علی میرفطروس
تأمّلاتی دربارهء «انقلاب اسلامی ایران»!
(بخش دوّم)
* من به تحلیل های عامیانه مارکسیستی و تئوری هـای ساده انگارانه «اختناق سیاسی = انقلاب» اعتقـادی ندارم.
* بی توجهی به آزادی و دمکراسی، مختصّ رضاشاه یا محمدرضا شاه نبود، بلکه این بی توجهی در عقایـد بیشتر رهبران سیاسی و روشنفکران ایران نیز وجود داشت.
* جامعهء روشنفکری ما، اسیر دو مطلق گرائی یا دو بنیادگرائی بـود: یکی بنیادگرائی اسـلامی و دیگـری بنیادگرائی مارکسیستی. وجه مشترک این دو بنیادگرائی، نیاندیشیدن و مقابله با تجدّدگرائی و توسعهء زمان رضاشاه و خصوصاً محمدرضا شاه بود.
اشاره:
انقلاب 57، حکایت پایان ناپذیری است که همروزگاران ما فراوان دربارهء آن نوشته اند و آیندگان نیز از آن خواهند نوشت.
تحلیل های رایج از چگونگی برآمدِ انقلاب یا علل و عوامل آن، عموماً، ماهیّتی سیاسی-ایدئولوژیک داشته و بیشتر در خدمت توجیه یا تبرئهء «اصحاب دعوی» می باشند تا در جهت حقیقت گوئی و روشنگری تاریخی.
مقالهء حاضر، تأمّلاتی است دربارهء برخی جنبه های رویداد بزرگی که - درست یا نادرست - «انقلاب اسلامی» نامیده می شود. انتشار این «تأمّلات» در سال های دور، با توجه به رونق ایدئولوژی های انقلابی، برای بعضی روشنفکران و رهبران سیاسی ما «ناگوار» بود امّا، اینک - با پیدایش روشنفکران و رهبرانی که «مصالح ملّی» را بر «منافع حزبی و ایدئولوژیک» ترجیح می دهند - امیدوارم که انتشار این «تأمّلات» باعث تأمّل و تفکر تازه ای گردد.
از دوست عزیزم مزدک کاسپين، مسئول سایت های
«بی پایان»،«همیشک» و «ایران آرا» که تأمّلات زیر را از خلال گفتگوها و مقالاتم استخراج و تنظیم کرده اند، صمیمانه سپاسگزارم. ع. م
روحانيّت سُنـّتی شيعه- كه در دوران رضاشاه دچار ضربات مهلكي شده بود - در زمان محمد رضاشاه و در بيم رژيم از «شبح كمونيسم»، جانی تازه يافت و در پيلهء «انتظار» از طريق شبكه ها و انجمن ها و هيأت های مذهبی به بازسازی خويش پرداخت با اینحال: وضعيّت مذهب در ميان روشنفكران و دانشجويان و جوانان ايران آنچنان بود كه دكتر علي شريعتی و مرتضی مطهری از آن بعنوان «حالت نيمه مرده و نيمه زندهء مذهب و وضعيت بسيار بسيار خطرناك آن» ياد كرده اند (5).
در چنان شرايطی، وقتی دكتر علی شريعتی با زبانی شعرگونه و شورانگيز از «پروتستانتيسم اسلامی» ياد كرد و از «مذهب عليه مذهب» يا از «پدر - مادرها! ما متهميم» و از «شيعه، يك حزب تمام» سخن گفت، ناگهان باورهای سنگ شده و سُنـّتی شيعه، از درون منفجر شد و بعد، چون آواری هستی فكری جوانان و دانشجويان ما را در خود گرفت.
در آن فضای شعر و شور و افسانه و افسون، روشنفکران معروف و لائیک ما (مانند دکتر علی اصغر حاج سید جوادی) نیز ضمن پیش بینی «طلوع انفجار» (6)، انقلاب حضرت محمد را «بزرگترین انقلاب تاریخ بشر» و پیام محمد را «پیام یک انقلابی کامل عیارِ زمینی» می دانستند و لذا «بازگشت به سرچشمه» (اسلام) را توصیه می کردند رهبران جبههء ملّی و مليّون ايران در كربلای 28 مرداد سينه می زدند و از تدوين يك فلسفهء ملّی، معقول و معاصر بازماندند. شماری از «انديشمندان حکومتی» نيز در غوغائی از تملّق ها و بزرگ نمائی های تاريخی، و در گرايش درونی به «آفاق تفكر معنوی اسلام ايرانی»، راهِ «يوسف گم گشته»ی انقلاب آينده را هموار می كردند.
