباشند...

زیرنویس ها:

9- این ترکیب از آقای داریوش همایون است.
10- در این باره نگاه کنید به: دربارهء سیاست و فرهنگ، شاهرخ مسکوب، به همّت علی بنو عزیزی، نشر خاوران، 1373، صص 43-76.

mirfetros.com [+]

تأمّـلاتی دربارهء «انقلاب اسلامی ایران»(1)![+]
تأمّـلاتی دربارهء «انقلاب اسلامی ایران»(2)![+]


Labels: , , , ,

Friday, January 26, 2007

انقلاب اسلامی ایــران - 2


علی میرفطروس

تأمّلاتی دربارهء «انقلاب اسلامی ایران»!

(بخش دوّم)



* من به تحلیل های عامیانه مارکسیستی و تئوری هـای ساده انگارانه «اختناق سیاسی = انقلاب» اعتقـادی ندارم.
* بی توجهی به آزادی و دمکراسی، مختصّ رضاشاه یا محمدرضا شاه نبود، بلکه این بی توجهی در عقایـد بیشتر رهبران سیاسی و روشنفکران ایران نیز وجود داشت.
* جامعهء روشنفکری ما، اسیر دو مطلق گرائی یا دو بنیادگرائی بـود: یکی بنیادگرائی اسـلامی و دیگـری بنیادگرائی مارکسیستی. وجه مشترک این دو بنیادگرائی، نیاندیشیدن و مقابله با تجدّدگرائی و توسعهء زمان رضاشاه و خصوصاً محمدرضا شاه بود.

اشاره:

انقلاب 57، حکایت پایان ناپذیری است که همروزگاران ما فراوان دربارهء آن نوشته اند و آیندگان نیز از آن خواهند نوشت.
تحلیل های رایج از چگونگی برآمدِ انقلاب یا علل و عوامل آن، عموماً، ماهیّتی سیاسی-ایدئولوژیک داشته و بیشتر در خدمت توجیه یا تبرئهء «اصحاب دعوی» می باشند تا در جهت حقیقت گوئی و روشنگری تاریخی.
مقالهء حاضر، تأمّلاتی است دربارهء برخی جنبه های رویداد بزرگی که - درست یا نادرست - «انقلاب اسلامی» نامیده می شود. انتشار این «تأمّلات» در سال های دور، با توجه به رونق ایدئولوژی های انقلابی، برای بعضی روشنفکران و رهبران سیاسی ما «ناگوار» بود امّا، اینک - با پیدایش روشنفکران و رهبرانی که «مصالح ملّی» را بر «منافع حزبی و ایدئولوژیک» ترجیح می دهند - امیدوارم که انتشار این «تأمّلات» باعث تأمّل و تفکر تازه ای گردد.
از دوست عزیزم مزدک کاسپين، مسئول سایت های
«بی پایان»،«همیشک» و «ایران آرا» که تأمّلات زیر را از خلال گفتگوها و مقالاتم استخراج و تنظیم کرده اند، صمیمانه سپاسگزارم. ع. م

