بـی پـايـان

مسلمانانِ ايران، نام و ننگ را نمی‌ شناسند و از حاکميت ِ دشمنانِ ايران هم شرمسار نمی شوند. مسلمان ِ ايرانی، در ولايت فقيه، موالی است و ايران ستيزان مولای او هستند

Wednesday, June 28, 2006

تنهـائـی و تبعيــد


ناصر خسرو قباديانی:
صدای طغيان، تنهائی و تبعيد


(بخش اول)
(فصل دوم از کتاب در دست انتشار «تاریخ در ادبیات»)
علی ميرفطروس


علی ميرفطروس



* اشعار ناصرخسرو را می توان اولین نوع «شعر ایدئـولوژیک» در ادبیـات
پارسی بشمار آورد.
* ناصرخسرو، سرآغاز ِ دوره ای ست که طی آن، فرهنگ شاد و حمـاسه
دنیاگرای ایرانِ پیش از اسلام، در تصوّف ناشاد و عـرفانِ دنیاگریز بعـد از
اسلام مُضمحل گردید.
* ناصرخسرو در اشعارش از «خـِرَد» و «علم» ستایش ها کرده است، اما
باید دانست کـه این ستایش ها - اسـاسـاً- در خدمت اعتقـادات دینی و
بقصد توجیه عقلی عقاید اسماعیلی ِ او بوده است.


« بـگذر ای بـاد دلـفروز خـراسانی!
بر يکی مانده به يمگان درّه، زندانی
ُبرده اين چرخ جفا پيشه به بيدادی
از دلش راحت و زتنش، تن آسـانی
گشته چون برگ خزانی زغم غربت
آن ُرخ ِ روشن ِ چـون لالة ُنعمـانـی
بی گناهی شده همواره بر او دشمن
ترک و تازیّ و عراقی و خراسانی». (1)

قصايد بلند و کلمات مطنطن، هيکل بلند و چهرة پرهيبتش را عيان می کنند.
ناصر خسرو قباديانی در سال 394 /1004 در قباديان بلخ بدنيا آمد و دوران کودکی و نوجوانيش در همين شهر به تحصيل علوم متداول زمان گذشت. خانوادة ناصرخسرو از اعيان محترم و معروف منطقه بود و او در نخستين سال های جوانی، کارگزار، دبير ديوان، عامل و مستوفی حکومت بود و خصوصاً در عصر سلطان محمود و سلطان مسعود غزنوی و سپس در دستگاه طغرل سلجوقی، موقعيت و مقام درباری داشت. (2) طبع پرشور و سرشت نوجوی ناصرخسرو، او را به مطالعه فلسفه ها و اديان مختلف کشانيد (3) بطوری که حتّی با علم طب، نجوم، فلسفه يونان و رياضيات نيز آشنا شد.
عصر ناصرخسرو، عصر اختلافات خونين مذهبی، فقدان امنيت اجتماعی و آشفتگی های گسترده سياسی بود. بازار جدال های مذهبی چنان گرم بود که پيروان مذاهب شافعی، حنفی، اسماعيلی، شيعه امامی و غيره، ضمن انتقاد و دشنام به «مذاهب باطل»، تهمت های سختی به يکديگر نسبت می دادند و در اين راه، حتّی از وقاحت و بی شرمی نيز پرهيز نمی کردند. (4)
دامنه اختلافات و کشمکش های مذهبی در اين دوران چنان وسعت داشت که از حوزه عوام به عرصه خواص کشيده شد و نه تنها علمای مذهبی درنفی مذاهب يکديگر «رديـّه» ها نوشتند، بلکه شاعران زمان نيز در اين تعصّبات و جدال های مذهبی شرکت کرده و به هجو و انتقاد مخالفان خود پرداختند و حتی تهمت های مذهبی را وسيله ای برای انتقامجويی های شخصی قرار دادند بطوری که - مثلاً - ظهيرالدين فاريابی، يکی از پيروان عقل گرای معتزله را چنين دشنام گفته است:
ترا به تيغ ِ هجا پـاره پـاره خواهم کـرد
کـه کشتن تـو مـرا شد فريضه کُـلّی
خدايگان وزيران مرا چه خواهد کرد
ز بهرِ ِخون يکی زن بمـُزدِ معتزلی (5)
اين «جنگ هفتاد و دو مذهب» - چنانکه درباره دوران انوری نيز گفتيم - بتدريج روحيه قومی و همبستگی های ملی ايرانيان را تضعيف کرد و موجب تقويت عصبيـّت های قبيله ای - مذهبی گرديد بطوری که در قرن پنجم تا ششم / يازدهم تا دوازدهم، هر يک از فرقه ها و مذاهب اسلامی، کوی ها و برزن ها و بازارها و مدارس و مساجد خاص خود را داشتند و از معاشرت با پيروان «مذاهب باطل» پرهيز می کردند ... و اين چنين بود که در آغاز قرن ششم / دوازدهم، وقتی مغول ها به ايران حمله کردند در شهرهای مهم ايران، نيروی ملی و منسجمی برای دفاع از شهرها و پايداری در مقابل مغول ها وجود نداشت. (6)

جدال های مذهبی و صورتِ «ظاهر» اديان و مذاهب، با طبع پرشور و آزاده ناصرخسرو سازگاری نداشتند. او در صحبت «اهل طيلسان و عمّامه و ردا» و «قال و قيل و مقالات مختلف» و نيز در «مال و زهدشان»، رشوه و ريا ديد آنچنانکه می گويد:
از شـاه، زی فـقيه چنـان بـود رفــتنم
کز بيم مور در دهن اژدها شدم (7)
در چنان شرايطی، تحولی درونی در ناصرخسرو پديدار گردید بطوری که در سال 473 /1045 در خوابی روحانی به او توصيه شد تا از «خواب 40 ساله» برآيد، از سرمستی و باده گساری بپرهيزد و برای وصول به «حقيقت » عزم سفر کند. (8)
اينکه اين «خواب» واقعيت داشته و يا بهانه ای برای گريز از خدمات حکومتی و محملی برای سيرو سياحت و کسب آگاهی بوده، چندان روشن نيست، اما مـُسلّم است که از اين تاريخ، فصل نوينی در زندگی ناصرخسرو آغاز شد که کتاب «سفرنامه» حاصل اين سير و سياحت هفت ساله است. در اين سفر، ناصرخسرو از شهرها، اقوام و مذاهب مختلف ديدار کرد و در هر شهر و دياری «طلب اهل علم می کرد» (9) و با علما، بزرگان و اميران بسياری ملاقات نمود.

«سفرنامه» ی ناصر خسرو- در واقع - گنجينه ای است از اطلاعات ارزشمند جغرافيائی و مردم شناسی که ما را با فرقه ها و مذاهب، مدارس، بازارها، پيشه وری و صناعت، معماری شهرها، سازمان های اداری و طبقات اجتماعی، طرز زندگانی و ريخت و لباس و آداب و سنن اقوام مختلف در قرن پنجم /يازدهم آشنا می کند.
بر خلاف اشعار و آثار ديگر ناصرخسرو، از نظر زبان و نگارش، «سفرنامه» از استواری، ايجاز، سادگی و شفافيـّت خاصی برخوردار است و از اين نظر به جرأت می توان آن را از شاهکارهای نثر پارسی بشمار آورد.
شرح شهرها و ديدارها - عموماً- مختصر، دقيق و مفيد است، اما ناصرخسرو در دو جا از اختصار به اطناب می گرايد و سخن را به درازا می کشاند: يکی در ديدار از شهر «لحسا» و ديگری در ديدار از شهر مصر.
دربارة «لحسا» می نويسد:
«گفتند سلطانِ آن، مردی بود شريف و آن مردم را از مسلمانی بازداشته بود و گفته: نماز و روزه از شما برگرفتم ... (مردم لحسا) نماز نکنند و روزه ندارند و ليکن بر محمد مصطفی (ص) و پيغامبری او مُـقّرند ... واز رعيّت، عُشر چيزی نخواستندی و اگر کسی درويش (10) شدی يا صاحب قرض، او را تعهد کردندی تا کارش نيکو شدی ... و هر غريب که بدان شهر افتد و صنعتی داند، چندانکه کفاف او باشد، مايه (11) بدادندی تا او اسباب و آلتی که در صنعت او بکار آيد، بخريدی ... و اگر از خداوندانِ (12) ملک و آسياب را ملکی خراب شدی و وقت آبادان کردن نداشتی، ايشان، غلامان خود را نامزد کردندی که بشدندی و آن ملک و آسياب، آبادان کردندی و از صاحب ملک، هيچ نخواستندی ... در شهر لحسا، مسجد آدينه نبود و خطبه و نماز نمی کردند (ولی) اگر کسی نماز کند او را باز ندارند، ليکن خود، نماز نکنند. و چون سلطان برنشيند هر که با وی سخن گويد، او را جواب خوش دهد و تواضع کند.» (13)
ناصرخسرو در وصف شهر مصر می نويسد:
« در شهر مصر- غير قاهره - هفت (مسجد جامع) است ... در ميان بازار مسجدی است که آن را باب الجوامع گويند ... و آن مسجد به چهارصد عمود ُرخام (14) قائم است ... و هرگز نباشد که در او کمتر از 5 هزار خلق باشد، چه از طُلاّب علوم و چه از غريبان و چه از کاتبان که چک و قباله نويسند ... دکان های بزّازان و صرّافان و غيـُر ُهم چنان بود که از زر و جواهر و نقد و جنس و جامه های زربفت و قَصَب (15) جای نبود که کسی بنشيند و همه از سلطان، ايمن، که هيچ کس از عوانان (16) و غمـّازان (17) نمی ترسيد و بر سلطان اعتماد داشتند که بر کس، ظلم نکند و به مال کسی هرگز طمع نکند و آنجا مال ها ديدم از آنِ مردم که اگر بگويم يا صفت کنم، مردم عجم را قبول نيفتد و مال ايشان را حد و حصر نتوانستم کرد و آن آسايش و امن که آنجا ديدم هيچ جا نديدم ... امنيت و فراغت اهل مصر بدان حد بود که دکان های بزّازان و صرّافان و جوهريان را در نبستندی ... و قاضی القضات را هر ماه، دو هزار دينار مغربی مشاهره (18) بود و هر قاضی را به نسبت وی، تا به مال کس طمع نکنند و بر مردم، حيف (19) نرود ...». (20)