* * *
من به تحليل های عاميانهء ماركسيستی و تئوری های ساده انگارانهء « اختناق سياسی = انقلاب» اعتقادی ندارم چرا كه تحولات سياسی در كرهء جنوبي، برزيل و خصوصاً اسپانيا، شيلی و آفريقای جنوبی نشان می دهند كه اين كشورها - عليرغم مشكلات عظيم سياسي و تنش های عميق اجتماعی - توانستند بدون انقلاب از حكومت های فردی و استبدادی به آزادی و دموكراسی سياسی سير نمايند. بهمين جهت ادعای اینکه «انقلاب اسلامی، محصول اختناق سیاسی رژیم شاه» و یا «محصول کودتای 28 مرداد 32 بود» بنظر من، تنها برای ساده کردن مسئله و نوعی فرافکنی و فرار از مسئولیت کسانی ست که «آتش بیارِ معرکهء انقلاب» بودند.
از اين گذشته، روند مدرنيسم و توسعه و تجدّد اجتماعی در ايران، سبب پيدايش طبقهء متوسط شهری شده بود كه بتدريج بر اختناق و ساختار سياسی رژيم شاه تأثير گذاشته بود و بطوريكه گفتم: پيدايش جناح های انديشمند، سازنده و پيشرو، و فضای باز سياسی، برای ايجاد اصلاحات در ساختار سياسی رژيم بود.
گفتنی است كه بی توجهی به آزادی و دموكراسی، مختص رضاشاه يا محمد رضاشاه نبود بلكه اين بی توجهی، در عقايد بيشتر رهبران سیاسی و روشنفكران اين دوران نيز وجود داشت با اين تفاوت اساسی كه در نزد روشنفكران عصر رضاشاه، احالهء دموكراسی و آزادی های سياسی به آينده ای نامعلوم، به علت ساختار اجتماعی و فقدان شرايط ذهنی و فرهنگی جامعه (خصوصاً بی سوادی عمومی) بود، در حاليكه در دوران محمد رضاشاه ، مقولاتی مانند آزادی و دموكراسی در باور اكثر روشنفكران و رهبران سیاسی ما، مقولاتی « بورژوائی» و «متعفّن» قلمداد می شدند، لذا در دستگاه فكری و مفهومی آنان - اساساً - جائی نداشتند. به عبارت ديگر: جامعهء توحيدی روشنفكران دينی يا جامعهء سوسياليستی روشنفكران لنينی ما زمانی می توانست متحقـّق گردد كه از نقيض آن (يعنی آزادی و دموكراسی) اثری نباشد. ادبيات و ايدئولوژی های سياسی 30-40 سال قبل از انقلاب 57 بهترين شاهد اين مدعا است، مثلاً جلال آل احمد (يعنی معروف ترين و جنجالی ترين روشنفكر و نويسندهء آن زمان) معتقد بود كه « ما نمی توانيم از دموكراسی غربی سرمشق بگيريم... احزاب و سازمان های سياسی در كشورهای غربی منبرهائی هستند برای تظاهرات ماليخولياآميزِ آدم های نامتعادل و بيمارگونه... لذا تظاهر به دموكراسی غربی، يكي از نشانه های بيماری غرب زدگی است».
من به بسياری از روشنفكران عصر محمد رضاشاه «روشنفكران هميشه طلبكار» لقب داده ام، روشنفكرانی كه نه تنها هيچ طرح و برنامه ای برای نوسازی كشور يا مهندسی اجتماعی نداشتند بلكه ضمن چشم بستن بر تحولات جاری جامعه، مسيح وار، همواره صليب يك « نه !» را بر شانه های خويش حمل می كردند بی آنكه بدانند يك نظام سياسی را تنها عوامل آن نظام تعيين نمی كنند، بلكه اپوزيسيون و مخالفان نيز در سازندگي يا تخريب آن نظام، نقش دارند. گويا در خطاب به اين دسته از روشنفكران و رهبران سياسی بود كه افلاطون می گويد:
« ای فرزانگان! اگر شما از حكومت دوری كنيد، گروهی ناپاك آنرا اشغال خواهند كرد».
