سبــزی و ســرفـرازی
به سوی سر فرازی ( بخش نخست )
* انقلاب سال 57 با عنوان "جمهوری اسلامی" قلب تمام مفاهیم مترقی مشروطه بود و راستی را که انقلابی بود بر علیه مشروطه، تا حکومت دیکتاتوری
* نیاز جامعهی ما دست یافتن به زندگی بر پایه خرد است؛ بطوری که مردمان نیازهای زندگی خویش بشناسند وبه عرصهی گفتگو و چخش اجتماعی که به گفتهی "آرنت" «عرصهی تجلیهاست» در آیند و آنگاه راهکارهای شایستهی آن نیز بیابند و حکومتی بر این خواسته از میان خویش پدید آرند كه بستری چنین فراهم آورد و از آن پاسداری کند
* ما هر كدام چه یك تن، چه بسیار، در جریان مبارزه، هستههای مقاومتیم. هستههایی كه روحش از خِرد و هدفش مشروطه است. نقشهای خود را در این مبارزه شناخته و به رسمیت بشناسیم
امروز دوباره از میان گفت و گوی مردمان به گوش میرسد که میگویند: «کار ایران با خداست» و با نگرانی میپرسند «سرانجام ایران چه خواهد شد؟» و این پژواکی است از پسِ دو خیزش، یک قیام بزرگ و یک انقلاب.
در حالی که دورانی سیاه بر تاریخ اجتماعی و سیاسی ایران حاکم شده بود و خرافات و عقاید پوچ، گلوی اندیشه و تفکر را در میان چنگالهای تعصبِ وامانده از قافلهی زمان، میفشرد، مملکت کیان به ذلت افتاده و صورتِ ناامنی، مفهوم امنیت به یغما برده و رنگ رخسارهها به زردی گراییده بود و مردمان بیحال و گرفتار با سرشکستگی و شرمندگی پیاپی گوشههایی از کشور خود را از دست داده بودند و از هر سوی، دستهای «قوی پنجهی اجنبی» به این سوی دراز گشته و دلها به لرزه انداخته بود. گروهی با افسوس که «ای ایران، کو آن شوکت و سعادت چند هزار سالهی تو!» به فکر عدالت افتاده و زمزمههایی از «قانون»، «عدالت» و «حریت» به زبان راندند.
پس از سالیانی کوشش که بیدار دلانی بر استواری عقل کوشیدند و بر ژرفنای و کنه باورها پرداختند و مدارس که پایگاههای عقل باشندی آوردند و راهها و راهآهنها ساختند که مرکز و سایر پهنهی کشور یکسره به زمان نو درآیند، کتابها نگاشتند که چراغی بر دیدهها و نوری بر دلها باشد و بروکراسی منظم اجتماعی به پا داشتند تا امور مهم مملکت، در عصر نو که جهان دیگر شده و ملزوماتش نیز هم، به سامان رسد- اگرچه بیشتر تنگی زندگی و پنجههای گره خورده و کارهای زمین مانده و ضرورتهای جهانی، جامهی دست و پا کوتاه دیکتاتوری را بر تن ارادهی معطوف به عقلانیت ملی کشید؛ اما هر چه باشد دیکتاتوری مشروعیت خود را از درون دنیای عقل جستجو میکرد وخود را با حرکت به سوی خواستهای عقلانی جامعه و نیازهای عامه میشناساند- سال 57 دوباره تمام شعارهای مشروطه؛ عدالت، استقلال و آزادی به گوش میرسید؛ در هیات عبارتی عجیب به نام "جمهوری اسلامی" كه نشان میداد استبداد در هیات مشروطه نشسته است.