مصر در عصر فاطميان، قبله آرمانی متفکران آزاده و پناهگاه انديشمندانی بود که بخاطر تعقيب ها و آزارهای مذهبی جلای وطن کرده بودند بطوری که قبل از ناصر خسرو، حميدالدين کرمانی (داعی بزرگ اسماعيلی و مؤلف کتاب «راحه العقل») و هبه الله شيرازی (معروف به المؤيّد فی الدين) و بعدها ارسلان بساسيری و حسن صبّاح، مجذوب فاطميان مصر شده بودند (21). اين متفکران و پناهندگان از کمک ها و حمايت های حکومت فاطمی برخوردار بودند. (22)
با توجه به کشمکش های مذهبی، عدم امنيت و نابسامانی های اجتماعی در ايرانِ عصر سلجوقی، امنيت سياسی، آزادی های مذهبی و رفاه اجتماعی حاکم بر مصر برای ناصرخسرو همان «مدينه فاضله» ای بود که وی را شديداً مجذوب و فريفته خود ساخت، سرشت عقيدتی او را شکل داد و سرانجام سرنوشت اندوهبار ناصرخسرو را در تبعيدگاه يمگان رقم زد. (23)
ناصر خسرو در مسير سفر خود با بزرگان علم و فلسفه، از جمله با ابوالعلاء ُمعـّری (شاعر زنديق عرب) و استاد علی نسائی (رياضيدان) ملاقات کرد و در مصر، خصوصاً در مجالس درس هبه الله شيرازی حضور يافت و تحت تأثير عقايد وی قرار گرفت.
هبه الله شيرازی از مردان انقلابی و پرشور بود که بارها در شيراز و اهواز باعث شورش هايي عليه خليفه عباسی گرديده بود (24) نفوذ کلام او چنان بود که حاکم فارس - ابوکاليجار - به وی گفت: «من، خود و دينم را بتو تسليم می کنم» (25). هبـه الله شيرازی همچنين عامل يا محـّرک قيام ارسلان بساسيری (بسال 447/1055) عليه خليفة عباسی و فتح بغداد بود. (26)
به اعتقاد بسياری از محققان، ناصرخسرو در مصر، قاطعانه به کيش اسماعيليان درآمد و از طرف خليفة فاطمی (المستنصر) به مقام «حُجـّت» (چهارمين رُتبه در مراتب اسماعيلی) نائل شد و سپس برای تبليغ عقايد اسماعيلی عازم خراسان گرديد.
اسماعيليان بعنوان شاخه ای از مذهب شيعه - بجای دوازده امام شيعيان، فقط به هفت امام قائل بودند و عقيده داشتند که پس از مرگ امام جعفر صادق، پسرش - اسماعيل - امام هفتم است و پس از وی نيز فرزندش - محمد - «قائم موعود» بشمار می رود. (27)

فرقه اسماعيليه که در تاريخ مذاهب اسلامی به باطنی، رافضی، قرمطی، سبعيـّه، ملاحده و ... نيز مشهور است - بخاطر توجه به «باطن ِ» اديان، اعتقاد به تأويل و تفسير شريعت و خصوصاً بخاطر تأکيد بر خِرَدگرائی، آزادانديشی، آسان گيری و مدارا نسبت به اديان ديگر، مقبول بسياری از متفکران آن عصر بود. خردگرايي و آسان گيري های مذهبی متفکران اسماعيلی در نزد بسياری از «عوام» يا پيروان ساده اين مذهب، به مفهوم عدم ضرورت انجام فرايض دينی بود چرا که درک «باطن» و رسيدن به «جوهر و جان دين» باعث «اسقاط تکليف» و نفی بسياری از فرايض مذهبی می گرديد. بهمين جهت، تعاليم اين فرقه از آغاز با مخالفت شديد شريعتمداران و ُسنـّت پرستان ظاهربين روبرو گرديد. تاريخ اسماعيليان - در سراسر قرون وسطی- از شکنجه و آزار و کشتارهای بی رحمانه پيروان اين فرقه، خونين است. (28)
خلفای اسماعيلی در مصر، خود را از نوادگان فاطمه زهرا (دختر پيغمبر اسلام) می دانستند و بهمين جهت به «فاطمی» مشهور شدند. دوران فرمانروائی فاطميان مصر (297-567 /909-1171) در مجموع با رفاه اجتماعی، آزادی عقايد و اديان، ترويج فرهنگ و فلسفه و تشويق بازرگانی و پيشه وری همراه بود. با اين سياست نسبتاً عادلانه، فاطميان مصر، رقيب بسيار خطرناکی برای خلفای عباسی - که خود را «جانشينان بر حق پيغمبر» می دانستند - بشمار می رفتند. (29)
هر چند در «سفرنامه» - که بلافاصله پس از بازگشت ناصرخسرو از سفر به مصر نوشته شده - هيچ اشاره ای به تحول فکری يا تعلّق عقيدتی به فاطميان مصر ديده نمی شود، اما مسلّم است که پس از ديدار «لحسا» و خصوصاً مصر (قاهره) و مشاهده حکومت عادلانه فاطميان، دگرگونی عظيمی در عقايد ناصرخسرو پديد آمد. او شاعری مشهور و خطيبی پرشور بود و با چنين موقعيتی به تبليغ عقايد اسماعيلی و مبارزه با فقهای سنّتی و حکومت ترکان سلجوقی پرداخت و در اين راه، چنان شيفته فاطميان مصر گرديد که همه اشعارش را در خدمت تبليغات اسماعيلی - فاطمی قرار داد بطوری که اشعار ناصرخسرو را می توان اولين نوع «شعر ايدئولوژيک» در ادب پارسی بشمار آورد:
فاطميم، فاطميم، فاطمی
تا تو بدرّی زغم ای ظاهری (30)
از نظر فرهنگی، ناصرخسرو - در واقع - نقطه تقاطع يا محل تلاقی دو فرهنگ ايرانی - اسلامی است. او اولين نمونه برجسته شاعرانی است که به تعبير عطار نيشابوری: زبانش فارسی و دلش عربی است (31). از ميان شاعران و متفکران قرن پنجم /يازدهم، هيچ شاعر يا نويسنده ای نيست که مانند ناصرخسرو از يکطرف همه آثارش را به زبان فارسی نوشته باشد و از طرف ديگر، ضمن عنايت به زرتشت و تاريخ و شخصيت های ايران باستان، چنان شيفته اسلام و شخصيت های اسلامی (شيعی) باشد که گاه اين «گذشته باستانی» را خوار و بی مقدار بخواند (32). ناصرخسرو، در واقع، سرآغاز دوره ای است که طی آن، فرهنگ شاد و حماسه دنياگرای ايران پيش از اسلام، در تصوف ناشاد و عرفانِ دنياگريز بعد از اسلام مضمحل گرديد.

کرامت، روشن بينی و اعتدالی که در «سفرنامه» ی ناصرخسرو مشاهده می شود، از اين زمان، ديگررنگ می بازد و چون ناصرخسرو، تنها خود و مذهب خويش را «حق» و پيروان ساير اديان را «باطل» می داند، کلامش تا حد يک متعصّب پرخاشگر سقوط می کند. او متفکری است که از موضع «دين» به مسائل اجتماعی می نگرد. «دغدغه دين» اگر چه ذهن و زبانش را به افراط آلوده می کند، اما گفتنی است که اين دغدغه ها برای تحقّق بهروزی و سعادت انسان هاست. عتاب و انتقاد ناصرخسرو نسبت به «عوام» از سرِ دلسوزی است نه از سر دشمنی و کينه توزی.
با وجود مدارائی که در بعضی از قصايد او بچشم می خورد (33) ، شعرهای ناصرخسرو سرشار از دشنام و ناسزا به مردمی است که پيرو مذهب خويش اند و عنايتی به عقايد مذهبی ناصرخسرو ندارند. بقولی: «هيچ شاعری در زبان فارسی، کلمات خر و گاو را به اندازه ناصرخسرو بکار نبرده، آن هم به عنوان صفت توده مردمی که خود تا چند سال پيش در بين آنان به حرمت می زيسته است». (34)
ناصرخسرو در اشعارش - البته - از «خِرَد» و «علم» نيزستايش ها کرده است، اما بايد دانست که اين ستایش ها - اساساً - درخدمت اعتقادات دينی و بقصد توجيه عقلی عقايد اسماعيلی او است چرا که بنظر ناصرخسرو «شريعت، کانِ دانش گشت و فرقان (قرآن) چشمه حکمت» (35). هم از اين روست که ناصرخسرو يکی از منتقدان آشتی ناپذير عقايد محمدزکريای رازی درباره نفی دين و انکار رسالت پيغمبران بود. (36)
از طرف ديگر: آن شوقِ «کشف» و ديدار و جستجو که در سفرنامه ناصرخسرو بچشم می خورَد، پس از بازگشت او از مصر و گرويدن به مذهب اسماعيلی به نوعی «مکاشفه» و نفی و پرهيز از جهان خاکی بمنظور رسيدن به «دنيای آخرت» تحول می يابد، آنچنان که ناصرخسرو- چونان زاهدی تلخ و عبوس - حتی خنديدن را نيز مايه «بی خِرَدی» می داند.
ناصرخسرو، ضمن ستایش از زبان پارسی، با غرور تأکيد می کند:
« من آنم کـه در پـای خوکـان نـريـزم
مر اين قيمتی ُدّر ِ لفظِ دری را» (37)

او شاعرانی چون فرخی سيستانی و عنصری را بخاطر مدح سلطان محمود غزنوی مورد انتقاد شديد قرار می دهد و آنان را «شعرفروش» و «ازرق فروش» می نامد که «در صفتِ روی ُبتِ سعتری» (38) شعر می گويند (39). با اينحال، ناصرخسرو - خود - در مدح خليفه فاطمی (المستنصر) چنان اغراق می نمايد که تا حد يک مديحه سرای چاپلوس، سقوط می کند. (40)
با وجود اين «مدايح بی صله»، بايد گفت که ناصرخسرو انسانی است پاکباخته، شريف و صميمی. نه جلوه و جلال دربار سلجوقيان ايران برای او ارزشی دارد و نه شوکت و شکوه دربار فاطميان مصر. او نه «چاکِر نان پاره گشت» و نه چونان «شعر فروشان» ی است که «سپسِ آب و گياهند». ناصرخسرو انديشمند پيکارجوئی است که با غرور و مناعت طبع اعلام می کند:
با لشگر زمانه و با تيغ تيز دهر
دين و خِرَد بس است سپاه و سپر مرا (41)
ادامه دارد ...