با آن «نه !» و با آن «جبههء امتناع» بود كه روشنفكرانی مانند جلال آل احمد در برابر اصلاحات اجتماعی شاه، يا به نفی و انكار پرداختند و يا معتقد شدند كه: «خليل ملكی سوسياليسم را در دهان حكومت شاه گذاشته است و شاه اين برنامه ها (اصلاحات ارضی، حقوق زنان و كارگران، تحصيل و تغذيه رايگان، سپاه دانش و...) را از امثال خليل ملكي دزديده است» ... و در آن ميانه كسی (حتی رهبران جبهه ملی) نبود كه بگويد: « بسيار خوب، چه مانعی دارد؟ حالا كه شاه طرح و برنامه های خليل ملكي را پذيرفته و اجرا می كند، چرا ما از آن حمايت و پشتيبانی نكنيم؟»... با اين خصلتِ «روشنفكران هميشه طلبكار» بود كه جلال آل احمد - بعنوان معروف ترين و تأثيرگذارترين نويسنده و روشنفكر آن زمان - در بارهء تحوّلات و اصلاحات اجتماعی دوران محمد رضاشاه -غيرمنصفانه - چنين قضاوت مي كرد:
«حکومتی که در زیر پوشش «ترقیّات مشعشعانه»، هیچ چیز جز خفقان و مرگ و بگیر و ببند نداشته است» !!!
ما - جوانان و دانشجويان آن دوران - در چنان فضائی از بی خِرَدی های سياسی و فرهنگی باليديم و با «سنگی بر گوری» و «ارزیابی شتابزده»ی آل احمدها - در واقع - سنگی بر گور تجدّدگرائی و توسعهء ملی گذاشتيم.
باآن بضاعت فكری و فلسفی - بارها - از خود پرسيده ام: «اگر ما بجای رضاشاه يا محمد رضاشاه بوديم، آيا بهتر عمل می كرديم؟» و پاسخ داده ام:
- « مُسـّلماً نه!».
اختناق و استبداد سیاسی رژیم شاه مسلماً در رشد و رونق گرایش های انقلابی، تأثیر داشت، اما واقعیت اینست که در آن زمان، عموم روشنفکران ما بوسیلهء انواع ایدئولوژی های انقلابی (از مارکسیسم چینی و کوبائی گرفته تا تشیّع سرخ علوی) مسخ و افسون شده بودند، بهمین جهت در کنار اختناق سیاسی، تحولات اقتصادی - اجتماعی و فرهنگی را نمی دیدند، تحلیل های رایج چنان بود که اختناق سیاسی را مخالف و مغایر توسعهء اجتماعی می دانست. طبق این تحلیل ها، با وجود اختناق سیاسی، توسعه، تجدّد و پیشرفت اجتماعی، دروغ یا غیر ممکن بود (7). با چنین دیدگاهی، روشنفکران ایران در قبل از انقلاب 57 خود را از دیدن و بررسی تحولات جاری جامعه، بی نیاز می دیدند و با اعتقاد به ضرورت انقلاب، با نوعی رادیکالیسم کور، موجب تشدید و گسترش اختناق و استبداد سیاسی گردیدند. آنان با تشکیل نوعی «جبههء امتناع» و با اعتقاد بر این باور نادرست که: «روشنفکران با حکومت نیستند، بر حکومت هستند»، هم جامعه و هم رژیم حاکم را از داشتن روشنفکران آگاه و هدایت گر محروم کردند.