روحانيّت سُنـّتی شيعه- كه در دوران رضاشاه دچار ضربات مهلكي شده بود - در زمان محمد رضاشاه و در بيم رژيم از «شبح كمونيسم»، جانی تازه يافت و در پيلهء «انتظار» از طريق شبكه ها و انجمن ها و هيأت های مذهبی به بازسازی خويش پرداخت با اینحال: وضعيّت مذهب در ميان روشنفكران و دانشجويان و جوانان ايران آنچنان بود كه دكتر علي شريعتی و مرتضی مطهری از آن بعنوان «حالت نيمه مرده و نيمه زندهء مذهب و وضعيت بسيار بسيار خطرناك آن» ياد كرده اند (5).
در چنان شرايطی، وقتی دكتر علی شريعتی با زبانی شعرگونه و شورانگيز از «پروتستانتيسم اسلامی» ياد كرد و از «مذهب عليه مذهب» يا از «پدر - مادرها! ما متهميم» و از «شيعه، يك حزب تمام» سخن گفت، ناگهان باورهای سنگ شده و سُنـّتی شيعه، از درون منفجر شد و بعد، چون آواری هستی فكری جوانان و دانشجويان ما را در خود گرفت.
در آن فضای شعر و شور و افسانه و افسون، روشنفکران معروف و لائیک ما (مانند دکتر علی اصغر حاج سید جوادی) نیز ضمن پیش بینی «طلوع انفجار» (6)، انقلاب حضرت محمد را «بزرگترین انقلاب تاریخ بشر» و پیام محمد را «پیام یک انقلابی کامل عیارِ زمینی» می دانستند و لذا «بازگشت به سرچشمه» (اسلام) را توصیه می کردند رهبران جبههء ملّی و مليّون ايران در كربلای 28 مرداد سينه می زدند و از تدوين يك فلسفهء ملّی، معقول و معاصر بازماندند. شماری از «انديشمندان حکومتی» نيز در غوغائی از تملّق ها و بزرگ نمائی های تاريخی، و در گرايش درونی به «آفاق تفكر معنوی اسلام ايرانی»، راهِ «يوسف گم گشته»ی انقلاب آينده را هموار می كردند.
* * *
من به تحليل های عاميانهء ماركسيستی و تئوری های ساده انگارانهء « اختناق سياسی = انقلاب» اعتقادی ندارم چرا كه تحولات سياسی در كرهء جنوبي، برزيل و خصوصاً اسپانيا، شيلی و آفريقای جنوبی نشان می دهند كه اين كشورها - عليرغم مشكلات عظيم سياسي و تنش های عميق اجتماعی - توانستند بدون انقلاب از حكومت های فردی و استبدادی به آزادی و دموكراسی سياسی سير نمايند. بهمين جهت ادعای اینکه «انقلاب اسلامی، محصول اختناق سیاسی رژیم شاه» و یا «محصول کودتای 28 مرداد 32 بود» بنظر من، تنها برای ساده کردن مسئله و نوعی فرافکنی و فرار از مسئولیت کسانی ست که «آتش بیارِ معرکهء انقلاب» بودند.
از اين گذشته، روند مدرنيسم و توسعه و تجدّد اجتماعی در ايران، سبب پيدايش طبقهء متوسط شهری شده بود كه بتدريج بر اختناق و ساختار سياسی رژيم شاه تأثير گذاشته بود و بطوريكه گفتم: پيدايش جناح های انديشمند، سازنده و پيشرو، و فضای باز سياسی، برای ايجاد اصلاحات در ساختار سياسی رژيم بود.
گفتنی است كه بی توجهی به آزادی و دموكراسی، مختص رضاشاه يا محمد رضاشاه نبود بلكه اين بی توجهی، در عقايد بيشتر رهبران سیاسی و روشنفكران اين دوران نيز وجود داشت با اين تفاوت اساسی كه در نزد روشنفكران عصر رضاشاه، احالهء دموكراسی و آزادی های سياسی به آينده ای نامعلوم، به علت ساختار اجتماعی و فقدان شرايط ذهنی و فرهنگی جامعه (خصوصاً بی سوادی عمومی) بود، در حاليكه در دوران محمد رضاشاه ، مقولاتی مانند آزادی و دموكراسی در باور اكثر روشنفكران و رهبران سیاسی ما، مقولاتی « بورژوائی» و «متعفّن» قلمداد می شدند، لذا در دستگاه فكری و مفهومی آنان - اساساً - جائی نداشتند. به عبارت ديگر: جامعهء توحيدی روشنفكران دينی يا جامعهء سوسياليستی روشنفكران لنينی ما زمانی می توانست متحقـّق گردد كه از نقيض آن (يعنی آزادی و دموكراسی) اثری نباشد. ادبيات و ايدئولوژی های سياسی 30-40 سال قبل از انقلاب 57 بهترين شاهد اين مدعا است، مثلاً جلال آل احمد (يعنی معروف ترين و جنجالی ترين روشنفكر و نويسندهء آن زمان) معتقد بود كه « ما نمی توانيم از دموكراسی غربی سرمشق بگيريم... احزاب و سازمان های سياسی در كشورهای غربی منبرهائی هستند برای تظاهرات ماليخولياآميزِ آدم های نامتعادل و بيمارگونه... لذا تظاهر به دموكراسی غربی، يكي از نشانه های بيماری غرب زدگی است».
من به بسياری از روشنفكران عصر محمد رضاشاه «روشنفكران هميشه طلبكار» لقب داده ام، روشنفكرانی كه نه تنها هيچ طرح و برنامه ای برای نوسازی كشور يا مهندسی اجتماعی نداشتند بلكه ضمن چشم بستن بر تحولات جاری جامعه، مسيح وار، همواره صليب يك « نه !» را بر شانه های خويش حمل می كردند بی آنكه بدانند يك نظام سياسی را تنها عوامل آن نظام تعيين نمی كنند، بلكه اپوزيسيون و مخالفان نيز در سازندگي يا تخريب آن نظام، نقش دارند. گويا در خطاب به اين دسته از روشنفكران و رهبران سياسی بود كه افلاطون می گويد:
« ای فرزانگان! اگر شما از حكومت دوری كنيد، گروهی ناپاك آنرا اشغال خواهند كرد».
با آن «نه !» و با آن «جبههء امتناع» بود كه روشنفكرانی مانند جلال آل احمد در برابر اصلاحات اجتماعی شاه، يا به نفی و انكار پرداختند و يا معتقد شدند كه: «خليل ملكی سوسياليسم را در دهان حكومت شاه گذاشته است و شاه اين برنامه ها (اصلاحات ارضی، حقوق زنان و كارگران، تحصيل و تغذيه رايگان، سپاه دانش و...) را از امثال خليل ملكي دزديده است» ... و در آن ميانه كسی (حتی رهبران جبهه ملی) نبود كه بگويد: « بسيار خوب، چه مانعی دارد؟ حالا كه شاه طرح و برنامه های خليل ملكي را پذيرفته و اجرا می كند، چرا ما از آن حمايت و پشتيبانی نكنيم؟»... با اين خصلتِ «روشنفكران هميشه طلبكار» بود كه جلال آل احمد - بعنوان معروف ترين و تأثيرگذارترين نويسنده و روشنفكر آن زمان - در بارهء تحوّلات و اصلاحات اجتماعی دوران محمد رضاشاه -غيرمنصفانه - چنين قضاوت مي كرد:
«حکومتی که در زیر پوشش «ترقیّات مشعشعانه»، هیچ چیز جز خفقان و مرگ و بگیر و ببند نداشته است» !!!
ما - جوانان و دانشجويان آن دوران - در چنان فضائی از بی خِرَدی های سياسی و فرهنگی باليديم و با «سنگی بر گوری» و «ارزیابی شتابزده»ی آل احمدها - در واقع - سنگی بر گور تجدّدگرائی و توسعهء ملی گذاشتيم.
باآن بضاعت فكری و فلسفی - بارها - از خود پرسيده ام: «اگر ما بجای رضاشاه يا محمد رضاشاه بوديم، آيا بهتر عمل می كرديم؟» و پاسخ داده ام:
- « مُسـّلماً نه!».
اختناق و استبداد سیاسی رژیم شاه مسلماً در رشد و رونق گرایش های انقلابی، تأثیر داشت، اما واقعیت اینست که در آن زمان، عموم روشنفکران ما بوسیلهء انواع ایدئولوژی های انقلابی (از مارکسیسم چینی و کوبائی گرفته تا تشیّع سرخ علوی) مسخ و افسون شده بودند، بهمین جهت در کنار اختناق سیاسی، تحولات اقتصادی - اجتماعی و فرهنگی را نمی دیدند، تحلیل های رایج چنان بود که اختناق سیاسی را مخالف و مغایر توسعهء اجتماعی می دانست. طبق این تحلیل ها، با وجود اختناق سیاسی، توسعه، تجدّد و پیشرفت اجتماعی، دروغ یا غیر ممکن بود (7). با چنین دیدگاهی، روشنفکران ایران در قبل از انقلاب 57 خود را از دیدن و بررسی تحولات جاری جامعه، بی نیاز می دیدند و با اعتقاد به ضرورت انقلاب، با نوعی رادیکالیسم کور، موجب تشدید و گسترش اختناق و استبداد سیاسی گردیدند. آنان با تشکیل نوعی «جبههء امتناع» و با اعتقاد بر این باور نادرست که: «روشنفکران با حکومت نیستند، بر حکومت هستند»، هم جامعه و هم رژیم حاکم را از داشتن روشنفکران آگاه و هدایت گر محروم کردند.
همانطور که گفته ام: رابطهء بین دولت ها و روشنفکران، جادهء یکطرفه ای نیست. دولت ها و روشنفکران از هم تأثیر می گیرند و بر هم تأثیر می گذارند. ماحصلِ این کنش ها و واکنش ها، فضای سیاسی یک جامعه را می سازد ... از این گذشته، ما دارای 1900 کیلومتر مرز مشترک با شوروی ها بودیم که همیشه چشم به منافع ملی ما داشتند، و بعد، حزب توده که رهبرانش با یک شبکهء سراسری بعنوان عامل شوروی ها عمل می کردند. خودِ همین مسئله، همیشه فضای سیاسی ایران را متشنّج و پر از سوء ظن و تردید و توطئه کرده بود و باعث کنش و واکنش های متقابل رژیم و نیروهای سیاسی جامعه شده بود. علاوه بر این، در آن زمان «جبههء امتناع روشنفکران»، رژیم شاه را فاقد مشروعیّت سیاسی می دانست و لذا هرگونه همکاری و همسوئی با آنرا کفر می دانست (8). البته بودند روشنفکرانی که با هوشیاری، شجاعت و واقع بینی به نفوذ در دستگاه دولتی و اصلاح رژیم از درون معتقد بودند، مانند: دکتر عنایت الله رضا، مهندس پرویز نیکخواه، دکتر مهدی بهار نویسندهء «میراث خوار استعمار»، دکتر چنگیز پهلوان، دکتر کوروش لاشائی و خصوصاً فرزانه ای مانند فیروز شیروانلو (از رهبران برجستهء کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در خارج از کشور). فیروز شیروانلو پس از جریان سوءقصد به شاه در«کاخ مرمر» و پس از سال ها زندان، طی آگاهی و شناخت نزدیک از تحولات اجتماعی و توسعهء صنعتی ایران، با ترجمه و انتشار کتاب ارزشمند «ضرورت هنر در رَوَند تکامل اجتماعی» (اثر ارنست فیشر) و تشکیل فرهنگسرای نیاوران و با حضور فعال در سازماندهی و گسترش «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان»، فضای نوینی در عرصهء فرهنگی و انتشاراتی ایران بوجود آورد که تأثیرات مثبت آن بر هیچ نویسنده و متفکری پوشیده نیست. او در ایجاد این فضای هنری و فرهنگی، از حمایت های فرح پهلوی برخوردار بود.
بنظر من، هم رضاشاه و هم محمدرضا شاه، اولویّت را به تجدّد اجتماعی و توسعهء ملّی و ایجاد یک زیربنای اقتصادی مدرن گذاشته بودند و بهمین جهت به اصل آزادی و استقرار دموکراسی بی توجه بودند.
در صحبت از نبودن آزادی در زمان رضاشاه و محمدرضا شاه، معمولاً، آزادی ها تا حد آزادی های سیاسی، تقلیل می یابند. بعبارت دیگر، فقدان آزادی های سیاسی با فقدان آزادی های اجتماعی، حقوقی و اقتصادی اشتباه می شود یا یکی گرفته می شود در حالیکه می دانیم که در آن دوران اگر چه آزادی های سیاسی پایمال می شد اما آزادی های اجتماعی رشد بی سابقه ای یافته بود. تحرّک اجتماعی و ارتقاء یا جابجائی طبقاتی در جامعه آنچنان بود که افراد وابسته به طبقات پائین می توانستند به مقامات و موقعیت های ممتاز نائل شوند. مثلاً طبق آمار موجود، در سال های بین 1970-1979، 14% دانشجویان دانشگاه های ایران از طبقات پائین و کارگری بودند، در حالیکه در همان زمان در فرانسه، این رقم فقط 4% بوده است. اشاره به این آزادی های اجتماعی از این جهت اهمیت دارد که امروزه مردم ما حتّی در پوشیدن لباس، انتخاب رنگ های دلخواه، داشتن امنیّت در رفت و آمدهای خانوادگی و اجرای مراسمی مانند عروسی یا جشن تولد هم آزاد نیستند و خصوصاً زنان ایران از بسیاری از آزادی های اجتماعی و مدنی محروم شده اند ... از این گذشته، می دانیم که پس از سقوط رضاشاه (یعنی از شهریور 1320 تا 28 مرداد 32)، به مدت 12 سال، بقول دوست و دشمن، آزادی و دموکراسی سیاسی (و خصوصاً آزادی قلم و بیان و مطبوعات) در ایران وجود داشت اما روشنفکران ما نتوانستند از آزادی های سیاسیِ موجود، استفاده درست و شایسته ای بکنند. نگاهی به نشریات رنگارنگ حزب توده و مقالات روزنامه نگاران معروفی مانند محمد مسعود، کریم پور شیرازی و حتی بعضی مقالات زنده یاد دکتر حسین فاطمی (در باختر امروز) نشان می دهد که روشنفکران و روزنامه نگاران آن زمان، هتّاکی، پرونده سازی، تَلَکه کردن افراد و توهین و تهدید مخالفان سیاسی خودشان را با ادب و اخلاق سیاسی عوضی گرفته بودند. طبیعی است که در جامعه ای که احساسات و عواطف حزبی، عقل و اندیشه سالمِ سیاسی را مضروب می کند، آنگونه مقالات و جنجال های به اصطلاح سیاسی، می توانست برای اکثریت ناآگاه مردم جامعه، جذّاب باشد.
در روزهای حسّاس و سرنوشت ساز انقلاب 57 نیز، نویسندگان و سردبیران مطبوعات ما با یک اعتصاب 62 روزه، جامعهء ایران را از تحولات سیاسی و زدوبندهای پشت پرده در به قدرت رسیدن آیت الله خمینی، بی خبر گذاشتند ...