[+]mirfetros.com



پی نوشت ها:


1- در استناد به اشعار ناصرخسرو - عموماً - از ديوان حکيم ناصرخسرو قباديانی، به اهتمام مجتبی مينوی و مهدی محقق، ج 1، تهران، 1357. استفاده شده. استناد به نسخه ديگر ديوان ناصر خسرو (به اهتمام نصرالله تقوی، تهران، 1348 ) با ٭ مشخص گرديده است
2- نگاه کنيد به: سفرنامه، صص 1 و 97 همچنين نگاه کنيد به قصايد شماره 62 و 242 که در واقع شرح حال و زندگانی ناصرخسرو است: ديوان، صص 138-140 و 505-515
3- پرسنده همی رفتم از اين شهر بدان شهر
جوينده همی گشتم از اين بحر بدان بحـر
از پـارسـی و تــازی و هـندی و از تــرک
از سندی و رومـی و ز عبـری همه يکـسر
از فلـسفی و مـانــوی و صـابی و دهــری
درخواستم اين حاجت و پرسيدم بـی مـر
(ديوان، ص 510)
4- برای آگاهی از اختلافات مذهبی در اين عصر نگاه کنيد به: النقض، عبدالجليل قزوينی، صص 78-79، 85، 367-370 و 486 و ...؛ غزالی نامه، جلال همائی، صص 41-44 و 46-51؛ رساله قشيريه، مقدمه بديع الزمان فروزانفر، صص 17، 26، 31-33؛ ذبيح الله صفا، ج 2، صص 147-157؛ برای آگاهی از نابسامانی های اجتماعی و بی کفايتی اميران و درباريان در اين عصر نگاه کنيد به: سيرالملوک (سياست نامه)، صص 28، 189، 198-19، 202 و 203
5- نگاه کنيد به: صفا، ج 2، صص 160=161. خواجه نظام الملک نيز در چند فصل مستقل از « اندربازنمودن احوال بد مذهبان که دشمن اين ملک و اسلام اند» سخن گفته است: سيرالملوک (سياست نامه)، صص 260-298
6- نگاه کنيد به: مـُعجم اُلبلدان، ياقوت حموی، ج 2، ص 893؛ حبيب السير، ج 3، ص 2؛ النقض، قزوينی، صص 494 و 598-599؛ نزهه القلوب، ص 5؛ رو در رو با تاريخ، صص 69-70
7- ديوان، ص 139
8- نگاه کنيد به: سفرنامه، ص 1-2؛ ديوان، ص 506
9- سفرنامه، ص 4
10- درويش: بی چيز
11- مايه: سرمايه
12- خداوندان: صاحبان
13- سفرنامه، صص 147-151
14- چهارصد ستون از سنگ ُرخام
15- قَصَب: پارچه زربفت و ظريف
16- عوانان: پاسبانان
17- غمـّازان: جاسوسان و سخن چينان
18- مشاهره: حقوق و مقرری ماهانه
19- حيف: ظلم و ستم
20- سفرنامه، صص 90-101
21- در اين باره نگاه کنيد به مقاله « جاذبه سياسی قاهره و اسماعيليان ايران»، باستانی پاريزی؛ کوچه هفت پيچ، صص 228-244 و 267-278 و 285-332
22- به روايت ناصرخسرو، اين « پناهندگان» حتّی مقرّری يا کمک خرج ماهانه دريافت می کردند: سفرنامه، ص 84.
23- ناصرخسرو در قصايدش از مصر بعنوان « بهشت» نام می برد و تاکيد می کند که « برای آگاهی از سخن درست، لازم است که جان و دل را کرايه دهی و راهی سفر مصر شوی». نگاه کنيد به: ديوان، صص 511-512؛ ديوان٭، ص 455
24- ناصرخسرو در قصايدش از هبه الله شيرازی (المؤيد) با علاقه و احترام ياد می کند. نگاه کنيد به؛ ديوان، صص 511-513، و خصوصاً ص 414. درباره مقام علمی و موقعيت سياسی- مبارزاتی هبه الله شيرازی نگاه کنيد به مقاله ابوالقاسم حبيب اللهی، در: يادنامه ناصرخسرو، صص 134-154؛ عباس حمدانی و ايوانف در: اسماعيليان در تاريخ، صص 213-216 و 443-445
25- نگاه کنيد به: فارسنامه، ابن بلخی، صص 139-140؛ راحه الصدور، راوندی، صص 448-449؛ مجالس المؤمنين، قاضی نورالله شوشتری، صص 420-422.
26- درباره قيام ارسلان بساسيری نگاه کنيد به: تجارب السلف، هندوشاه نخجوانی، صص 253-256؛ تاريخ گزيده، حمدالله مستوفی، صص 352-355؛ حبيب السير، ج 2، صص 310-312؛ ناصرخسرو و اسماعيليان، برتلس، صص 106-119.
27- نگاه کنيد به: خاندان نوبختی، عباس اقبال، ص 250؛ تاريخ اسماعيليان، برنارد لوئيس، صص 52-60؛ تاريخ و عقايد اسماعيليه، فرهاد دفتری، تهران، 1376
28- برای گزارشی از اين کشتارها و سرکوب ها نگاه کنيد به: النقض، قزوينی، صص 78-79، 85-97 و ... ؛ سيرالملوک، صص 267-275؛ ارمغان، مهر و آبان 1355، صص 375-383؛ مقاله « کشتار وحشتناک اسماعيليان»، عبدالرفيع حقيقت، ناصرخسرو و اسماعيليان، صص 91-98 و 111-122؛ فرخی سيستانی، غلامحسين يوسفی، صص 160-164.
29- درباره فاطميان مصر نگاه کنيد به: مقاله ع. حمدانی در: اسماعيليان در تاريخ، صص 151-246، خصوصاً صص 250-253. همچنین نگاه کنید به:
Y. Lev: State and society in Fatimid Egypt, Leiden, 1991
30- ديوان، ص 55.
31- تذکره الاولياء، ص 65، در ذکر حال حبيب عجمی
32- در اين باره نگاه کنيد به: انسان آرمانی و کامل ... ،حسين رزمجو، صص 120-132
33- مثلاً نگاه کنيد به: ديوان، صص 141 و 168.
34- يادنامه ناصرخسرو، مقاله استاد جلال متينی: « ناصرخسرو و مديحه سرائی»، ص 471
35- ديوان، ص 81. درباره منشاء و جايگاه عقل در عقايد ناصرخسرو نگاه کنيد به: مقاله درخشان شاهرخ مسکوب، چند گفتار در فرهنگ ايران، صص 83-152، خصوصاً صفحات 113-152. همچنین نگاه کنید به: ناصرخسرو لعل بدخشان، آلیس هانسبرگ، صص 205-210.
36 - نگاه کنيد به: زادالمسافرين، ناصرخسرو، ص 113، درباره عقايد رازی نگاه کنيد به: تحقیق درخشان پرویز اذکائی؛ حکیم رازی، تهران، 1382، فيلسوف ری: محمدبن زکريای رازی، مهدی محقّق، تهران، 1353؛ تاريخ علوم عقلی، ذبيح الله صفا، ج 1، صص 175-176؛ « معانی ضمنی سیاسی در فلسفه رازی» پل والکر، در: اندیشه سیاسی ایرانی از حلاج تاسجستانی (مجموعه مقالات)، بکوشش محمد کريمی زنجانی اصل، خصوصاً صفحات 382-404؛ [+]حلاّج، علی ميرفطروس، صص 116-119. همچنين به:
Corbin, H: Histoire de la philosophie Islamique, Paris, 1986, pp 202-204
37- ديوان، ص 143
38- سعتری: زيبا و دلفريب
39- فخر چه داری به غزل های نغز
در صفت روی ُبت سعتری؟
(ديوان، ص 56)
40- درباره ناصرخسرو و مديحه سرايی نگاه کنيد به مقاله مستوفای استاد جلال متينی در: يادنامه ناصرخسرو، صص 373-489.
41- ديوان، ص 12



Wednesday, June 21, 2006

نسل روشنفکران دوره مشروطه


مسلک ما عشق و معشوق ما ايران جوان و آزاد است


نگاهي به زندگي و انديشه هاي کاظم زاده ايرانشهر
مسعود لقمان


منتشر شده در شماره اردیبهشت و خردادِ ماهنامه ی « ایران مهر »



کاظم زاده ايرانشهر



* نسل روشنفکران دوره مشروطه، نسلي است که کوششي پيگير ، براي بازشناسي و بازنمايي هويت ايراني مي نمايد، نسلي که با پايي در تاريخ و فرهنگ ايران و دستي در تمدن باختر زمين، در پي بازيابي هويتِ تاريخي و فرهنگِ ملي ماست

* کاظم زاده تا نام و نشان ايرانشهر در جهان پايدار است، همواره جاويدان و برقرار خواهد بود و ارزش شرکت او در پايه ريزي نهضت ادبي و فکري ايران، مورد قبول و تصديق نسل کنوني و نسل هاي آينده ايران خواهد بود