همانطور که گفته ام: رابطهء بین دولت ها و روشنفکران، جادهء یکطرفه ای نیست. دولت ها و روشنفکران از هم تأثیر می گیرند و بر هم تأثیر می گذارند. ماحصلِ این کنش ها و واکنش ها، فضای سیاسی یک جامعه را می سازد ... از این گذشته، ما دارای 1900 کیلومتر مرز مشترک با شوروی ها بودیم که همیشه چشم به منافع ملی ما داشتند، و بعد، حزب توده که رهبرانش با یک شبکهء سراسری بعنوان عامل شوروی ها عمل می کردند. خودِ همین مسئله، همیشه فضای سیاسی ایران را متشنّج و پر از سوء ظن و تردید و توطئه کرده بود و باعث کنش و واکنش های متقابل رژیم و نیروهای سیاسی جامعه شده بود. علاوه بر این، در آن زمان «جبههء امتناع روشنفکران»، رژیم شاه را فاقد مشروعیّت سیاسی می دانست و لذا هرگونه همکاری و همسوئی با آنرا کفر می دانست (8). البته بودند روشنفکرانی که با هوشیاری، شجاعت و واقع بینی به نفوذ در دستگاه دولتی و اصلاح رژیم از درون معتقد بودند، مانند: دکتر عنایت الله رضا، مهندس پرویز نیکخواه، دکتر مهدی بهار نویسندهء «میراث خوار استعمار»، دکتر چنگیز پهلوان، دکتر کوروش لاشائی و خصوصاً فرزانه ای مانند فیروز شیروانلو (از رهبران برجستهء کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در خارج از کشور). فیروز شیروانلو پس از جریان سوءقصد به شاه در«کاخ مرمر» و پس از سال ها زندان، طی آگاهی و شناخت نزدیک از تحولات اجتماعی و توسعهء صنعتی ایران، با ترجمه و انتشار کتاب ارزشمند «ضرورت هنر در رَوَند تکامل اجتماعی» (اثر ارنست فیشر) و تشکیل فرهنگسرای نیاوران و با حضور فعال در سازماندهی و گسترش «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان»، فضای نوینی در عرصهء فرهنگی و انتشاراتی ایران بوجود آورد که تأثیرات مثبت آن بر هیچ نویسنده و متفکری پوشیده نیست. او در ایجاد این فضای هنری و فرهنگی، از حمایت های فرح پهلوی برخوردار بود.
بنظر من، هم رضاشاه و هم محمدرضا شاه، اولویّت را به تجدّد اجتماعی و توسعهء ملّی و ایجاد یک زیربنای اقتصادی مدرن گذاشته بودند و بهمین جهت به اصل آزادی و استقرار دموکراسی بی توجه بودند.
در صحبت از نبودن آزادی در زمان رضاشاه و محمدرضا شاه، معمولاً، آزادی ها تا حد آزادی های سیاسی، تقلیل می یابند. بعبارت دیگر، فقدان آزادی های سیاسی با فقدان آزادی های اجتماعی، حقوقی و اقتصادی اشتباه می شود یا یکی گرفته می شود در حالیکه می دانیم که در آن دوران اگر چه آزادی های سیاسی پایمال می شد اما آزادی های اجتماعی رشد بی سابقه ای یافته بود. تحرّک اجتماعی و ارتقاء یا جابجائی طبقاتی در جامعه آنچنان بود که افراد وابسته به طبقات پائین می توانستند به مقامات و موقعیت های ممتاز نائل شوند. مثلاً طبق آمار موجود، در سال های بین 1970-1979، 14% دانشجویان دانشگاه های ایران از طبقات پائین و کارگری بودند، در حالیکه در همان زمان در فرانسه، این رقم فقط 4% بوده است. اشاره به این آزادی های اجتماعی از این جهت اهمیت دارد که امروزه مردم ما حتّی در پوشیدن لباس، انتخاب رنگ های دلخواه، داشتن امنیّت در رفت و آمدهای خانوادگی و اجرای مراسمی مانند عروسی یا جشن تولد هم آزاد نیستند و خصوصاً زنان ایران از بسیاری از آزادی های اجتماعی و مدنی محروم شده اند ... از این گذشته، می دانیم که پس از سقوط رضاشاه (یعنی از شهریور 1320 تا 28 مرداد 32)، به مدت 12 سال، بقول دوست و دشمن، آزادی و دموکراسی سیاسی (و خصوصاً آزادی قلم و بیان و مطبوعات) در ایران وجود داشت اما روشنفکران ما نتوانستند از آزادی های سیاسیِ موجود، استفاده درست و شایسته ای بکنند. نگاهی به نشریات رنگارنگ حزب توده و مقالات روزنامه نگاران معروفی مانند محمد مسعود، کریم پور شیرازی و حتی بعضی مقالات زنده یاد دکتر حسین فاطمی (در باختر امروز) نشان می دهد که روشنفکران و روزنامه نگاران آن زمان، هتّاکی، پرونده سازی، تَلَکه کردن افراد و توهین و تهدید مخالفان سیاسی خودشان را با ادب و اخلاق سیاسی عوضی گرفته بودند. طبیعی است که در جامعه ای که احساسات و عواطف حزبی، عقل و اندیشه سالمِ سیاسی را مضروب می کند، آنگونه مقالات و جنجال های به اصطلاح سیاسی، می توانست برای اکثریت ناآگاه مردم جامعه، جذّاب باشد.