ادبیات و انقلاب
جامعهء روشنفکری ما اسیرِ دو مطلق گرائی یا دو بنیادگرائی بود: یکی بنیادگرائی اسلامی و دیگری بنیادگرائی مارکسیستی. وجه مشترک این دو بنیادگرائی، نیاندیشیدن و مقابله با مدرنیسم، تجددگرائی و توسعهء زمان رضاشاه و خصوصاً محمدرضا شاه بود. یکی، جامعه را بسوی «ناکجاآباد» 1400 سال پیش می خواند، و دیگری، جامعه را بسوی مدینهء فاضلهء «سوسیالیسم واقعاً موجود». بنابراین، همدلی ها و همگامی های این دو نحلهء ایدئولوژیک در آستانهء انقلاب 57، چندان هم عجیب نبود.
ببینید! در اینهمه سال ها چقدر متون مارکسیست – لنینیستی ترجمه شده و بخورد جوانان و دانشجویان ما داده شد! اما حتّی یک نفر از میان متفکران و روشنفکران ما پیدا نشد که کتاب «نقدِ خِرَد ناب» (کانت) را ترجمه کند! چرا؟ برای اینکه کتاب کانت، خواب روحی و آسودگی ذهنی روشنفکران ما را بر هم می زد. در چنین شرایط ذهنی و سیطرهء ایدئولوژیک است که وقتی کتابی مثل «غرب زدگی» (آل احمد) منتشر شد، هیچ کس بضاعت یا جرأت نقد و بررسی آن را نداشت (غیر از داریوش آشوری که بهمین جرم!!! از طرف روشنفکران آن زمان، بایکوت شده بود) و یا کتاب کوچکی مثل «ماهی سیاه کوچولو» نه تنها کتاب بالینی آدم های 8 ساله تا 80 ساله بود، بلکه برخی روشنفکران شناخته شده و مارکسیست ما، از آن، انواع و اقسام تزِ «مبارزهء مسلحانه» و «رهائی ملّی» را کشف کردند و «ماهی سیاه کوچولو» تبدیل به «مانیفست» روشنفکران ما شده بود.
در آن سال ها همه بر علیه تحولات اجتماعی آن دوران عصیان کرده بودیم بی آنکه – خود- سنگی حتّی- در ساختمان آن جامعهء نوین گذاشته باشیم. همه از رژیم «طلبکار» بودیم، بی آنکه بپرسیم: «آیا خودمان به وظایف و مسئولیت های مان عمل می کنیم؟». واقعیت این بود که رژیم شاه دست به اصلاحات ارضی و اجتماعی مهمی زده بود که حتّی دکتر محمّد مصدق هم - از ترس آیت الله کاشانی و فدائیان اسلام - جرأت انجام آنها را نداشت، امّا روحیهء ایلی – ایدئولوژیک رهبران سیاسی و روشنفکران ما، توان جذب و تحمّل مدرنیسم، توسعه و تجدّد اجتماعی را نداشت زیرا بقول آل احمد: «آنوقت غرب زدگی ایجاب می کند که همین روستاها را بیاندازیم زیر لگدِ تراکتورهای جورواجور ... و این تراکتورها چه می کنند؟ همهء مرزها و سامان های اجدادی را بهم می زنند».
شعر و ادبیات ما در آن زمان بجای اینکه سازنده و راهگشا باشند، عموماً ویرانگر بودند. همه از «شب» (شاه) حرف می زدیم و از «صبح» ی که با رفتن «شب» (شاه) خواهد آمد. می خواستیم «شب» (شاه) را بکُشیم امّا معلوم نبود که در پشت دروازهء شهر تهران، کدام «انوشیروان عادل» را منتظر نگهداشته بودیم. همه بر علیه تحولات اجتماعی آن زمان عصیان کرده بودیم: فقر و ثروت، ظالم و مظلوم، فئودالیسم و بورژوازی، کارگر و کارفرما، انقلاب و ضد انقلاب روز و شب به همدیگر «کیش» می دادند بی آنکه «پدران سیاسی» ما بکوشند تا بر این بازی هولناک، نقطهء پایان بگذارند. چشم انداز اجتماعی روشنفکران ما، «حلبی آباد» و «جنوب شهر» بود. شعر و ادبیات ما - اساساً - از این نواحی «الهام» می گرفت بی آنکه به رشد قشر عظیم طبقة متوسط جدید شهری (که در واقع حامیان اصلی آزادی و دموکراسی بودند) توجهی کنند. همه از «بچه های اعماق» سخن می گفتیم که (بقول شاملو): «بر جنگل بی بهار می شکفند / و بر درختان بی ریشه، میوه می آورند» بی آنکه بدانیم که این «بچه های اعماق» ممکن است بسیجی های زنجیر بدست یا پاسداران سرکوبگرِ فاشیسم باشند. شعر و ادبیات ما از «جنوب شهر» بر می خاست که با باران (انقلاب) ویران می شد:
«جنوب شهر را باران ویران خواهد کرد
جنوب شهر را باران ویران خواهد کرد
و من شگفتا! غمگین نمی شوم
سقوط عاطفه های لطیف را در خود، باید، امشب، جشن بگیرم
من، این زمان، رسا و منفجر، مثل خشم
و مثل خشم، توانایم
و می توانم دیوان شعر «حافظ» را بردارم
و برگ برگش را، با دست های خویش، پاره پاره کنم
و می توانم - چو خنجر و پلاسیدن - لزوم خون و خزان را باورم کنم
و می توانم در رهگذر باد قد افرازم
و باغی از شکوفه و شبنم را، پرپر کنم
و می توانم حتّی - از نزدیک - سر بُریدن یک تا هزار برّة نوباوه را نظاره کنم
نگاه کن! نگاه کن!
که گفته است که ویران شدن تماشائی نیست؟
که گفته است که ویران شدن غم انگیز است؟
جنوب شهر ویران خواهد شد
و جای هیچ غمی نیست
جنوب شهر را آوارِ آب، ویران خواهد کرد
شمال شهر را ویرانی جنوب ...»
روشنفکران ما - در آن زمان - حتّّی با جشن هنر شیراز، جشنوارهء طوس، بنیاد فرهنگ ایران، تالار رودکی و فرهنگسرای نیاوران هم میانه ای نداشتند، در واقع هر چه که از «بالا» می آمد، «بو» می داد و اشرافی و بورژوائی تلقّی می شد.
در این میان، «جبههء امتناع روشنفکران و رهبران سیاسی»، تمرکز بیش از حد قدرتِ در دست شاه، اشتباهات غیرقابل توجیه رژیم و خصوصاً سلطهء جهنمی ساواک، چاقوی مخالفان و روشنفکران انقلابی را تیزتر می کرد.
دموکراسی، مقوله ای است تاریخی و محصول رشد و تکامل مناسبات سرمایه داری، و به یک زیرساخت اقتصادی - اجتماعی و حقوقیِ مناسب نیاز دارد. دموکراسی، حاصل یک روند تاریخی است که بدنبال توسعهء ملّی و تجدّد اجتماعی رشد می کند. بنابراین: جامعهء ایلی - ایدئولوژیک روشنفکری ما - با نفی عوامل رشد دموکراسی (یعنی با نفی زیرساخت های اقتصادی - اجتماعی و فرهنگی نظام گذشته) چگونه می توانست حامل آزادی، دموکراسی و حقوق بشر باشد؟
با چنان ایدئولوژی و اعتقادی، اکثریت قریب باتفاق روشنفکران و رهبران سیاسی ما در آن دوران، عکس برگردان امام خمینی (یا در شکل خوشبینانه و «پیشرو») شبیه کیم ایل سونگ، کاسترو یا انورخوجه بودند.
روند مدرنیسم، توسعه و تجدّد ملّی از زمان رضاشاه در ایران آغاز شد و در زمان محمدرضا شاه اوج بی سابقه ای یافته بود. این توسعهء صنعتی و تحولات اجتماعی، باعث رشد چشم گیر طبقهء متوسط و مدرن شهری شده بود و لذا بر اختناق سیاسی رژیم هم تأثیر گذاشته بود، بطوریکه در سال ها 56-57، زمینه برای استقرار آزادی و دموکراسی در جامعه فراهم بود، امّا عموم روشنفکران و رهبران سیاسی ما در آن زمان به چیزی جز «سرنگونی» و «انقلاب» نمی اندیشیدند. نمی دانم! شاید چیزی بنام «انقلاب اسلامی» لازم بود تا ما را از آن خواب تاریخی، و از آن بی حسیِ ذهنی بیدار کند. دوست شاعرم «اسماعیل خوئی» (که سال ها پیش دربارهء «جنوب شهر» و «ضرورت انقلاب»، آن شعر معروف را سروده بود) بعد از انقلاب، صمیمانه گفت:
« ما عشق مان، همانا
میرابِ کینه بود
ما کینه کاشتیم
و، تا کِشت مان ببار نشیند
از خون خویش و مردم
رودی کردیم
ما، خام سوختگان
ز آن آتش نهفته که در سینه داشتیم
در چشم خویش و دشمن
دودی کردیم
ما، آرمان هامان را
معنای واقعیت پنداشتیم
ما «بوده» را «نبوده» گرفتیم
و از «نبوده»
- البته تنها در قلمروِ پندار خویش -
«بود» ی کردیم
ما کینه کاشتیم
و خرمن خرمن
مرگ برداشتیم ...
نفرین به ما!
ما، مرگ را سرودی کردیم ...»