انقلاب سال 57 با عنوان "جمهوری اسلامی" قلب تمام مفاهیم مترقی مشروطه بود و راستی را که انقلابی بود بر علیه مشروطه، تا حکومت دیکتاتوری. حرکت خزندهای بود از بطن زندگی اجتماعی تا موجی فراگیر و ویران کنندهی ساختارهای عقلانی ... و چنین بود که مردم ایران از یک حکومت شبه دیکتاتوری بیمار به حکومت استبداد نوین، تغییر شکل حاکمیت سیاسی دادند و رعیتی که به شهروند تبدیل شده بود، حتی اگر شهروند زندانی بود، به شهروند-رعیت تغییر یافت. آری! آبستنی پنهان اما زادن آشکار! و میتوان عنوان داشت که این زاده شده، اندرونی جامعه هویدا می کرد ؛ اگرچه نمی بایستی راه به افراط کشید و چنان کلیتی بخشید که تمامی افراد و یا تمامی محتوای ذهنی همگان را در برگیرد، اما جریان انقلاب از پیوستن مفاهیم مشترک بین مردمان در یک طیف منادایی انگیزاننده و حتی معنی بخش انتشار مییافت و از سکوهای جهانی برای پرش یاری میجست. ایرانیان را فرهنگی است غنی و دارا، دارای مفاهیمی والا و انسانساز و همچنین اندک مفاهیمی ناشایست نیز و لذا ذهنیت و باور ملت ایران آمیزه ایست از باورها و پندارهای دیگرسان با هم که گاه بر آخشیج یکدیگرند و چه بسا باوری و مفهومی زیبا و ارج دار در جایی نادرست، زنجیری است بر دست و پای ارادهی بشری، و رمز گونگی آنهاست که بر غلظت و بیشینگی خرافات نیز افزوده و زنجیرها را پرتوانتر ساخته .
ایرانی چند صباحی است که معناهایش سخت به آشفتگی گراییده و در ناتوانی مهلک و آزاردهندهای بسر میبرد و نیازمند معنایی از خود، جهان و هستی است و باز روایتی از انسانِ ایرانیِ امروزی را میبیوسد که هنوز از ذخیره گاه فرهنگیمان چنین روایتی به دست نداده است تا بتواند "خودِ پیشرونده" را در دنیایی "به آشنایی درآمده" و آشنا ارایه کند. اگر روایتی نیز در دوران معاصر شده است، از دنیایی ناآشنا مبتنی بر ایسمهای بیگانه و غیر بومی بوده که با آن در حلقهای ناآشنا به بیگاری رفتیم وسر گیجگی و سرگشتگیاش به قدری شگرف بود که پیری بزک کرده به نام "جمهوری اسلامی" از این نابسامانی و بیماری تولد یافت.
البته بر آن نیستم که لیستی از ضعفها و نقصها ترتیب دهم و سپس پیشرفت را منوط به رفع آنها بکنم، چرا که با لیست کردن و نام بردن آنها، چه یک بار و چه هزار بار، هیچ دردی درمان نمییابد. هیچ پدیدهی اجتماعی قائم به خود پدید نمیآید، بلكه از ریشهای نشات میگیرد، بطوری كه یکی برگ و دیگری ساقهی آن ریشه است. تربیت و منش اجتماعی در درون یک جریان اجتماعی حاصل میشود و اساساً هر تربیتی محصول ریشه یا روحی است كه در جامعه جریان یافته. در اینجا زمینهی مناسبی برای پرداختن به مقولهی روح یا اندیشه نیست اما به هر ترتیب چون فکری در نزد کسی یا گروهی شکل خود را مییابد، باید جاری شود واین جاری شدن و جریان یافتن بدین صورت است که حاملان اولیهی اندیشهای آن را با گفتار و نوشتار و کردار به سیلان در آورد؛ و این جریان طیفی است از مفاهیم؛ که اگر از حقیقت ریشه گرفته باشد چونان طیف نوری به روشنایی رهنمون میگردد و اگر از دروغ به سمت تاریکی افراد (مجموعه ای از آنها) با پذیرش این مفاهیم به عنوان حقایق، خوب و بد را با آن ترتیب میدهند و با این تمایز گذاری به مرحله ارزشها وارد شده و باید نباید خود را استوار میسازند. حلقههای اولیهی این جریانها معمولا به این بایدها و نبایدها مطیع تر و مقیدترند. اما چون معمولاً راه اندیشه توسط قدما بسته میشود و یافتههای اولیه، بصورت حقیقت مطلق در میآید، باعث ضعف در جریان این طیف و نامقبول درافتادن آن، به دلیل تغییر در شرایط اجتماعی میشود. اما باور به خرد، تنها جریانی است که حد نمیخورد اگرچه مقید به اندیشه است و خرد، اما اندیشه همواره خود را می اندیشد و رکود نمیشناسد. بنابراین باور به مکتب خرد تنها مکتبی است که دفتر و کتابش تمام حقایق را ندارد و حقایق در حال گشایش به سوی حقیقتهایی هستند که انسانها در افقهای اندیشهای خود جستجو میکنند و عقل در کوزه پدید نمیآورد. البته قبول این مسئولیت سخت است و انسانها معمولاً از اینکه خود بار مسئولیت تاریخی را به دوش بکشند در گریزند. اما جریان خرد و متعهدان به آن میبایستی در پایگاههای اجتماعی چون خانواده، دبستان و ... این رسالت تاریخی را به انسانها بیاموزند و آنها را آرمانخواهانی در مسیر خرد برای برپایی تاریخ سرفراز پرورش دهند.