در روزهای حسّاس و سرنوشت ساز انقلاب 57 نیز، نویسندگان و سردبیران مطبوعات ما با یک اعتصاب 62 روزه، جامعهء ایران را از تحولات سیاسی و زدوبندهای پشت پرده در به قدرت رسیدن آیت الله خمینی، بی خبر گذاشتند ...
ادبیات و انقلاب
جامعهء روشنفکری ما اسیرِ دو مطلق گرائی یا دو بنیادگرائی بود: یکی بنیادگرائی اسلامی و دیگری بنیادگرائی مارکسیستی. وجه مشترک این دو بنیادگرائی، نیاندیشیدن و مقابله با مدرنیسم، تجددگرائی و توسعهء زمان رضاشاه و خصوصاً محمدرضا شاه بود. یکی، جامعه را بسوی «ناکجاآباد» 1400 سال پیش می خواند، و دیگری، جامعه را بسوی مدینهء فاضلهء «سوسیالیسم واقعاً موجود». بنابراین، همدلی ها و همگامی های این دو نحلهء ایدئولوژیک در آستانهء انقلاب 57، چندان هم عجیب نبود.
ببینید! در اینهمه سال ها چقدر متون مارکسیست – لنینیستی ترجمه شده و بخورد جوانان و دانشجویان ما داده شد! اما حتّی یک نفر از میان متفکران و روشنفکران ما پیدا نشد که کتاب «نقدِ خِرَد ناب» (کانت) را ترجمه کند! چرا؟ برای اینکه کتاب کانت، خواب روحی و آسودگی ذهنی روشنفکران ما را بر هم می زد. در چنین شرایط ذهنی و سیطرهء ایدئولوژیک است که وقتی کتابی مثل «غرب زدگی» (آل احمد) منتشر شد، هیچ کس بضاعت یا جرأت نقد و بررسی آن را نداشت (غیر از داریوش آشوری که بهمین جرم!!! از طرف روشنفکران آن زمان، بایکوت شده بود) و یا کتاب کوچکی مثل «ماهی سیاه کوچولو» نه تنها کتاب بالینی آدم های 8 ساله تا 80 ساله بود، بلکه برخی روشنفکران شناخته شده و مارکسیست ما، از آن، انواع و اقسام تزِ «مبارزهء مسلحانه» و «رهائی ملّی» را کشف کردند و «ماهی سیاه کوچولو» تبدیل به «مانیفست» روشنفکران ما شده بود.
در آن سال ها همه بر علیه تحولات اجتماعی آن دوران عصیان کرده بودیم بی آنکه – خود- سنگی حتّی- در ساختمان آن جامعهء نوین گذاشته باشیم. همه از رژیم «طلبکار» بودیم، بی آنکه بپرسیم: «آیا خودمان به وظایف و مسئولیت های مان عمل می کنیم؟». واقعیت این بود که رژیم شاه دست به اصلاحات ارضی و اجتماعی مهمی زده بود که حتّی دکتر محمّد مصدق هم - از ترس آیت الله کاشانی و فدائیان اسلام - جرأت انجام آنها را نداشت، امّا روحیهء ایلی – ایدئولوژیک رهبران سیاسی و روشنفکران ما، توان جذب و تحمّل مدرنیسم، توسعه و تجدّد اجتماعی را نداشت زیرا بقول آل احمد: «آنوقت غرب زدگی ایجاب می کند که همین روستاها را بیاندازیم زیر لگدِ تراکتورهای جورواجور ... و این تراکتورها چه می کنند؟ همهء مرزها و سامان های اجدادی را بهم می زنند».