ادامه دارد

* * *
زیرنویس ها:


5- نگاه کنید به «ملاحظاتی در تاریخ ایران، علی میرفطروس، چاپ چهارم، صص 106-108.
6- «طلوع انفجار»، علی اصغر حاج سیدجوادی، تهران، 1357.
7- مثلاً وقتی عکس افتتاح سدّ عظیم «دز» (در خوزستان) در نشریات خارجی چاپ شد، بحث بسیاری از فعالین سیاسی در خارج از کشور این بود که: «این عکس، مونتاژ است و ساختن چنین سدّ عظیمی در ایران، دروغ تبلیغاتی رژیم شاه است!» ... بعدها یکی از همین رهبران سیاسی - که تحصیلاتش را هم در رشتهء اقتصاد ایران بپایان برده بود - در پاسخ به این سئوال که: «در دوران 25 سالهء حکومت محمدرضا شاه، چند سدّ بزرگ در ایران ساخته شده؟» به من گفت: « فقط 5 تا!» ... ظاهراً این استاد معروف اقتصاد از ساختن حدود 30 سدّ دیگر خبری نداشت!!! ...
وقتی دوست شاعرم (اسماعیل خوئی) می گوید: « ما، بوده را نبوده گرفتیم، و از نبوده - البته در قلمروِ پندارِ خویش - بودی کردیم ...» یعنی همین!
8- برای نمونه، نگاه کنید به خاطرات دکتر منوچهر ثابتیان (از رهبران کنفدراسیون): فصل کتاب، شمارهء 2، بهار 1369، صص 66-82.

mirfetros.com[+]


Labels: , , , ,

Saturday, January 20, 2007

انقلاب اسلامی ایـران - 1


علی میرفطروس

تأمّلاتی دربارهء «انقلاب اسلامی ایران»!