آنچه بر ما دانسته است، این است كه، نیاز جامعهی ما دست یافتن به زندگی بر پایه خرد است؛ بطوری که مردمان نیازهای زندگی خویش بشناسند وبه عرصهی گفتگو و چخش اجتماعی که به گفتهی "آرنت" «عرصهی تجلیهاست» در آیند و آنگاه راهکارهای شایستهی آن نیز بیابند و حکومتی بر این خواسته از میان خویش پدید آرند كه بستری چنین فراهم آورد و از آن پاسداری کند که ما این معنا را بنام مشروطه میشناسیم. اما باید پرسید که چرا با وجود خواستها، سهشها و جنبشهایی که مردم ایران داشتهاند به چنین معنایی دست نیافتهایم و پرسشی مهم تر آنکه چگونه میتوان بدان دست یافت؟
برای پاسخ به این پرسشها به تاریخ سری زده و دوباره رویدادها و رخدادها به دیده میگیریم. البته نه از آن جهت که بساط داوری برپا سازیم و خائن از خادم بازشناسیم و چوب به پایشان زنیم و یا دلیل هر رخداد را در تاریخ آشکار کنیم، كه البته به جای خود امریست نیکو و ضرور، بلكه از آن جهت که داستان مشروطه را در تاریخمان بازخوانی کنیم تا ببینیم در گذر زمان این خواست ما چگونه به زندگی پرداخته و در چه حالی به سر می برد. آیا نه آنکه هر اندیشهای در تاریخ، زندگی میکند؟
... پس از قیامی شگرف و ظهور رشادتهای کم مانند در مقابل استبداد محمد علی شاه که منجر به پیروزی مجاهدین مشروطه طلب بر قوای استبداد به فرماندهی لیاخوف شد، انتظار میرفت که اندیشههای خرد محور در جامعه نمود یافته و ساختها و پیکر خود را هویدا سازد و بر کردارها و گفتارها معنا بخشد. اما درست آن است که آخشیج این خواسته روی داده است، گویی اندیشهی آنانی که خواهان «عید خون» بودند و با خامی چنان میاندیشیدند که ریختن خون به آزادی میانجامد چیره درآمده و این بار درگیری در وسعتی گسترده تر به داخلِ خودِ مشروطه طلبان کشیده میشود. طولی نمی کشد که ستارخان، گـُرد آزادی، سردار ملی، زخمی جانکاه برمیدارد و سید عبدالله بهبهانی از سران مشروطه به سال 1289 ترور میشود و 16 روز پس از آن علی محمدخان تربیت از سران حزب دموکرات در خیابان لاله زار تهران با شلیک دو گلوله از پای در میآید و صنیع الدوله، اولین رئیس مجلس نیز به همین سال مورد سوء قصدی ناموفق قرار میگیرد...
این موج درگیریها و هم نوایی آن با ترورهایی به سبک قفقازی و جنگ جهانی اول آنچه را کمرنگتر میکند خرد و خردمندی است. چنان شیرازهی مملکت درهم ریخته می شود که حکومتِ «مشت و عدالت متکی بر قانون و فضیلت» مورد مطالبه و خواستهی مشروطهچیها و جریان مشروطه خواه قرار میگیرد. بدین ترتیب حُسن استعداد و قبول قابلیت ملت برای مشروطه مورد پرسشی جدی قرار میگیرد و مشروطه که آمده بود تا طریقی مهیا کند که در آن "دولت با همدستی و معاونت" عموم اهالی كه مصمم شده بودند، "ابواب نیک بختی و سعادت را بر روی قاطبهی اهالی ایران باز کنند، ترتیب امور کند واصلاحات لازم را به مرور به موقع اجرا گذارد" با نگهداشتن هدف از نقش فاعلی شانه خالی کرده و یک نفر را به جای خود مینشاند که دیگر پاسخگو نیست. در این میان تنی اندک و بطور مشخص مرحوم مصدق است كه از سوی منطق مشروطه، به دفاع از مشروطه میپردازد؛ به عبارتی در سنگر اوست که از کیان مشروطه دفاعی صورت میگیرد اما به هر حال اگر چه از روی مصلحت، مشروطه موقتاً خود را تسلیم دیکتاتوری میکند تا نخستین گامش با تزلزل و تغییر شکل مواجه شود. جستجوگران زندگی مشروطه در عرصهی اجتماعی، برای مردمی که حقوق فردی و ملیشان از سوی دولت به رسمیت شناخته شده است، ناتوان از کشاکشهای میان خود و