برماست که دستاوردهاي فکري و فرهنگيمان را، به ويژه از آغاز جنبش مشروطه دنبال کرده و خط سير و چگونگي انتقال آن ها را از نسلي به نسل ديگر، در گذر زمان، پيگيري کنيم تا مانع گسست ذهني و آگاهي تاريخي نسل کنوني شويم، بدين روي ياد کردن از کساني که از دل و جان به اين ميهن، عشق ورزيدند و در راه سربلندي و سرفرازي آن از هيچ کوششي فروگذاري نکردند، بسيار ارجمند است. همچنين بر ما بايسته است، روشنفکران دوره مشروطه را بشناسيم و از تجربه ي شکست ها و پيروزي هاي آنان براي ساختن ايران فردا بهره گيريم.
دوره اي که به گفته ي شاهرخ مسکوب: « يکي از چرخش هاي دوران ساز تاريخ معاصر ايران رخ داد، دنيايي فروريخت و دنيايي سر برکشيد. »
اگر بخواهيم ويژگي روشنفکران آن دوره را در يک عبارت بيان کنيم، مي توانيم آنان را « روشنفکران فرهنگ ساز » بناميم، چرا که به گفته ي دکتر علي ميرفطروس: « در کشورهايي که هنوز نهادهاي مستقل مدني شکل نگرفته و تقسيم کار اجتماعي چنداني هم در آن ها صورت نگرفته، معمولاً روشنفکري با سياست آميخته است، با اين حال بايد تاکيد کرد، وظيفه اصلي روشنفکر، ايجاد فضاهاي ذهني مناسب براي تعالي و نيکبختي جامعه است. به عبارت ديگر؛ وظيفه روشنفکر فرهنگ سازي است نه سياست بازي! او عهده دار مهندسي فکري و مديريت ذهني جامعه است، مثلاً روشنفکران عصر مشروطه اساساً در پي قدرت ( يعني کسب قدرت سياسي ) نبودند بلکه بيشتر به دنبال ايجاد ذهنيت عقلاني و بسترسازي براي استقرار جامعه ي مدني بودند. »
نسل روشنفکران دوره مشروطه، نسلي است که کوششي پيگير ، براي بازشناسي و بازنمايي هويت ايراني مي نمايد، نسلي که با پايي در تاريخ و فرهنگ ايران و دستي در تمدن باختر زمين، در پي بازيابي هويتِ تاريخي و فرهنگِ ملي ماست.
به گفته ي دکتر ماشاالله آجوداني: « يکي از تلاش هاي نهضت مشروطه تلاشي است براي بازسازي ايرانيت در معناي جديد، يعني اين که ما در کجاي جهان ايستاده ايم، که بوديم، فرهنگ ما چه بوده و در درون اين فرهنگ چه چيزي مي توانسته از آن بيرون آيد و چه برداشتي مي توانستيم از اين فرهنگ بکنيم. »*
يکي از چهره هاي نامدار اين نسل، کاظم زاده ايرانشهر است، که با برپايي ماهنامه ايرانشهر در برلين _ يکي از بي مانندترين مجله هاي تاريخ مطبوعات ايران _ نقشي بزرگ در بازيابي اين هويت ملي و شکل دادن به اين انديشه سياسي ايفا مي نمايد.
***
حسين کاظم زاده ايرانشهر، 20 دي ماه 1262 خورشيدي در تبريز به دنيا آمد، پيش از هفت سالگي پدر و مادر خود را از دست داد، پدرش حاج ميرزا کاظم از پزشکان بنام دوره ي خود بود. حسين، پس از مرگ پدر، تحت پرورش برادر بزرگش که وي نيز پزشک بود، روزگار مي گذراند.
او خواندن و نوشتن فارسي را در مکتب آخوند ملانصير مي آموزد و آموزش هاي پسين تر را در مکتب حاج ملا علي واعظ و سپس مکتب رشديه حاج ميرزا احمد سوداگر مي بيند، تا اين که در تبريز، آموزشگاهي به سبک اروپايي، به کوشش ميرزا حسين خان کمال، گشايش مي يابد. در اين آموزشگاه است که ايرانشهر براي نخستين بار به کار روزنامه نگاري مي پردازد و دستياري سردبيري ماهنامه کمال و همچنين اداره کتابخانه مدرسه به او واگذار مي گردد.
اين روزگار چندان نمي پايد و آموزشگاه هاي نوين تبريز مانند کمال و لقمانيه به زور و فشار آخوندهاي متعصب، به دست محمد علي شاه که آن زمان در تبريز وليعهد بود، به سال 1281 بسته مي شوند و مدير مدرسه کمال از تبريز به قفقاز مي رود و رياست مدرسه نوروز قفقاز را به عهده مي گيرد.
ايرانشهر از آن دوران اين گونه ياد مي کند: « اين واقعه روح مرا زخمدار و زندگاني را براي من بسيار تلخ و ناگوار ساخت، مدتي گرفتار رنج و اضطراب دروني بودم، مثل اين که از بهشت بيرونم کرده به دوزخ انداخته بودند. » [١]
ايرانشهر بيکار نمي ماند، پس از چندي، کتابفروشي اي به نام کتابخانه کمال پايه ريزي مي کند و کتاب هاي شخصي خود را در آنجا مي گذارد تا بدين روي شاگردان و همدرسان پيشين خود در مدرسه کمال را دور هم گرد آورد و کم کم آن مغازه کوچک را به انجمني براي جوانان آزاد انديش بدل سازد و در اين ميان نيز دست به نوشتن و ترجمه کتاب هايي چون « ياد دادن فارسي ببچگان ترکي زبان »، « هنرآموز » و ... مي زند.
در سال 1283 خورشيدي، ميرزا حسين خان کمال از قفقاز به تبريز بازمي گردد تا از آنجا به مصر رفته و روزنامه کمال را در آنجا انتشار دهد، که در اين ميان از ايرانشهر درخواست کمک مي کند، که او نيز مي پذيرد و به قفقاز و از آنجا به باطوم مي رود، در باطوم چندي ماندگار مي شود تا اين که آگاه مي گردد ميرزا حسين خان کمال نتوانسته تدارک روزنامه کمال را ببيند. پس بر آن مي شود به استانبول برود تا پزشکي بخواند، اما چون به تازگي به جان عبدالحميد سلطان عثماني سوء قصدي کرده بودند که گويا دست چند دانشجوي خارجي نيز در کار بوده و به اين خاطر چون دانشگاه استانبول ديگر دانشجويان خارجي را نمي پذيرد، ايرانشهر در استانبول سرگردان مي ماند. تا اينکه به کمک دوستانش در سفارتخانه ي ايران در عثماني براي خود کاري دست و پا مي کند.
در استانبول، ايرانشهر با همدستي چند جوان آزادي خواه ايراني، انجمني مخفي به نام « انجمن برادران ايراني » را پايه گذاري مي کنند. اين انجمن، مخفيانه با سخنراني ها و پخش مجله هاي گوناگون، ايرانيان مقيم ترکيه را به پشتيباني از آزادي خواهان و مشروطه طلبان ايران تشويق مي کند، تا اين که پس از سه سال از وقوع مشروطه در ايران، در ترکيه نيز مشروطه خواهان پيروز مي شوند و در اين هنگام است که کارهاي انجمن آشکارا و عمومي مي شود و از سوي ديگر نيز، انجمن بزرگي به نام « انجمن سعادت » توسط بازرگانان و ساير ايرانيان مقيم استانبول گشايش مي يابد، که دانشمندي چون « زين العابدين مراغه اي » نويسنده کتاب معروف « سياحت نامه ي ابراهيم بيگ » نيز در اين انجمن دستي دارد. اين انجمن به گردآوري پول براي کمک به آزادي خواهان ايران و پسين تر پس از برچيده شدن مشروطه و به توپ بستن مجلس ملي از سوي محمد علي شاه، در پشتيباني و نگهداري از آزادي خواهاني که به استانبول کوچ کرده بودند، از هيچ کمکي دريغ نمي ورزند. يکي از اين مهاجرين « علي اکبر خان دهخدا» بود. وي روزنامه « سروش » را به ياري انجمن سعادت در استانبول راه مي اندازد که ايرانشهر در آن روزنامه و روزنامه اي ديگر به نام « شمس » که از چند سال پيش در استانبول چاپ مي شد، مقاله هايي ارزشمند چاپ مي کند. کتاب کوچکي نيز به نام « تازيانه ي غيرت » براي دلگرمي ايرانيان براي پاسداشت آزادي و مشروطه مي نويسد، که انجمن برادران ايراني _ که چندي پيشتر نيز، نمايشنامه ي تاريخ مشروطه ي ايران را در استانبول به روي پرده برده بودند _ اين کتاب ايرانشهر را نيز چاپ کرده و به شهرهاي بزرگ ايران مي فرستند.
ايرانشهر هم به کار خود در سفارتخانه ايران ادامه مي دهد و هم به دانشکده حقوق استانبول وارد مي شود. در سال 1289 خورشيدي به عنوان نماينده مالي دولت ايران، به مکه مي رود تا کار حاجيان ايراني در مکه را سروسامان دهد.
ايرانشهر پس از بازگشت از مکه به سفارش « مسيو کوله » نماينده مالي دولت ايران، به دانشگاه شهر لوون بلژيک مي رود، تا تحصيلات خود در رشته ي حقوق را در آن دانشگاه پي گيرد. ايرانشهر پس از آموختن حقوق در بلژيک به فرانسه مي رود و در دانشگاه سوربون، علوم اجتماعي و روزنامه نگاري را آموزش مي بيند. در اين ميان به خواهش مسيو لوشاتليه مدير مجله « جهان اسلام »، [٢] « سفرنامه مکه » را به زبان فرانسه در آن مجله به چاپ مي رساند.
ايرانشهر به ياري دانشمنداني چون علامه قزويني و پرفسور پورداوود، « انجمن مصاحبات علمي و ادبي ايرانيان » را در پاريس پايه گذاري مي کند، که در اين انجمن ماهي دوبار، سخنراني هايي به زبان فارسي يا فرانسه داده مي شود.
در اين ميان نيز نمايشنامه « رستم و سهراب » را با برداشت از شاهنامه ي فردوسي مي نگارد که در سال 1293، چند نفر از دانشجويان ايراني، به همراه مادام اوهانيان ايراني، اين نمايشنامه را در « تياتر لون پوواريه پاريس » بازي مي کنند.
ايرانشهر از مهرماه 1293 از سوي پرفسور ادوارد براون _ شرق شناس پرآوازه _ و به سفارش علامه قزويني، براي تدريس زبان فارسي به دانشگاه کمبريج دعوت مي شود. ايرانشهر درباره ي ايران دوستي پرفسور براون اين چنين مي گويد: « روزي بعد از ظهر که به خدمت ايشان رسيدم، پس از سلام دادن و فشردن دست گفت که مدتي است مشغول حساب کردن اعداد حروف اسم دجال و اسم ادوارد غري وزير خارجه ي انگلستان هستم، زيرا اين مرد دجال عصر ماست که با روس ها آن معاهده ي شرم آور را بسته که ايران را ميان روس و انگليس به دو منطقه نفوذ تقسيم کرده است ولي مي بينم که از روي حساب ابجد اعداد ادوارد غري بيشتر از اعداد دجال مي باشد، دجال در زبان انگليسي انتي کريست ناميده مي شود که اعداد ابجدي حروف آن 1151 مي باشد در صورتي که اعداد ابجدي ادوارد غري 1426 مي شود. من از راه شوخي گفتم پس معلوم مي شود که مقام ادوارد غري بالاتر از مقام دجال است. در مدت يک سال و نيمي که با پرفسور براون معاشرت داشتم براي من ثابت شد که اين مرد فاضل در محبت و عشق خود نسبت به تمدن و کشور و ملت ايران به کلي صادق و صميمي بود و من ابداً رنگ و بوي رياکاري و يا نفع پرستي و خودخواهي از افکار و اعمال فداکارانه ي ايشان درباره ي ايران احساس نکردم، عشق او به ايران، پاک از هرگونه آلايش بود و زبان حالش مي گفت:
اين همه مهر و وفايي که ميان من و توست با خود آوردم از آنجا نه به خود بربستم » [٣]
پس از دو سال تدريس زبان فارسي در کمبريج، بنا به خواهش سيد حسن تقي زاده که در برلين « کميته ملي ايران » را براي نجات آزادي و استقلال ايران بنا نهاده بود، از آسايش و راحتي خود در انگلستان گذشت و با اين انديشه که « هر زندگي که خود پرستي است، مرگي است به نام زندگاني » و با فرمان وجدان بيدارش، کمبريج را ترک گفته به برلين مي رود. ايرانشهر خود آن روزگار را چنين روايت مي کند:« چند هفته در برلين مانده با آقاي تقي زاده و آزادي خواهان ديگر ايراني صحبت ها و مشورت ها کرديم که آيا از چه راهي بايد شروع به کار کرد و چه اقداماتي بايد به جا آورد، که ملت ايران از زير نفوذ انگليس و روس، که ايران را در ميان خود قسمت کرده و تقريباً يک حکومت پوشالي در تهران باقي گذاشته بودند که به اشاره و امر ايشان حکمراني مي کرد، نجات يابد، آزادي و استقلال سياسي خود را از نو دارا شود. پس از مشاورت هاي زياد تصويب کرده شد که من به تهران رفته، با روساي فرقه دمکرات مذاکره نموده ايشان را تشويق و ترغيب به همدستي کنم و به ياري و همت ايشان، قواي ژاندارم ايران را که آنوقت، يگانه قوه ي نظامي و دفاعي ايران بود، با مقصد ملي خود همراه ساخته، يک قوه ي دفاعيه در مقابل قشون روس و انگليس درست بکنند، تا کم کم زمام حکومت را به دست خود گرفته، معاهده روس و انگليس را ابطال و آزادي و استقلال سياسي ايران را اعلام و برقرار کنند. » [٤]
نخستين نمايندگان کميته ملي ايرانيان در برلين که به تهران آمدند، پورداوود و جمالزاده و دومين گروه هم، کاظم زاده ايرانشهر و محمود خان اشرف زاده بودند.
ايرانشهر پس از ورود به تهران با سليمان ميرزا رهبر حزب دمکرات، به چاره انديشي در برابر تازش روس و انگليس مي پردازند و نشريه اي نيز به نام « راه کاميابي » چاپ مي نمايد.
ایرانشهر در تهران از صحنه ای یاد می کند که بسیار تکان دهنده است. او می گوید: هنگامی که نیروهای بیگانه به نزدیکی تهران رسیده بودند ماه محرم بود و مردم به جای چاره اندیشی برای خود و آینده ی ایران، برای واقعه ی کربلا به سر و سینه ی خود می کوفتند بدون این که بیاندیشند چه سرنوشت شومی آن ها را تهدید می کند. این حادثه، ایرانشهر را تکان می دهد و او را بسیار می آزارد.
در آن هنگامه آزادي خواهان براي آن که بهانه دست روس ها، جهت اشغال پايتخت ندهند، از تهران به قم و از آنجا به کرمانشاه مي روند، که ايرانشهر نيزدر اين مهاجرت آنها را همراهي مي کند، اما در کرمانشاه بر اثر توطئه اي، وي و چند تن ديگر از آزادي خواهان به زندان مي افتند، که پس از چندين ماه زنداني، آزاد گشته و از آنجا به برلين مي رود.
در برلين، ايرانشهر در کنار تقي زاده و آزادي خواهان ديگر به اداره انجمن و مجله کاوه مي پردازد و رهبري انجمن کاوه را به عهده مي گيرد. در اين انجمن آنها يک يا دوبار در ماه، گردهم آمده و يکي از اعضا، چيزي را که پيشتر نوشته، خوانده و ديگران درباره ي آن به گفتگو مي نشستند. در همين انجمن بود که داستان نويسي نوين ايران با داستان کوتاه « فارسي شکر است » جمالزاده، زاده مي شود. از گفت و گوهاي دگري که در اين انجمن مي رود، مي توان به پيشنهاد ايرانشهر درباره ي اصلاح الفباي فارسي اشاره کرد.
پس از پايان جنگ و بر چيده شدن کاوه، پرفسور براون بسيار مايل است که ايرانشهر براي تدريس فارسي به کمبريج برگردد، اما ايرانشهر با آن تجربه اي که در ايران اندوخته بود،مشکل ايران را مشکلي فرهنگي مي بيند و برآن مي شود که با نوشتن کتاب و کار هاي فرهنگي دگر، اين مشکل را در حد توان خود گره گشايي نمايد.
بدين روي بود که ايرانشهر در 1298 در برلين، کتابفروشي ايرانشهر را تاسيس و در سال 1301، ماهنامه ايرانشهر را چاپ مي کند. که در ايران، افغانستان، هندوستان و کشورهاي اروپايي، هواخواهان زيادي مي يابد.
کاظم زاده ايرانشهر، در شماره نخست ماهنامه ايرانشهر، هدف خود را از چاپ آن، اين گونه بيان مي کند: « ... مسلک ما عشق و معشوق ما ايران جوان و آزاد است.
همين مسلک و همين عشق است که ساليان دراز در اعماق قلب خود پرورده ايم و امروز تکيه گاه يگانه ي ماست ...
مجله ي ايرانشهر ساعي خواهد بود زمينه اي را که روح ايران جوان و آزاد در آن پرورش بايد بيابد تهيه نمايد.
مجله ي ايرانشهر کوشش خواهد نمود يک محيط پاک و آزاد براي نشو و نماي قواي معنوي نژاد تازه ي ايران به وجود بياورد.
مجله ي ايرانشهر اسرار ترقي ملت هاي اروپا را ايضاح و احتياجات حقيقي ايران را بتمدن اروپايي شرح خواهد داد.
مجله ي ايرانشهر تا حد مقدور بيشتر از شرح وبسط دادن معايب و نواقص اجتماعي با ارشادات و پيشنهادات عملي قدم هاي ايران جوان و آزاد را در راه اصلاح آن معايب هدايت خواهد کرد.
مجله ي ايرانشهر با تمام وسايل علمي به کندن ريشه ي فساد اخلاق از زمين نسل جديد ايران جوان و آزاد خواهد کوشيد.
مجله ي ايرانشهر آيينه ي افکار و احساسات ايران جوان و آزاد و پشتيبان عناصر پاک و قواي متفکر آن خواهد بود. »
دراين هنگام علاوه بر چاپ ماهنامه ايرانشهر،به چاپ 21 کتاب ارزشمند از نويسندگاني چون؛ عباس اقبال، ذبيح بهروز، ميرزا آقاخان کرماني، صادق هدايت و ... زير نام انتشارات ايرانشهر و يک دوره عکس هاي تاريخي آثار تمدن ايران باستان و جلدهاي دوم، سوم و چهارم « راه نو در تعليم و تربيت » و يک جلد کتاب « رهبر نژاد نو » مي پردازد.
تا اين که پس از چهار سال تلاش شبانه روزي براي خدمت به فرهنگ ايران، ايرانشهر به خاطر ناتواني در پرداخت هزينه هاي چاپ و « بي همتي هموطنان » از انتشار ماهنامه ايرانشهر باز مي ماند و ماشين هاي چاپ چاپخانه را مي فروشد تا بدهي ها را پرداخت نمايد.
ماهنامه ايرانشهر که تاثيري ژرف بر روي نسلي مي گذارد و بنيانگذار پايه هاي انديشه اي، ايران نوين مي گردد، به خاطر مشکلات مالي در ميانه ي راه تعطيل مي گردد. در اين چهار سال انتشار ايرانشهر، بيش از 140 دانشمند، از کشورهاي گوناگون در آن قلم زدند و مقاله هايي ماندگار به گنجينه ي زبان فارسي افزودند.
ايرانشهر از سال 1305، آغاز به نوشتن به زبان آلماني مي نمايد و کتاب هايي چون:« شرح حال و آثار مولوي »، « گات ها زرتشت »، « زندگي حضرت محمد »، « راه راست براي صلح ميان ملت ها »، «براي نجات نوع بشر »، « انسان وتمدن در عصر آينده »، « وحدت اديان »، « گلچين شعر فارسي » و ... به زبان آلماني مي نويسد.
ايرانشهر مدتي سرپرست دانشجويان ايراني در آلمان مي گردد و در اين هنگام نيز از سراسر اروپا براي سخنراني درباره ي فرهنگ، ادبيات و عرفان ايران دعوت مي شود.
در زمان رضاشاه، به ایرانشهر پیشنهاد وزارت فرهنگ می شود ولی او به شُوندهایی نمی پذیرد.
ايرانشهر از سال 1315 تا زمان مرگش در سال 1340 خورشيدي، در دهکده دگرس هايم سويس به زندگي خود ادامه مي دهد و در آنجا در سال 1321، « مکتب عرفان باطني » را بر پايه ي هبستگي دانش، دين و صنعت پايه ريزي مي کند، که از سراسر اروپا پرتوجويان ( اعضاي اين مکتب را پرتو جو مي ناميدند ) براي گرفتن بهره عرفاني بدين مکتب مي آيند.
ايرانشهر روزنامه اي به زبان آلماني به نام « هماهنگي جهان »[٥] انتشار مي دهد تا آموزش هايش را که بر پايه ي برادري، يگانگي و برابري ميان همه ي مردم جهان مي باشد را به پيش ببرد.
ايرانشهر در اواخر عمرش به خاطر رماتيسم توان راه رفتن ندارد، در اين هنگام است که وزارت فرهنگ ايران به پاسداشت يک عمر فعاليت فرهنگي او، جشن 75 سالگي اش را در تهران برگزار مي کند که دوستان او چون رضازاده شفق و ديگران درباره ي کارهاي فرهنگي او سخنراني مي کنند. چهار سال بعد، ايرانشهر در سن 79 سالگي در سويس زندگي را بدرود مي گويد.
ايرانشهر از لحاظ اخلاقي انساني وارسته و عارفي برجسته بود و ساليان بسيار، تنها از گياهان تغذيه مي نمود. بسيار پرکار بود و روزي 16 ساعت کار مي کرد و به هفت زبان تسلط داشت و بيش از 140 کتاب به فارسي و آلماني و فرانسه ازخود به يادگار گذاشت.
به گفته ي محيط طباطبايي:« کاظم زاده تا نام و نشان ايرانشهر در جهان پايدار است، همواره جاويدان و برقرار خواهد بود و ارزش شرکت او در پايه ريزي نهضت ادبي و فکري ايران مورد قبول و تصديق نسل کنوني و نسل هاي آينده ايران خواهد بود.