(بخش نخست)



* نوعی ماهیّت گرائی مطلق در ارزیابیِ رژیم شاه (بعنوان یک رژیم وابسته) روشنفکران و رهبران سیاسی ما را از درک تضادهای محمدرضا شاه با دولت های اروپائی و آمریکائی بازداشت.

* انقلابِ ایران، شاید نالازم ترین و غیر ضروری ترین انقلاب در تـاریخ انقلاب های دو قـرن اخــیر
بود.
* بر بستر یک بی بضاعتی فکری و بی نوائی فلسفی، هر کس «یوسف گمگشته» ی خود را در «کـنعانِ» اندیشه ها و ایدئولوژی های ضد تجدّد می یافت و در فضائی از اسطوره و وهم و خواب و خیال زمـزمه می کرد: « من خواب دیده ام که کسی می آید!».


اشاره:
انقلاب 57، حکایت پایان ناپذیری است که همروزگاران ما فراوان دربارهء آن نوشته اند و آیندگان نیز از آن خواهند نوشت.
تحلیل های رایج از چگونگی برآمدِ انقلاب یا علل و عوامل آن، عموماً، ماهیّتی سیاسی- ایدئولوژیک داشته و بیشتر در خدمت توجیه یا تبرئهء «اصحاب دعوی» می باشند تا در جهت حقیقت گوئی و روشنگری تاریخی.
مقالهء حاضر، تأمّلاتی است دربارهء برخی جنبه های رویداد بزرگی که - درست یا نادرست- «انقلاب اسلامی» نامیده می شود. انتشار این «تأمّلات» در سال های دور، با توجه به رونق ایدئولوژی های انقلابی، برای بعضی روشنفکران و رهبران سیاسی ما «ناگوار» بود امّا، اینک – با پیدایش روشنفکران و رهبرانی که «مصالح ملّی» را بر «منافع حزبی و ایدئولوژیک» ترجیح می دهند - امیدوارم که انتشار این «تأمّلات» باعث تأمّل و تفکر تازه ای گردد.
از دوست عزیزم مزدک کاسپين، مسئول سایت های «هميشک»، «بی پایان» و «ایران آرا» که تأمّلات زیر را از خلال گفتگوها و مقالاتم استخراج و تنظیم کرده اند، صمیمانه سپاسگزارم
ع. م