شعر و ادبیات ما در آن زمان بجای اینکه سازنده و راهگشا باشند، عموماً ویرانگر بودند. همه از «شب» (شاه) حرف می زدیم و از «صبح» ی که با رفتن «شب» (شاه) خواهد آمد. می خواستیم «شب» (شاه) را بکُشیم امّا معلوم نبود که در پشت دروازهء شهر تهران، کدام «انوشیروان عادل» را منتظر نگهداشته بودیم. همه بر علیه تحولات اجتماعی آن زمان عصیان کرده بودیم: فقر و ثروت، ظالم و مظلوم، فئودالیسم و بورژوازی، کارگر و کارفرما، انقلاب و ضد انقلاب روز و شب به همدیگر «کیش» می دادند بی آنکه «پدران سیاسی» ما بکوشند تا بر این بازی هولناک، نقطهء پایان بگذارند. چشم انداز اجتماعی روشنفکران ما، «حلبی آباد» و «جنوب شهر» بود. شعر و ادبیات ما - اساساً - از این نواحی «الهام» می گرفت بی آنکه به رشد قشر عظیم طبقة متوسط جدید شهری (که در واقع حامیان اصلی آزادی و دموکراسی بودند) توجهی کنند. همه از «بچه های اعماق» سخن می گفتیم که (بقول شاملو): «بر جنگل بی بهار می شکفند / و بر درختان بی ریشه، میوه می آورند» بی آنکه بدانیم که این «بچه های اعماق» ممکن است بسیجی های زنجیر بدست یا پاسداران سرکوبگرِ فاشیسم باشند. شعر و ادبیات ما از «جنوب شهر» بر می خاست که با باران (انقلاب) ویران می شد:
«جنوب شهر را باران ویران خواهد کرد
جنوب شهر را باران ویران خواهد کرد
و من شگفتا! غمگین نمی شوم
سقوط عاطفه های لطیف را در خود، باید، امشب، جشن بگیرم
من، این زمان، رسا و منفجر، مثل خشم
و مثل خشم، توانایم
و می توانم دیوان شعر «حافظ» را بردارم
و برگ برگش را، با دست های خویش، پاره پاره کنم
و می توانم - چو خنجر و پلاسیدن - لزوم خون و خزان را باورم کنم
و می توانم در رهگذر باد قد افرازم
و باغی از شکوفه و شبنم را، پرپر کنم
و می توانم حتّی - از نزدیک - سر بُریدن یک تا هزار برّة نوباوه را نظاره کنم
نگاه کن! نگاه کن!
که گفته است که ویران شدن تماشائی نیست؟
که گفته است که ویران شدن غم انگیز است؟
جنوب شهر ویران خواهد شد
و جای هیچ غمی نیست
جنوب شهر را آوارِ آب، ویران خواهد کرد
شمال شهر را ویرانی جنوب ...»
روشنفکران ما - در آن زمان - حتّّی با جشن هنر شیراز، جشنوارهء طوس، بنیاد فرهنگ ایران، تالار رودکی و فرهنگسرای نیاوران هم میانه ای نداشتند، در واقع هر چه که از «بالا» می آمد، «بو» می داد و اشرافی و بورژوائی تلقّی می شد.
در این میان، «جبههء امتناع روشنفکران و رهبران سیاسی»، تمرکز بیش از حد قدرتِ در دست شاه، اشتباهات غیرقابل توجیه رژیم و خصوصاً سلطهء جهنمی ساواک، چاقوی مخالفان و روشنفکران انقلابی را تیزتر می کرد.