پی نویس ها:


* نقل قول ها از دکتر آجودانی و دکتر میرفطروس[+] از گفت و گوها با نشریه تلاش ( تارنمای www.talash.de ) برداشته شده است.
1 _ کاظم زاده ايرانشهر، حسين. شرح حال نگارنده کتاب اصول اساسي فن تربيت، تهران، اقبال، 1329 خورشيدي، ص 6.
2_ Revue De Mondo Musulman
3 _ کاظم زاده ايرانشهر، کاظم.آتار و احوال کاظم زاده ايرانشهر، تهران، اقبال، 1350 خورشيدي، ص 113.
4 _ کاظم زاده ايرانشهر، حسين. شرح حال نگارنده کتاب اصول اساسي فن تربيت، تهران، اقبال، 1329 خورشيدي، ص 35.
5_ Welt Harmonie


Sunday, June 11, 2006

سبــزی و ســرفـرازی


به سوی سر فرازی ( بخش نخست )

حجت ا- كلاشی



* انقلاب سال 57 با عنوان "جمهوری اسلامی" قلب تمام مفاهیم مترقی مشروطه بود و راستی را که انقلابی بود بر علیه مشروطه، تا حکومت دیکتاتوری

* نیاز جامعه‌ی ما دست یافتن به زندگی بر پایه خرد است؛ بطوری که مردمان نیازهای زندگی خویش بشناسند وبه عرصه‌ی گفتگو و چخش اجتماعی که به گفته‌ی "آرنت" «عرصه‌ی تجلی‌هاست» در آیند و آنگاه راه‌کارهای شایسته‌ی آن نیز بیابند و حکومتی بر این خواسته از میان خویش پدید آرند كه بستری چنین فراهم آورد و از آن پاسداری کند

* ما هر كدام چه یك تن، چه بسیار، در جریان مبارزه، هسته‌های مقاومتیم. هسته‌هایی كه روحش از خِرد و هدفش مشروطه است. نقش‌های خود را در این مبارزه شناخته و به رسمیت بشناسیم

امروز دوباره از میان گفت و گوی مردمان به گوش می‌رسد که می‌گویند: «کار ایران با خداست» و با نگرانی می‌پرسند «سرانجام ایران چه خواهد شد؟» و این پژواکی است از پسِ دو خیزش، یک قیام بزرگ و یک انقلاب.