انقلاب اسلامی ايران دگرگونی های ژرفی در عرصهء سياست، فرهنگ، اخلاق و رفتارهای اجتماعی در ايران بوجود آورده و بار ديگر سئوالات مهمی را در برابر مردم و خصوصاً روشنفكران ما قرار داده است: «چرا انقلاب؟»، «چرا آيت الله خمينی؟»... و «چه بايد كرد؟»...
انقلاب اسلامی ايران شايد نالازم ترين و غيرضروری ترين انقلاب در تاريخ انقلاب های دو قرن اخير بود زيرا بیشتر انقلاب های دو قرن اخير در اوج انحطاط اقتصادی و زوال اجتماعی روی داده اند، در حاليكه انقلاب 57 در دوران رشد اقتصادی و رونق مناسبات اجتماعی بوقوع پيوسته است. از اين گذشته، وقوع دو رويداد عمدتاً غيرمذهبی (لائيك) يعنی انقلاب مشروطيت (1906) و جنبش ملی كردن صنعت نفت در ايران (1950) ابهامات و تناقضات موجود در چرائی ظهور خمينی و وقوع انقلاب اسلامی را دو چندان می كند.
دربارهء انقلاب 57، سال ها پيش، مسائلی را طرح كرده ام (ديدگاه ها، 1993، صص 91-102) اينك با اشارهء كوتاه به آن مسائل، مي توان ملاحظات يا پرسش های تازه ای را مطرح كرد:
ابتداء بهتر است که دربارهء خصلت «اسلامی» یا «غیراسلامیِ» انقلاب ایران اشاره ای کنیم. می دانیم که قبل از پیدائی خمینی و «جمهوری اسلامی»، جامعهء ما، بطور مشخص، سه رویداد مهم سیاسی – اجتماعی را پشت سر گذاشته بود:
اوّل: انقلاب مشروطیت.
دوّم: جنبش ملّی کردن صنعت نفت.
سوّم: شورش 15 خرداد 42.
توجه به این سه دورهء مهم از این نظر اهمیّت دارد که می تواند پاسخی به ماهیّت «اسلامی» یا «غیراسلامی» انقلاب 57 بدست دهد.
انقلاب مشروطیت ایران، در حقیقت تبلور اجتماعی مقابلهء «بدعت» (تجدّد) با «سُنّت» (شریعت) بود. متفکران مشروطه برای اولین بار کوشیدند تا «هویّت ملّی» را جایگزین «هویّت اسلامی» سازند. نوعی «رنسانس» ( بازگشت به تاریخ و فرهنگ و تمدّن ایران باستان) در عقاید متفکران مشروطه (مانند میرزا آقاخان کرمانی و میرزا فتحعلی آخوندزاده) وجود داشت که یادآورِ اندیشه های متفکران دورهء رنسانس اروپا بود. متفکران دورهء مشروطیت نیز مانند متفکران عصرِ رنسانس، معتقد بودند که رازِ رهائی جامعه از درماندگی و فلاکت تاریخی، گُسستن از سُنـّت دینی و رهائی از سلطهء اسلامی است. با چنین دیدگاهی، در انقلاب مشروطیت، روزنامه ها و گروه های سیاسی، شعارها و خواست های مردمی – عموماً - «غیراسلامی» بودند، و «مشروعه» - علیرغم داشتن رهبران برجسته ای مانند «شیخ فضل الله نوری» - نتوانست بر هواداران «مشروطه» پیروز شود. انزوای اجتماعی و سیاسی «مشروعه خواهان» آنچنان بود که چاپخانه های تهران و مراکز استانها، از چاپ و انتشار اعلامیه های آنان خودداری می کردند. جالب است بدانیم که تعدادی از علمای اسلامی نیز – خواسته یا ناخواسته – خود، در حقیقت، ایدئولوگ «مشروطه خواهی» بودند (مانند علاّمه محمد حسین نائینی).
در جنبش ملّی کردن صنعت نفت نیز علیرغم حضور رهبر مذهبی برجسته ای (مانند «آیت الله کاشانی») رهبری جنبش – اساساً- در دست نیروهای غیراسلامی (لائیک) بود. اعلامیه ها و نشریات آن زمان، به روشنی فضای «غیرمذهبی» جنبش مردم را نشان می دهند. در آن زمان نیز، نشریات و روزنامه های مهم، اتحادیه های کارگری، کشاورزی، زنان و کمیتهء اصناف - بطور کلی - فاقد خصلت اسلامی بودند.
در شورش 15 خرداد 42 نیز توده های شهری و روستائی، پاسخی به ندای «آیت الله خمینی» ندادند، بهمین جهت، این شورش در یکی دو روز اوّل- در تهران و قم خاموش شد.
روشن است که چه در انقلاب مشروطیت، چه در جنبش ملی کردن صنعت نفت و چه در 15 خرداد 42، جامعهء ایران به اصطلاح «اسلامی تر» از سال 57 بود و «انقلاب اسلامی» می بایست در این سه دورهء مهم از تاریخ سیاسی ایران صورت می گرفت نه در سال 57 که بخاطر رفرم ارضی و اجتماعی شاه (در سال های 40) و تحوّلات اقتصادی و اجتماعیِ متعاقب آن، مذهب (بعنوان یک آرمان حکومتی) اساساً به حاشیهء «حوزه» ها و «مسجد» ها رانده شده بود و اساساً نقشی در تحوّلات سیاسی - اجتماعی ایران نداشت.
بنابراین: تلقّی از مساجد و مدارس اسلامی به عنوان «شبکهء عظیمی در سازماندهی و بسیج توده ای در سال های 50-57» تا حدود زیادی «اغراق آمیز» است، زیرا که قبل از انقلاب 57، این شبکه ها - پنهان و آشکار- تحت نظر دولت (سازمان اوقاف و ساواک) قرار داشتند و از عملکردهای سیاسی ناچیزی برخوردار بودند. یکی از رهبران مذهبی انقلاب 57 - خود - تأکید کرده که: «بزرگترین نقطهء قوّت ما، بی سازمانی ماست).
برای اينكه درك روشنی از حال و روز سياسی خمينی در يكی - دو سالِ پيش از انقلاب اسلامی داشته باشيم يادآور می‌ شوم كه به روايت دوست عزيزم آقای دكتر سيروس آموزگار: در سال 55 يكی از مقامات عالی رتبه ايرانی (ایرج گلسرخی، مسئول امور اوقاف و حجّ و زیارات) سفری به عراق داشت و با استفاده از فرصت به زيارت مرقد امام عـلــی در نجف رفت. بهنگام زيارت، فردی به مقام ايرانی نزديك شد و گفت: «لطفاً ساعت 4 صبح فردا در حرم باشيد، شخص مهمی كار واجبی با شما دارد»... مقام عالی رتبهء ايرانی، سحرگاه فردا به حرم امام عـلــی رفت و با تعجب می بيند كه آن شخص مهم «آيت الله روح الله خمينی» است كه آمده بود و از مقام ايرانی می خواست كه واسطه شود تا او (خمينی) در آن سن و سال پيری از تبعيد به ايران برگردد و... متأسفانه به «دلايل نامعلوم»، شرح اين ملاقات به شاه گزارش نشد بلكه - برعكس - مدتی بعد، آن مقام عالی رتبه بجرم «رشوه و فساد مالی» دستگير و زندانی شد... به روايت دوست آگاه ديگری: درخواست بازگشت خمينی قبلاً نيز توسط «امام موسی صدر» (از طريق سفارت ايران در بيروت) به ساواك گزارش شده بود اما به اطلاع شاه نرسيد و...
از این گذشته، برای روستائیان ایران، بازگشت «خمینی» بمعنای «بازگشتِِ اربابان به ده» و بمنزلهء استقرار مجدّدِ «روابط ارباب و رعیّتی» بود، بهمین جهت، روستاها – علیرغم باورهای اسلامی خود – در مجموع از حوزهء تبلیغات سیاسی مُلاّها بر کنار بودند و لذا نقشی در انقلاب 57 نداشتند. همین جا گفتنی است که حکومتِ «رضاشاه» اگر چه بر سیادت قطعی علمای مذهبی خاتمه نداد، امّا بر منافع مادی و معنوی آنان، ضربه های جدّی وارد ساخت. اصلاحات اجتماعی سال های 40 محمدرضا شاه نیز به سلطهء بلامنازع علمای مذهبی در شهرها و روستاها خاتمه داد (کنترل املاک موقوفه، بودجه بندی مدارس مذهبی و مساجد از طریق ادارهء اوقاف) بهمین جهت است که «آیت الله خمینی» در سخنرانی های خود آنهمه نسبت به «این پدر و پسر» ابراز تنفّر و انزجار کرده است.