دموکراسی، مقوله ای است تاریخی و محصول رشد و تکامل مناسبات سرمایه داری، و به یک زیرساخت اقتصادی - اجتماعی و حقوقیِ مناسب نیاز دارد. دموکراسی، حاصل یک روند تاریخی است که بدنبال توسعهء ملّی و تجدّد اجتماعی رشد می کند. بنابراین: جامعهء ایلی - ایدئولوژیک روشنفکری ما - با نفی عوامل رشد دموکراسی (یعنی با نفی زیرساخت های اقتصادی - اجتماعی و فرهنگی نظام گذشته) چگونه می توانست حامل آزادی، دموکراسی و حقوق بشر باشد؟
با چنان ایدئولوژی و اعتقادی، اکثریت قریب باتفاق روشنفکران و رهبران سیاسی ما در آن دوران، عکس برگردان امام خمینی (یا در شکل خوشبینانه و «پیشرو») شبیه کیم ایل سونگ، کاسترو یا انورخوجه بودند.
روند مدرنیسم، توسعه و تجدّد ملّی از زمان رضاشاه در ایران آغاز شد و در زمان محمدرضا شاه اوج بی سابقه ای یافته بود. این توسعهء صنعتی و تحولات اجتماعی، باعث رشد چشم گیر طبقهء متوسط و مدرن شهری شده بود و لذا بر اختناق سیاسی رژیم هم تأثیر گذاشته بود، بطوریکه در سال ها 56-57، زمینه برای استقرار آزادی و دموکراسی در جامعه فراهم بود، امّا عموم روشنفکران و رهبران سیاسی ما در آن زمان به چیزی جز «سرنگونی» و «انقلاب» نمی اندیشیدند. نمی دانم! شاید چیزی بنام «انقلاب اسلامی» لازم بود تا ما را از آن خواب تاریخی، و از آن بی حسیِ ذهنی بیدار کند. دوست شاعرم «اسماعیل خوئی» (که سال ها پیش دربارهء «جنوب شهر» و «ضرورت انقلاب»، آن شعر معروف را سروده بود) بعد از انقلاب، صمیمانه گفت:
« ما عشق مان، همانا
میرابِ کینه بود
ما کینه کاشتیم
و، تا کِشت مان ببار نشیند
از خون خویش و مردم
رودی کردیم
ما، خام سوختگان
ز آن آتش نهفته که در سینه داشتیم
در چشم خویش و دشمن
دودی کردیم
ما، آرمان هامان را
معنای واقعیت پنداشتیم
ما «بوده» را «نبوده» گرفتیم
و از «نبوده»
- البته تنها در قلمروِ پندار خویش -
«بود» ی کردیم
ما کینه کاشتیم
و خرمن خرمن
مرگ برداشتیم ...
نفرین به ما!
ما، مرگ را سرودی کردیم ...»
ادامه دارد
* * *
زیرنویس ها:
5- نگاه کنید به «ملاحظاتی در تاریخ ایران، علی میرفطروس، چاپ چهارم، صص 106-108.
6- «طلوع انفجار»، علی اصغر حاج سیدجوادی، تهران، 1357.
7- مثلاً وقتی عکس افتتاح سدّ عظیم «دز» (در خوزستان) در نشریات خارجی چاپ شد، بحث بسیاری از فعالین سیاسی در خارج از کشور این بود که: «این عکس، مونتاژ است و ساختن چنین سدّ عظیمی در ایران، دروغ تبلیغاتی رژیم شاه است!» ... بعدها یکی از همین رهبران سیاسی - که تحصیلاتش را هم در رشتهء اقتصاد ایران بپایان برده بود - در پاسخ به این سئوال که: «در دوران 25 سالهء حکومت محمدرضا شاه، چند سدّ بزرگ در ایران ساخته شده؟» به من گفت: « فقط 5 تا!» ... ظاهراً این استاد معروف اقتصاد از ساختن حدود 30 سدّ دیگر خبری نداشت!!! ...
وقتی دوست شاعرم (اسماعیل خوئی) می گوید: « ما، بوده را نبوده گرفتیم، و از نبوده - البته در قلمروِ پندارِ خویش - بودی کردیم ...» یعنی همین!
8- برای نمونه، نگاه کنید به خاطرات دکتر منوچهر ثابتیان (از رهبران کنفدراسیون): فصل کتاب، شمارهء 2، بهار 1369، صص 66-82.
mirfetros.com[+]Labels: 1979destruction, 1979IslamicRepublic, Iran, Mazdakcaspian, mirfetros