در حالی که دورانی سیاه بر تاریخ اجتماعی و سیاسی ایران حاکم شده بود و خرافات و عقاید پوچ، گلوی اندیشه و تفکر را در میان چنگال‌های تعصبِ وامانده از قافله‌ی زمان، می‌فشرد، مملکت کیان به ذلت افتاده و صورتِ ناامنی، مفهوم امنیت به یغما برده و رنگ رخساره‌ها به زردی گراییده بود و مردمان بی‌حال و گرفتار با سرشکستگی و شرمندگی پیاپی گوشه‌هایی از کشور خود را از دست داده بودند و از هر سوی، دست‌های «قوی پنجه‌ی اجنبی» به این سوی دراز گشته و دل‌ها به لرزه انداخته بود. گروهی با افسوس که «ای ایران، کو آن شوکت و سعادت چند هزار ساله‌ی تو!» به فکر عدالت افتاده و زمزمه‌هایی از «قانون»، «عدالت» و «حریت» به زبان راندند.

پس از سالیانی کوشش که بیدار دلانی بر استواری عقل کوشیدند و بر ژرفنای و کنه باورها پرداختند و مدارس که پایگاه‌های عقل باشندی آوردند و راه‌ها و راه‌آهن‌ها ساختند که مرکز و سایر پهنه‌ی کشور یکسره به زمان نو درآیند، کتاب‌ها نگاشتند که چراغی بر دیده‌ها و نوری بر دل‌ها باشد و بروکراسی منظم اجتماعی به پا داشتند تا امور مهم مملکت، در عصر نو که جهان دیگر شده و ملزوماتش نیز هم، به سامان رسد- اگرچه بیشتر تنگی زندگی و پنجه‌های گره خورده و کارهای زمین مانده و ضرورت‌های جهانی، جامه‌ی دست و پا کوتاه دیکتاتوری را بر تن اراده‌ی معطوف به عقلانیت ملی کشید؛ اما هر چه باشد دیکتاتوری مشروعیت خود را از درون دنیای عقل جستجو می‌کرد وخود را با حرکت به سوی خواست‌های عقلانی جامعه و نیازهای عامه می‌شناساند- سال 57 دوباره تمام شعارهای مشروطه؛ عدالت، استقلال و آزادی به گوش می‌رسید؛ در هیات عبارتی عجیب به نام "جمهوری اسلامی" كه نشان می‌داد استبداد در هیات مشروطه نشسته است.

انقلاب سال 57 با عنوان "جمهوری اسلامی" قلب تمام مفاهیم مترقی مشروطه بود و راستی را که انقلابی بود بر علیه مشروطه، تا حکومت دیکتاتوری. حرکت خزنده‌ای بود از بطن زندگی اجتماعی تا موجی فراگیر و ویران کننده‌ی ساختارهای عقلانی ... و چنین بود که مردم ایران از یک حکومت شبه دیکتاتوری بیمار به حکومت استبداد نوین، تغییر شکل حاکمیت سیاسی دادند و رعیتی که به شهروند تبدیل شده بود، حتی اگر شهروند زندانی بود، به شهروند-رعیت تغییر یافت. آری! آبستنی پنهان اما زادن آشکار! و می‌توان عنوان داشت که این زاده شده، اندرونی جامعه هویدا می کرد ؛ اگرچه نمی بایستی راه به افراط کشید و چنان کلیتی بخشید که تمامی افراد و یا تمامی محتوای ذهنی همگان را در برگیرد، اما جریان انقلاب از پیوستن مفاهیم مشترک بین مردمان در یک طیف منادایی انگیزاننده و حتی معنی بخش انتشار می‌یافت و از سکوهای جهانی برای پرش یاری می‌جست. ایرانیان را فرهنگی است غنی و دارا، دارای مفاهیمی والا و انسان‌ساز و همچنین اندک مفاهیمی ناشایست نیز و لذا ذهنیت و باور ملت ایران آمیزه ایست از باورها و پندارهای دیگرسان با هم که گاه بر آخشیج یکدیگرند و چه بسا باوری و مفهومی زیبا و ارج دار در جایی نادرست، زنجیری است بر دست و پای اراده‌ی بشری، و رمز گونگی آنهاست که بر غلظت و بیشینگی خرافات نیز افزوده و زنجیرها را پرتوانتر ساخته .

ایرانی چند صباحی است که معناهایش سخت به آشفتگی گراییده و در ناتوانی مهلک و آزاردهنده‌ای بسر می‌برد و نیازمند معنایی از خود، جهان و هستی است و باز روایتی از انسانِ ایرانیِ امروزی را می‌بیوسد که هنوز از ذخیره گاه فرهنگی‌مان چنین روایتی به دست نداده است تا بتواند "خودِ پیشرونده" را در دنیایی "به آشنایی درآمده" و آشنا ارایه کند. اگر روایتی نیز در دوران معاصر شده است، از دنیایی ناآشنا مبتنی بر ایسم‌های بیگانه و غیر بومی‌ بوده که با آن در حلقه‌ای ناآشنا به بیگاری رفتیم وسر گیجگی و سرگشتگی‌اش به قدری شگرف بود که پیری بزک کرده به نام "جمهوری اسلامی" از این نابسامانی و بیماری تولد یافت.

البته بر آن نیستم که لیستی از ضعف‌ها و نقص‌ها ترتیب دهم و سپس پیشرفت را منوط به رفع آنها بکنم، چرا که با لیست کردن و نام بردن آنها، چه یک بار و چه هزار بار، هیچ دردی درمان نمی‌یابد. هیچ پدیده‌ی اجتماعی قائم به خود پدید نمی‌آید، بلكه از ریشه‌ای نشات می‌گیرد، بطوری كه یکی برگ و دیگری ساقه‌ی آن ریشه است. تربیت و منش اجتماعی در درون یک جریان اجتماعی حاصل می‌شود و اساساً هر تربیتی محصول ریشه یا روحی است كه در جامعه جریان یافته. در اینجا زمینه‌ی مناسبی برای پرداختن به مقوله‌ی روح یا اندیشه نیست اما به هر ترتیب چون فکری در نزد کسی یا گروهی شکل خود را می‌یابد، باید جاری شود واین جاری شدن و جریان یافتن بدین صورت است که حاملان اولیه‌ی اندیشه‌ای آن را با گفتار و نوشتار و کردار به سیلان در آورد؛ و این جریان طیفی است از مفاهیم؛ که اگر از حقیقت ریشه گرفته باشد چونان طیف نوری به روشنایی رهنمون می‌گردد و اگر از دروغ به سمت تاریکی افراد (مجموعه ای از آنها) با پذیرش این مفاهیم به عنوان حقایق، خوب و بد را با آن ترتیب می‌دهند و با این تمایز گذاری به مرحله ارزش‌ها وارد شده و باید نباید خود را استوار می‌سازند. حلقه‌های اولیه‌ی این جریان‌ها معمولا به این بایدها و نبایدها مطیع تر و مقیدترند. اما چون معمولاً راه اندیشه توسط قدما بسته می‌شود و یافته‌های اولیه، بصورت حقیقت مطلق در می‌آید، باعث ضعف در جریان این طیف و نامقبول درافتادن آن، به دلیل تغییر در شرایط اجتماعی می‌شود. اما باور به خرد، تنها جریانی است که حد نمی‌‌خورد اگرچه مقید به اندیشه است و خرد، اما اندیشه همواره خود را می اندیشد و رکود نمی‌شناسد. بنابراین باور به مکتب خرد تنها مکتبی است که دفتر و کتابش تمام حقایق را ندارد و حقایق در حال گشایش به سوی حقیقتهایی هستند که انسان‌ها در افق‌های اندیشه‌ای خود جستجو می‌کنند و عقل در کوزه پدید نمی‌آورد. البته قبول این مسئولیت سخت است و انسان‌ها معمولاً از اینکه خود بار مسئولیت تاریخی را به دوش بکشند در گریزند. اما جریان خرد و متعهدان به آن می‌بایستی در پایگاه‌های اجتماعی چون خانواده، دبستان و ... این رسالت تاریخی را به انسان‌ها بیاموزند و آنها را آرمان‌خواهانی در مسیر خرد برای برپایی تاریخ سرفراز پرورش دهند.

آنچه بر ما دانسته است، این است كه، نیاز جامعه‌ی ما دست یافتن به زندگی بر پایه خرد است؛ بطوری که مردمان نیازهای زندگی خویش بشناسند وبه عرصه‌ی گفتگو و چخش اجتماعی که به گفته‌ی "آرنت" «عرصه‌ی تجلی‌هاست» در آیند و آنگاه راه‌کارهای شایسته‌ی آن نیز بیابند و حکومتی بر این خواسته از میان خویش پدید آرند كه بستری چنین فراهم آورد و از آن پاسداری کند که ما این معنا را بنام مشروطه می‌شناسیم. اما باید پرسید که چرا با وجود خواست‌ها، سهش‌ها و جنبش‌هایی که مردم ایران داشته‌اند به چنین معنایی دست نیافته‌ایم و پرسشی مهم تر آنکه چگونه می‌توان بدان دست یافت؟

برای پاسخ به این پرسش‌ها به تاریخ سری زده و دوباره رویدادها و رخدادها به دیده می‌گیریم. البته نه از آن جهت که بساط داوری برپا سازیم و خائن از خادم بازشناسیم و چوب به پایشان زنیم و یا دلیل هر رخداد را در تاریخ آشکار کنیم، كه البته به جای خود امریست نیکو و ضرور، بلكه از آن جهت که داستان مشروطه را در تاریخمان بازخوانی ‌کنیم تا ببینیم در گذر زمان این خواست ما چگونه به زندگی پرداخته و در چه حالی به سر می برد. آیا نه آنکه هر اندیشه‌ای در تاریخ، زندگی می‌کند؟

... پس از قیامی شگرف و ظهور رشادت‌های کم مانند در مقابل استبداد محمد علی شاه که منجر به پیروزی مجاهدین مشروطه طلب بر قوای استبداد به فرماندهی لیاخوف شد، انتظار می‌رفت که اندیشه‌های خرد محور در جامعه نمود یافته و ساخت‌ها و پیکر خود را هویدا ‌سازد و بر کردارها و گفتارها معنا بخشد. اما درست آن است که آخشیج این خواسته روی داده است، گویی اندیشه‌ی آنانی که خواهان «عید خون» بودند و با خامی چنان می‌اندیشیدند که ریختن خون به آزادی می‌انجامد چیره درآمده و این بار درگیری در وسعتی گسترده تر به داخلِ خودِ مشروطه طلبان کشیده می‌شود. طولی نمی کشد که ستارخان، گـُرد آزادی، سردار ملی، زخمی جانکاه برمی‌دارد و سید عبدالله بهبهانی از سران مشروطه به سال 1289 ترور می‌شود و 16 روز پس از آن علی محمدخان تربیت از سران حزب دموکرات در خیابان لاله زار تهران با شلیک دو گلوله از پای در می‌آید و صنیع الدوله، اولین رئیس مجلس نیز به همین سال مورد سوء قصدی ناموفق قرار می‌گیرد...