نیروهای فعّال سیاسی و فرهنگی در سال های 50 (روشنفکران و دانشجویان) اکثراً، نیروهای «غیرمذهبی» بودند. رشد روزافزون نیروهای غیرمذهبی و انزوای نیروهای اسلامی در عرصهء حیات سیاسی – فرهنگی جامعه آنچنان بود که بقول «دکتر شریعتی» و «حجت الاسلام سید محمّد خاتمی»: «دانشگاه ها، مرعوب هیاهوی تبلیغی الحاد بودند و بچه های مسلمان در دانشگاه های ایران «قاچاقی» زندگی می کردند. در این دوران، مدرنیسم و مارکسیسم در دو جبهه، باورهای اسلامی را مورد هجوم قرار دادند ..» (1)
با این ترکیب: درحوادثی که به انقلاب 57 منجر شد، اولین گروههای اعتراضی علیه رژیم شاه، روشنفکران لائیک و دانشجویان بودند: «شبِ شعرِ کانون نویسندگان ایران» و ادامهء آن در دانشگاه آریامهر (شبِ شعر سعید سلطانپور) به اعتراضات و اعتصابات دانشجوئی دامن زد. برای اولین بار، شرکت کنندگان در این شب ها، به خیابان ها ریختند و مبارزهء ضد دولتی را عمومی کردند، تنها پس از اعتراضات روشنفکران و اعتصابات دانشجویان بود که نیروهای مذهبی (بازاریان و طُلاّب) جرأت یافتند و شروع به اعتراض، بستن بازارها و راهپیمائی کردند. شعارهای مردم تا دی ماه 57، شعارهای دموکراتیک و غیراسلامی بود (آزادی مطبوعات، آزادی زندانیان سیاسی و ...) تنها پس از چاپ نامهء توهین آمیز و سئوال انگیز «رشیدی مطلق» در روزنامهء اطلاعات (دربارهء آیت الله خمینی) ما شاهد شعار «حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله» و یا «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» بودیم و از این زمان بود که «حاشیه نشین های شهری» هم قدم به میدان انقلاب گذاشتند.
انقلاب ایران، یک «انقلاب شهری» بود و جایگاه و پایگاه آن مراکز شهرها بود. روستائیان (که نصف جمعیت ایران را تشکیل می دادند) همانطور که گفتم، در انقلاب 57 حضور نداشتند. از این گذشته: وجود اقوام مختلف سُنّی مذهب در ایران (کُردها، ترکمن ها و بلوچ ها) عملاً چیزی بنام «حکومت اسلامی به رهبری خمینیِ شیعه مذهب» را برای بخش عظیمی از مردم ایران، منتفی می ساخت. بهمین جهت - چه قبل و چه بعد از روی کار آمدن خمینی - نواحی سُنّی نشین ایران، هیچگاه با عقاید سیاسی و مذهبی او همراه نشدند.
انقلاب ایران - همچنین- بر اساس میانگینِ سنّی عناصر فعّال و کارسازِ آن (چریک ها، دانشجویان، دانش آموزان، خرده بورژوازی مدرن، کارمندان) اساساً یک انقلاب جوان بود. این طیف گسترده اماّ فعّال، پرشور و جوان، از نظر سیاسی نه خاطره ای از «خمینی» و شعارهای او در 15 خرداد 42 داشت و نه حافظه ای از تاریخ معاصرِ ایران. بهمین جهت - با توجه به پویائی و جوانی خود - از یک «رادیکالیسم کور سیاسی» برخوردار بود ... با این خصوصیات، نیروهای انقلابی در سال های 50-57 با «ردِ تئوری بقا» و با نفی «سلاح فرهنگ» به ترویج «فرهنگِ سلاح» و «شهادت طلبی» پرداختند. طبیعی است که در فقدانِ احزابِ سیاسی مستقل (جبهه ملی ...) و عدمِ حضورِ شخصیت های سیاسیِ سرشناس در سال 57، مذهب و مساجد می توانستند جایگاه و پناهگاه مناسبی برای ابرازِ «حضورِ جمعی» در مخالفت با شاه باشند. به جرأت می توان گفت که در سال 57 اگر شخصیّتی - مانند مصدّق - وجود می داشت، قدرت گیری «خمینی» بسیار بسیار بعید می بود. جالب است یادآور شوم که اکثر علمای مذهبی و مراجع تقلید (مانند شریعتمداری، گلپایگانی، خوئی و ...) در سراسر حوادث 57، موضعی محافظه کارانه در مخالفت با شاه داشتند. بنابراین: نامیدن انقلاب ایران بعنوان یک «انقلاب اسلامی» چندان دقیق نیست.
معمولاً انقلاب ها يا علل داخلي دارند يا علل خارجی. دربارهء علل و زمينه های داخلی انقلاب 57 بايد گفت كه تا 6 ماه پيش از سال 57 هيچ نشانه ای از يك انقلاب - آنهم از نوع اسلامی آن - در ايران وجود نداشت. رژيم شاه اگر چه با دشواری هائی در زمينهء گرانی اجناس و كمبود مسكن روبرو بود، اما اين مشكلات آنچنان نبود كه آبستن يك انقلاب عظيم باشد.
از نظر اقتصادی، در آستانه انقلاب 57 درآمد سرانهء مردم در مقايسه با ديگر كشورهای در حال توسعه، رقم بالائی بود (بيش از دو هزار دلار) اكثريت مردم شهرها نسبت به سال های پيش، وضع مادی بهتری داشتند و طبقهء متوسط شهری (كارمندان و حقوق بگيران) از رفاه مناسبی برخوردار بودند. در اين ميان، آتش سوزی « سينما ركس آبادان» (در مردادماه 57) به تأثرات و هيجانات مردم دامن زد. اين فاجعهء هولناك (كه بدست مذهبی های متعصّب هوادار خمينی انجام شده بود) بُعد تازه ای به مبارزات مردم عليه شاه داد.
در عرصهء خارجی، رژيم شاه نه مديون بانك های خارجی بود و نه در جنگ با همسايگانش (مثلاً عراق) ضعيف و ناتوان شده بود بلكه از نظر مالی و اقتصادی، ايران در آن زمان دارای چنان قدرت و بضاعتی بود كه به بسياری از كشورهای اروپائی، آسيائی و آفريقائی وام و يا كمك مالی داده بود، هر چند كه درآمدهای سرسام آورِ نفتی و بی برنامه گی های رژيم در سرمايه گذاری درست اين درآمدها، باعث نوعی اختلال در ساختار اقتصادی ايران شده بود.
بنابراين دربارهء علل و عوامل انقلاب 57، می توان اين ملاحظات يا سئوالات را مطرح كرد:
1 - حضور اتحاد جماهير شوروی سوسياليستی در مرزهای 1900 كيلومتری با ايران و تحرّكات و تحريكات دائمی اين دولت برای دستيابی به آب های خليج فارس و سلطه بر ايران،
2 - تحولات سياسی در افغانستان و احتمال ايجاد يك رژيم كمونيستی وابسته به شوروی (خصوصاً احتمال استقرار «ارتش سرخ» در اين كشور) آيا خطر كمونيسم در ايران و در نتيجه: ضرورت ايجاد يك «كمربند سبز» در مقابله با « ارتش سرخ» را در ذهن و ضمير دولت های غربی (خصوصاً آمريكا) تقويت نكرده بود؟
3- استقلال طلبی های شاه در ميان كشورهای منطقه و خصوصاً رهبری وی در هدايت سازمان «اوپك» جهت استقلال سازمان و افزايش قيمت نفت و انعكاسات اين افزايش قيمت (يا « شوك نفتی») بر اقتصاد اروپا و آمريكا و خصوصاً تهديدات صريح شاه در افزايش هرچه بيشتر قيمت نفت و سپردن تأسيسات نفتی ايران به دست متخصّصان و مهندسان ايراني و... آيا مورد رضايت يا خوشايند دولت های آمريكائی و اروپائی بوده؟
4- سودای شاه در ايجاد يك ارتش مدرن و بسيار قدرتمند (با توجه به حساسيّت ژئوپوليتيكی ايران در منطقه) و تلاش های پيگير شاه برای خريد و احداث نيروگاه اتمی و ارتقاء ايران به يك قدرت اتمی در منطقه، آيا باعث نگرانی دولت های اروپائی و آمريكائی نبود؟
5 - « معاهدهء الجزاير» و مذاكرات پيروزمندانهء شاه با رژيم عراق (صدام حسين) در استيفای حقوق تاريخی ايران در شط العرب و رود كارون و در نتيجه: انتقال توجه ارتش عراق از مرزهای ايران به اسرائيل و شعارهای ضد اسرائيلي رژيم عراق (كه بعد از جمال عبدالناصر، سودای رهبری «پان عربيسم» را در سر داشته)، تا چه حد مورد قبول و رضايت اسرائيلی ها و آمريكائی ها می توانست باشد؟
6 - همهء اين استقلال طلبی ها و خصوصاً تأكيد شاه بر ناسيوناليسم ايرانی و تاريخ و تمدن ايران باستان آيا در ذهن و ضمير دولت های آمريكا و اروپا از شاه تصوير يك «ياغی» يا «سركش» را تداعی نمی كرد؟
7- آیا کنفرانس «گوادولوپ» طرحی برای سرنگونی شاه و آوردن خمینی نبود؟ (در سال های اخیر، از جمله خاطرات ژیسکاردستن، رئیس جمهوری فرانسه در زمان انقلاب ایران) وجود این طرح را تأئید می کند).
8- ندانم کاری ها و آشفتگی های دولت های وقت و فقدان یک «کمیتهء بحران» در دربار و سرانجام: تصمیم نادرست شاه برای خروج از ایران، به تحوّلات انقلابی شتاب بیشتری بخشید.
بهر حال در يادآوری انقلاب 57 نمی دانم چرا هميشه اين سخن چرچيل يا يكی از وزيران امور خارجهء انگلستان بيادم می آيد كه گفته بود: «دولت انگليس در آسيا دوستان دائمی ندارد بلكه منافع دائمی دارد».
اين ها سؤالاتی است كه پس از سال ها فاصله، امروز می توان بهتر و روشن تر به آنها پاسخ داد و از اين طريق می توان به زمينه ها، علل و عوامل ظهور « امام خمينی» پی برد.
چيزی را كه ما - غالباً - فراموش كرده بوديم اين بود كه استقرار آزادی و دموكراسی به زيرساخت های اقتصادی - اجتماعی و فرهنگی مناسب و به ظهور طبقات يا اقشار معينی نياز دارد. به عبارت روشن تر: دموكراسی، همزاد سرمايه داری است. بهمين جهت است كه گفته ام: در يك جامعهء فئودالی استقرار آزادی و دموكراسی غيرممكن است.
نوعی ماهيّت گرائی مطلق در ارزيابی رژيم شاه (بعنوان يك رژيم وابسته و دست نشانده) روشنفكران و رهبران سياسی ما را از درك تضادهای محمد رضاشاه با دولت های اروپائی و آمريكائی باز داشت. در واقع، در فضائی از اشتباهات يا ندانم كاری های سياسی، هر يك از ما (هم رژيم شاه و هم روشنفكران ) آتش بيارِ معركه انقلاب بوديم...
***
حكومت رضاشاه باعث گسست قطعی جامعه ايران از مناسبات قبيله ای (پيش سرمايه داری) گرديد. اصلاحات اجتماعی گسترده رضاشاه اگرچه بسياری از آرمان های ناكام جنبش مشروطيت را جامه عمل پوشاند، اما ساختار آمرانه و استبدادی سلطان (دولت) دست نخورده باقی ماند. ضعف نهادهای مستقل اقتصادی - اجتماعی و سياسی و فقدان يك طبقهء متوسط شهری نيرومند، به حضور قاهرهء حكومت در عرصه‌ های فوق، توان بيشتری بخشيد.
در حكومت محمد رضاشاه، سرمايه داری صنعتی رشد چشم گيری يافت بطوری كه پيدايش نهادهای مدنی و كارخانه های متعدد صنعتی، نشانهء پيدايش و گسترش نيروهای نوين اجتماعی بود، اما تداوم «مالكيت دولتی» و خصوصاً تكيه حكومت بر درآمد سرشار نفت، اساساً، مشاركت اقشار و طبقات «ماليات ده» را در عرصه سياست، منتفی ساخت. بر اين اساس - برخلاف جوامع غربی - در ايران هيچگاه «دولت پاسخگو» در برابر «شهروندهای ماليات ده» بوجود نيامد و اين امر، قدرت قاهره حكومت (دولت) را در عرصه های سياسی - اجتماعی تقويت كرد.
فروپاشی ساختار قبيله ای- «فئودالی» و رشد و رونق مناسبات سرمايه داری، فلسفه سياسی و جهان بينی نوينی را برای جامعه در حال تحول ايران ضروری ساخت، اما در تمامت اين دوران، ما نه تنها شاهد ظهور فيلسوف يا انديشمند نوآوری نبوديم بلكه عموم «فيلسوف»های ما با بازنويسی و بازسازی فلسفه اسلامی (شيعه)، عقل ستيزی خويش را در پردهء غرب ستيزی پوشاندند و «انجمن شاهنشاهی فلسفه» نيز - كه با عنايت به «2500 سال شاهنشاهی در ايران» قرار بود فلسفه ای ايرانی - مبتنی بر انديشه های ايران باستان - تدوين نمايد، در سلطه و سيادت كسانی چون دكتر سيد حسين نصر و آيت الله مرتضی مطهری - عملاً - به تدوين فلسفهء شيعی پرداخت.
در هياهوی «روشنفكران» و «فلاسفه»ی تجدّدستيزی مانند جلال آل احمد، دكتر احمد فرديد، دكتر رضا داوری و شاگردان و مريدان ايرانی هانری كُربن (دكتر سيد حسين نصر و دیگران) نه تنها نهال نورس تجدّد در ايران بارور نگرديد بلكه عقايد و افكار اين دسته از «متفكرين»، ميخ هائی بودند بر تابوت نوزاد نيمه جان تجدّد در ايران. بدين ترتيب: روح شيخ فضل الله نوری «همچون پرچمی» نه تنها بر بام «حوزه های علميه»، بلكه بر بلندای دانشگاه ها و «حوزه های علمی» ما برافراشته شد (2).
بر بستر اين بی بضاعتی فكری و بی نوائی فلسفی، هر كس «يوسف گم گشته»ی خود را در «كنعانِ» انديشه ها و ايدئولوژی های ضدتجدد می يافت و در فضائی از اسطوره و وهم و خواب و خيال زمزمه می كرد:
«من خواب ديده ام كه كسی می آيد
من خواب يك ستارهء قرمز را
وقتی كه خواب نبودم ديده ام
كسی ديگر
كسی بهتر
و مثل آنكسی است كه بايد باشد
و قدّش از درخت های خانه معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورت امام زمان هم روشن تر
و اسمش، آنچنان كه مادر
در اول نماز و در آخر نماز
صدايش می كند
يا قاضی القُضّات
يا حاجت الحاجات است
و می تواند كاری كند كه لامپ الله
(كه سبز بود، مثل صبح سحر، سبز بود)
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحيان
روشن شود...
كسی می آيد
كسی می آيد.» (3)
و سرانجام: شاعری بنام نعمت میرزازاده (م، آزرم) در تعبیر عینی این خواب زدگی،در ستایش از ظهور «امام» سرود:
«سوی پاریس شو! ای پیک سبکبال سحـر
نامه مردم ایران سوی آن رهبر بــر!
تا ببال و پرِ خونین نشوی سوی امـــام
هم پر و بال بشویی به گلاب قمصر
نامه ای از سوی ابنای وطن نزد امــام
تهنیت نامه ای از خلق به سوی رهبر ..
ای امامی که ترا نیست زعیمی همدوش
ای خمینی که ترا نیست به گیتی همبر»(4)

اينچنين بود كه هر يك از ما، در كورهء بی خِرَدی هامان دميديم و آتش بيار معركه انقلاب و استبداد گرديديم...
ادامه دارد

زیرنویس ها:
1-نگاه کنید به: ملاحظاتی در تاریخ ایران، علی میرفطروس، چاپ چهارم، کانادا، 2001، صص 112-114.
2-اشاره به سخن جلال آل احمد در ستایشِ «نعشِ آن بزرگوار» (شیخ فضل الله نوری): غرب زدگی، جلال
آل احمد، تهران، 1359، ص 36.
3 - گفتنی است که، این شعر «فروغ فرّخزاد» در سال های 40 سروده شده بود و لذا ربطی به انقلاب اسلامی سال 57 نداشت.
4 - روزنامه اطلاعات، شمارهء 15761، 26 دی ماه 1357


Labels: , , , ,