این موج درگیری‌ها و هم نوایی آن با ترورهایی به سبک قفقازی و جنگ جهانی اول آنچه را کمرنگ‌تر می‌کند خرد و خردمندی است. چنان شیرازه‌ی مملکت درهم ریخته می شود که حکومتِ «مشت و عدالت متکی بر قانون و فضیلت» مورد مطالبه و خواسته‌ی مشروطه‌چی‌ها و جریان مشروطه خواه قرار می‌گیرد. بدین ترتیب حُسن استعداد و قبول قابلیت ملت برای مشروطه مورد پرسشی جدی قرار می‌گیرد و مشروطه که آمده بود تا طریقی مهیا کند که در آن "دولت با همدستی و معاونت" عموم اهالی كه مصمم شده بودند، "ابواب نیک بختی و سعادت را بر روی قاطبه‌ی اهالی ایران باز کنند، ترتیب امور کند واصلاحات لازم را به مرور به موقع اجرا گذارد" با نگهداشتن هدف از نقش فاعلی شانه خالی کرده و یک نفر را به جای خود می‌نشاند که دیگر پاسخگو نیست. در این میان تنی اندک و بطور مشخص مرحوم مصدق است كه از سوی منطق مشروطه، به دفاع از مشروطه می‌پردازد؛ به عبارتی در سنگر اوست که از کیان مشروطه دفاعی صورت می‌گیرد اما به هر حال اگر چه از روی مصلحت، مشروطه موقتاً خود را تسلیم دیکتاتوری می‌کند تا نخستین گامش با تزلزل و تغییر شکل مواجه شود. جستجوگران زندگی مشروطه در عرصه‌ی اجتماعی، برای مردمی که حقوق فردی و ملی‌شان از سوی دولت به رسمیت شناخته شده است، ناتوان از کشاکش‌های میان خود و نیز ضعف در بنیه برای چیره درآمدن بر کاستی‌ها و دژدیسی‌ها، دست به دامان حکومتِ دیکتاتوری دراز کرده و حکومت مشت و عدالت را بر آشفتگی برتری می دهند. بحث ما این جنبه‌ی قضیه نیست که آری حکومت مشت می‌توانست زمینه را برای خردمندان مهیا سازد چرا که در آشفته بازار هوچیان و کم خردان و بقول ارسطو دماگوژیست‌ها و بدبختانه در ایران معاصر دست نشاندگان فرومایه‌ی بیگانه با ملت، سر رشته‌دار امور می‌شوند، اما اگر آنان سرکوب شوند و کمینه‌ای از سامان پدیدار شود آنگاه افراد بیشتر با خردگرایی مانوس می شوند اما داستان ما این گوشه‌ی روایت است که کوشندگان به آزادی، خود نتوانستند چنین کنند. آنان که بر استبداد چیره درآمده بودند و قوایی با بنیه برای خود، مهیا کرده بودند، فردی خارج از جنبش و از نیروی نظامی (قزاق) جانشین قوه‌ی فاعلی خود کردند كه روحش از مشروطه اما هیبتش از ارتش بود؛ اما آن هم نتوانست گام‌های خود را تا به آخر به دلیل مصادف شدن با جنگ جهانی دوم بردارد و از این زمان به بعد است که چون مشروطه قوه‌ی فاعلی خودش را نیز از کف داده است به مرور ضرباتی کاری از موج استبداد می‌خورد واین موج استبداد است که در بستر اجتماعی ایران می‌خزد و نقاطی پر انرژی برای خود دست و پا می‌کند. بعد از شهریور 20 معدود روشنفکرانی که هنوز خود را متعهد به مشروطه می‌دانستند، سعی در استقرار مجدد مشروطه کرده و خواستند موانع برطرف کنند. از این میان می‌توان از مرحوم احمد کسروی نام برد؛ خواندن کتاب سیاحتنامه‌ی ابراهیم بیك تکان سختی در او پدید آورده و باد به آتش درونش می زند او می‌کوشد با تعهد فکری و قلبی به مشروطه، قابلیت و استعداد پذیرش آن را در توده فراهم کند و لذا با روشنفکران اول دوره‌ی مشروطیت همراه است. او می‌گوید: "بیست میلیون مردم در کشور چند هزار ساله، بدترین زندگانی را می‌دارند" برای جبران آن "شصت، هفتاد سال پیش در این توده تکانی پدید آمده و مردمانی بوده‌اند که دل‌هایشان به حال این مردم سوخته در جستجوی چاره بودند" اما «این کوشش‌ها نیز به ثمر نرسیده و درماندگی‌ها برطرف نکرده است، ما نیک می‌دانستیم که این درماندگی و گرفتاری ایرانیان شُوندهایی داشته که از هزار سال به این سوی رخداده» این توده‌ی بدبخت، «گرفتار چند رشته بدآموزی‌هاست که برخی از آنها بسیار زهرناکست» و به نظر او تا این بدآموزی‌ها که در کتاب‌های دوره‌ی اول مشروطه خواهان نیز آمده از میان برداشته نشود این قوه در توده حاصل نمی‌شود و جمعیتِ خاطر دست نمی‌دهد. او می‌کوشید با قلم و اندیشه‌ی خود ادبیات و تفکر مشروطه را به فضای جامعه بازگرداند اگر چه محتوی و چند و چون نوشته هایش امریست دیگر و در جای دیگر می بایست بررسی شود اما به هر حال نوشته‌های او از روح مشروطه و اراده‌ی حفظ آن نشات می‌گرفت؛ اما در20 اسفند 1324 احمد کسروی برای دومین بار در کاخ دادگستری ترور می‌شود و جریانی که او را ترور می‌کند بطور مشخص و قطع و یقین با ادبیات ضد مشروطه سخن می‌گوید. این جریان حتی اصل دادرسی را نیز در مورد او به رسمیت نشناخته بود در حالی که ایشان با كمال میل تن به این اصل داده و رضای خود را اعلام داشته بود. آنها حکم خود را اخذ شده از روحانیت و از محل فتوی می‌دانستند و لذا برای خود واجب الاجرا. بدین ترتیب جریان ضد مشروطه با صدای بلند و حتی آتشین سخن می‌گفت اما در مقابل چه پاسخ‌هایی به او داده شد؟ و چگونه از مشروطیت پاسداری به عمل آمد ؟ هژیراعلام کرد: «بنده عقیده دارم که این آدم مهدور‌الدم بوده و اگر هم او را کشته اند کار صحیحی بوده است.»

می‌بایست به این سخنان كه از سوی وزیر دارایی دولت مشروطه گفته می‌شود، به دقت توجه کرد؛ اول آنکه او از واژه‌ی مهدور‌الدم استفاده می‌کند و عقیده خود را با این وصف بیان می‌دارد. دوم آنکه می‌گوید، اگر هم او را کشته اند، یعنی نمی‌دانسته که او را کشته‌اند یا نه، انسانی در دولت مشروطه ترور شده است یا نه و نخواسته اول مطمئن شود اما حکم می‌کند، کار صحیحی بوده. البته من می‌دانم که هژیر می‌دانسته که او را کشته‌اند اما مرا هدف، نشان دادن نوع استدلال و گفته‌ی اوست و نکته‌ی سوم آنکه مگر کشور، قانون ندارد، مگر امر خلاف و حدود آن مشخص نشده، مگر این قانون نیست که باید مجازات‌ها را مشخص کند. آری اینها استدلال‌های کسی است که چند صباحی هم عهده دارِ نخست وزیری مشروطه می‌شود (از شگفتی‌های تاریخ است که قاتلین او نیز از فدائیان اسلام باشند.)وعجیب آنكه قاتلین احمد کسروی حتی مجازات هم نمی‌شوند و این یعنی چشم پوشیدن از مشروطه و قانون اساسی که بر آمده از جانبازی‌های مشروطه خواهان و آزادی خواهان بود و میدان دادن به استبداد.

این گونه است که استبداد و مشروعه می‌تازد و مشروطه ساکت و حتی هم نوایی نیز از این سوی با آنها می‌شود. راستی چرا قاتلین محاکمه نمی‌شوند؟ و چرا مشروطه خواهان و حامیان آزادی جنبش به راه نمی‌اندازند تا از حریم آزادی پاسداری کنند؟ در جایی که قانون هست و قانون حاکم، چه جای برای فتوی می‌تواند باشد.

بدین نحو این جریان، واژگان و فلسفه‌ی اعمال خود را از دنیایی می‌گرفت که در نهایت و زیربنایی‌ترین مفاهیمش با دنیای مشروطه تمایز داشت به حرکت‌ها معنا می‌بخشید و جهت می‌داد و مخاطب می‌یافت و با تحریک وتهییج آن، جنبه از ذهنیت‌ها و باورها که در حیطه‌ی مفاهیمش می‌گنجید در دوایر موجی منتشر می‌شد. همچنین فضای هیجان آلود جهانی و تب مبارزات رادیکالی از یک سری و هیجانِ درگیریها در جبهه‌بندی‌های ناشی از ملی کردن صنعت نفت از سوی دیگر، میدان فراختری را برای این جریان تدارک می دید. در اثنای آن دوران با شکوه، خلیل طهماسبی یکی از فدائیان اسلام، رزم آرا، نخست وزیر وقت را به این دستاویز که مانعی در راه ملی شدن صنعت نفت است به هنگام خروج از مجلس ترحیم آیت الله فیض، به قتل می‌رساند. حال این نکته که چه کسی او را کشت و از کدام گروه بود در اهمیت پائین تری قرار دارد بلکه واکنش های بعدی در قبال آن است که مورد توجه ماست. واقعیت آن است که گروهی از تروریست‌ها که هیچ بستگی با زندگی خرد گرا و مشروطه نداشتند و به آخشیج آن بودند با حکم علمایی که خود را جانشین حاکم بالحق می‌دانستند دست به ترور نخست وزیر مشروطه می‌زنند. باید دانست که او نخست وزیر مشروطه است و به شیوه‌ای قانونی از طریق مجلس و شاه انتخاب شده است. روندی که دقیقاً توسط قانون اساسی مشروطه بیان گشته. او بر این باور است که نمی‌بایستی در ایران نفت ملی شود، ما نیز کاری به درستی و نادرستی حق و ناحق بودن گفته‌اش نداریم اما او نخست وزیر قانونی است و حقِ چنین اظهار نظری را دارد. حال اگر مجلس نمی‌پسندد استیضاحش کند، رای اعتماد ندهد، قانون وضع کند و یا از هر شیوه‌ی دیگر قانونی بهره ببرد نه آنکه برای عفو قاتلِ نخست وزیرِ منصوبش، ماده واحده‌ای وضع کند. اگر مردم نمی‌خواهندش از طریق روزنامه‌ها، اعتصاب‌ها، تجمع‌ها و یا از هرشیوه‌ی قانونی دیگر استفاده کنند و کار را به ثمر رسانند، حتی اگر ادعا شود که مجلس نیز دست نشانده است و آلت فعل بیگانه -که چنین نبود- قدمی به سمت مشروطه برداشته شود نه بر ضد آن که از منطق مشروعه و استبداد حمایت بعمل آید. در زمان نخست وزیری مرحوم مصدق که در جایی چنان با شجاعت از مشروطه دفاع کرده بود و نمایندگی اشخاصی که به دلیل صیانت از حریم آزادی‌ها و حقوق ملت بست نشسته بودند، ماده واحده‌ای برای تبرئه‌ی قاتل نخست وزیر قانونی مملکت وضع می‌شود و تا امروز نیز از آن حادثه با افتخار، هم جریان مشروعه و هم جریان‌هایی که بستگی به آن ندارند یاد کرده‌اند. پس راستی چه کسانی حافظان قانون اساسی و مشروطه هستند؟ چه کسانی حافظ آزادی و حقوق مدنی؟

اوضاع چنان پرتنش و هیجان زده بود که هر کس می‌کوشید به تنهایی جامعه را به نقطه مورد نظر خود پرتاب دهد. در این میان مقام سلطنت، دیکتاتوری نابهنگامی را بر جامعه تحمیل کرد که دیگر روحش، روح و درخواست مردم نبود و توان هم‌صدایی بخشیدن به خواست‌ها را نداشت و پیشرفت مورد نظر او چنین معنایی نزد گروه‌های دیگر نمی داشت. آن گروههایی که می‌بایست نخست مشروطه را نگه می‌داشتند آنگاه به رقابت می پرداختند، چنان غرق در چنین فضایی شده بودند که فرع را بر اصل ترجیح می‌دادند و بر شاخ نشسته و بن می‌بریدند و حتی دست به اتحاد و ائتلاف با جریان مشروعه و استبداد علیه یکدیگر می‌زدند. « هر دم از دریای استبداد آید بر فراز، موج‌های جانگداز»

موج استبداد قویتر شده و قامتش نمایان‌تر شده بود و گویندگانش با صدای رسا سخن می‌گفتند و در میان مردم، شنوندگان و مخاطبانی داشتند. گروهی خاص به همراه و رهبری فرقه‌ی خاصی از روحانیت به عنوان گویندگان این موج عمل می‌کردند یا بهتر است بگوئیم این موج در مسیر خود به فرقه‌ی خاصی از روحانیت، صدا و طنین خاص بخشیده بود و این طنین در مسیر خود در جاهای خاص، ساخت بندی و پیکربندی می‌شد از جمله در حوزه‌ها، مساجد، تکایا، حسینه‌ها و ... . نمود می‌یافت در شعارها و تظاهرات‌ها و حتی پچ‌پچ‌ها و گویش‌ها و لحن‌ها و باز مخاطب یابی می‌کرد، محتوای ذهنی را شکل و جهت می بخشید، مفاهیم مورد علاقه خود را تقویت می‌کرد و پیش می‌رفت و در وسعت وسیعتری با گسترش و فراگیر شدن به عنوان داروغه‌ی ادبیاتِ مبارزه درمی‌آمد و به دلیل شکل دادن و حضور داشتن در ادبیاتِ مبارزه، عامل و منبعِ مشروعیت سازِ گفتمان‌های مبارزه طلب و حتی عدالت خواهِ اجتماعی می‌شد و صداهای دیگر در پیشگاه طنین این موج سر فرود می‌آوردند و بیشتر به تقویت آن جنبه‌هایی از آن می‌پرداختند که اشتراک معنایی و شعاری داشتند و آن را حمل می‌کردند. لذا این موج در مسیر فربهی خود از خون موج های دیگر نیز بهره‌مند می‌شد و پهلو می‌آورد. اگر این پیکره بازنگری شود، به خوبی دیده خواهد شد که چگونه اندام پیکرهای خرد شده‌ی دیگر جریان‌ها درهیكل آن جا گرفته‌اند و جزئی از آن شده‌اند. شکل بخشی و تجسم این موج با ادبیات و گفتمانش پیکره ایست با هزار جزءِ برآمده از هیکل‌های دیگر و بالاخره آنکه در سال 57 جریان غالب به سریر سلطنت تکیه می‌زند و جشن جان‌ستانی خود را از پیکر اقتدار یک ملت برپا می‌دارد، آن هم به نام آزادی. بیچاره آزادی که بت مسخ شده‌ای است که هنوز آدمیان، بهرش کشته می‌دهند اما صدایش صدای مسخ کنندگانش است. آری آزادی بت مسخ شده ایست. چنان که دیدیم «بنیاد ظلم در جهان، اول اندك بود و به مزید هر كس بدین درجه رسیده است.» و راستی كه آتش ما در شكم ماست.

در ادامه به دلیل آنکه هنوز بسیاری از کسانی که در انقلاب شرکت داشته اند، در میان ما هستند و هنوز بایسته خود می‌دانند که آن را پاکتر از آنچه هست نشان دهند و بستگی‌ها به آن می‌دارند و چون ما خواهان آن نیستیم نوشته‌ای بپراكنیم که باز زمینه‌ای مهیا شود برای کینه توزی‌ها و بدگمانی‌ها، با پذیرفتن گناه در سطح عمومی و نه الزاماً همگانی، بار تحمل آن را آسانتر برای وجدانها کردم و بیشتر خواستم به چگونگی شکل گیری این حکومت و چیره درآمدن استبداد، آن هم نه با بررسی همه جانبه و در همه زمینه‌ها، بپردازم. من بر آنم که آشتی ملی، نه به معنای دولت با ملت، بلکه خود مردم با خود و پذیرش بارِ گناه از سوی خودمان در این دوره شایسته‌تر و ارجح‌تر است. انسان و انسان‌ها باید تک به تک جرات و شهامت پذیرش بار گناهِ کرده را برای گذر از آن، داشته باشند و چه نیکوست که در آئین اجتماعی، توبه‌ای در کار نباشد، یعنی عرصه داوری، وجدان جمعی، تاریخ و مردمان باشند. آری می‌بایستی مهیا شد برای تغییر رویه و جبران خطاهای کرده و حرکت دادن جامعه، دوباره به سوی سرفرازی و این شجاعت اجتماعی است.

آری! امروز دوباره استبدادِ نوین سخت‌تر "خرد" در عرصه‌ی اجتماعی و زندگی مبتنی بر آنرا به زنجیر كشیده است!

"چرا كه چو صیدی جَست صیادش ز اول سخت‌تر گیرد"! "دوباره ما و خدا و فلك و طبیعت و شام تاریك" - " شاه مست و میر مست و شحنه مست و شیخ مست و مملكت رفته ز دست!"

بارها پنداشته‌ایم، بیدار شده‌ایم و تمام حقیقت به لوح سینه‌ی ما فرود آمده! تاریخ لبخندی زده "این چه خیالی است"! "بیداری طفلی است كه محتاج به لالاست"! اما با همه‌ی این احوال من بی‌هیچ تنفر و كینه‌ای، تمامی اینها را تاریخ "زندگی" خودمان می‌دانم! اگرچه تصویری كه در آینه نشسته "قامت ناساز بی‌اندام ماست" ! اما تصویر، تصویر است من خالق تصاویر آینده‌‌ی زندگی ملی خودمان.

دیروز هراسان چونان انسان‌های كابوس زده، نفس نفس زنان بسیار دویده‌ایم! سایه‌ای بودیم از حوادثی كه در جای دیگر رخ می‌داد و ما پذیرای آن نقش‌ها! نقشی كه زندگی واقعی به آنها می‌بخشید، نقشی كه حاصل روایت خودشان بود اما .... چنان بر قالب نقش‌ها رفتیم و دچار هم ذات پنداری شدیم كه خویش و روایت خود را فراموش كردیم! و از آنجائی‌كه نقشمان بدل بود تنها چیزی كه نصیبمان شد كتك خورِ بی‌روح و روان جهان، شدن بود! اماهمه‌ی آنها را من فرایند بیداری می‌نامم! آنها به لوازم نه تامه، اما لازم بیداری زندگی، می‌توانند تبدیل شوند. امروز به یك آرامش و طمأنینه‌ی تاریخی برای استمرار حركت نیاز داریم. آرامشی كه از یك نگاه و از یك شناخت، نسبت به «هستی، جامعه، انسان، طبیعت، ملت و ... جایگاه ما در آن، بدست می‌آید ...

چه باید كرد
در هنگامی كه استبداد پیروز شده بود و پای آزادیخواهان سست و نفس‌ها حبس و چه آزادگانی در ته چاه در انتظار رستم. در این هنگام و هنگامه است كه كوچه‌ای در پهنه‌ی ایران مادر، بنام كوچه‌ امیر خیزی، دست به مقاومت و ایستادگی می‌زند! آخرین سنگر می‌ایستد تا سنگرهای دیگر به او بپیوندند و حوزه‌های مقاومت گسترده شوند. و اینسان دوباره موج آزادی و آزادگی است كه بر استبداد غلبه می‌كند. امروز نیز ما نیازمند حركت از هسته مقاومت به حوزه مقاومت و سپس ایجاد جریان و خیز مشروطه هستیم.

بسیاری از ما مشغول مبارزه‌ایم. مبارزه‌ای جدی، با بی‌تابی و جستجوی راهل! اما هنوز نمی‌توانیم به هم بپیوندیم و مبارزه‌های ما جدا جدا و همراه با تنش با یكدیگر است. چرا كه پایه اتحاد، خوی‌ها و خصال‌ها و آگاهی‌های شخصی، شده است. و راه‌كارهای عمدتاً ناكارآمد و الگوبرداری از مبارزه‌های به ثمر رسیده در جاهای دیگر؛ ما آدم‌ها را به داخل لباس‌های رنگی در می‌آوریم نه لباس‌ها را بر تن آدم‌ها. این آدم‌ها هستند كه، یك شیوه‌ی مبارزه معنا می‌بخشند نه اینكه رنگ‌ها و روش‌ها برای خود اصالتی داشته باشند. راه‌كارها به ایده‌ها و ابتكارها جواب نخواهند داد مگر آنكه در درون یك جریان مطرح شوند و از روحی برآمده باشند. اولین سؤال برای هر مبارزی، این است كه در كجای مبارزه ایستاده و چه نقشی بر عهده‌ی اوست و رفتارها و كردارهایش را از چه روحی باید خلق كند!؟

اولین جواب این است؛ ما هر كدام چه یك تن، چه بسیار، در جریان مبارزه، هسته‌های مقاومتیم. هسته‌هایی كه روحش از خِرد و هدفش مشروطه است. نقش‌های خود را در این مبارزه شناخته و به رسمیت بشناسیم.
ادامه دارد...
پاینده ایران