نیز ضعف در بنیه برای چیره درآمدن بر کاستیها و دژدیسیها، دست به دامان حکومتِ دیکتاتوری دراز کرده و حکومت مشت و عدالت را بر آشفتگی برتری می دهند. بحث ما این جنبهی قضیه نیست که آری حکومت مشت میتوانست زمینه را برای خردمندان مهیا سازد چرا که در آشفته بازار هوچیان و کم خردان و بقول ارسطو دماگوژیستها و بدبختانه در ایران معاصر دست نشاندگان فرومایهی بیگانه با ملت، سر رشتهدار امور میشوند، اما اگر آنان سرکوب شوند و کمینهای از سامان پدیدار شود آنگاه افراد بیشتر با خردگرایی مانوس می شوند اما داستان ما این گوشهی روایت است که کوشندگان به آزادی، خود نتوانستند چنین کنند. آنان که بر استبداد چیره درآمده بودند و قوایی با بنیه برای خود، مهیا کرده بودند، فردی خارج از جنبش و از نیروی نظامی (قزاق) جانشین قوهی فاعلی خود کردند كه روحش از مشروطه اما هیبتش از ارتش بود؛ اما آن هم نتوانست گامهای خود را تا به آخر به دلیل مصادف شدن با جنگ جهانی دوم بردارد و از این زمان به بعد است که چون مشروطه قوهی فاعلی خودش را نیز از کف داده است به مرور ضرباتی کاری از موج استبداد میخورد واین موج استبداد است که در بستر اجتماعی ایران میخزد و نقاطی پر انرژی برای خود دست و پا میکند. بعد از شهریور 20 معدود روشنفکرانی که هنوز خود را متعهد به مشروطه میدانستند، سعی در استقرار مجدد مشروطه کرده و خواستند موانع برطرف کنند. از این میان میتوان از مرحوم احمد کسروی نام برد؛ خواندن کتاب سیاحتنامهی ابراهیم بیك تکان سختی در او پدید آورده و باد به آتش درونش می زند او میکوشد با تعهد فکری و قلبی به مشروطه، قابلیت و استعداد پذیرش آن را در توده فراهم کند و لذا با روشنفکران اول دورهی مشروطیت همراه است. او میگوید: "بیست میلیون مردم در کشور چند هزار ساله، بدترین زندگانی را میدارند" برای جبران آن "شصت، هفتاد سال پیش در این توده تکانی پدید آمده و مردمانی بودهاند که دلهایشان به حال این مردم سوخته در جستجوی چاره بودند" اما «این کوششها نیز به ثمر نرسیده و درماندگیها برطرف نکرده است، ما نیک میدانستیم که این درماندگی و گرفتاری ایرانیان شُوندهایی داشته که از هزار سال به این سوی رخداده» این تودهی بدبخت، «گرفتار چند رشته بدآموزیهاست که برخی از آنها بسیار زهرناکست» و به نظر او تا این بدآموزیها که در کتابهای دورهی اول مشروطه خواهان نیز آمده از میان برداشته نشود این قوه در توده حاصل نمیشود و جمعیتِ خاطر دست نمیدهد. او میکوشید با قلم و اندیشهی خود ادبیات و تفکر مشروطه را به فضای جامعه بازگرداند اگر چه محتوی و چند و چون نوشته هایش امریست دیگر و در جای دیگر می بایست بررسی شود اما به هر حال نوشتههای او از روح مشروطه و ارادهی حفظ آن نشات میگرفت؛ اما در20 اسفند 1324 احمد کسروی برای دومین بار در کاخ دادگستری ترور میشود و جریانی که او را ترور میکند بطور مشخص و قطع و یقین با ادبیات ضد مشروطه سخن میگوید. این جریان حتی اصل دادرسی را نیز در مورد او به رسمیت نشناخته بود در حالی که ایشان با كمال میل تن به این اصل داده و رضای خود را اعلام داشته بود. آنها حکم خود را اخذ شده از روحانیت و از محل فتوی میدانستند و لذا برای خود واجب الاجرا. بدین ترتیب جریان ضد مشروطه با صدای بلند و حتی آتشین سخن میگفت اما در مقابل چه پاسخهایی به او داده شد؟ و چگونه از مشروطیت پاسداری به عمل آمد ؟ هژیراعلام کرد: «بنده عقیده دارم که این آدم مهدورالدم بوده و اگر هم او را کشته اند کار صحیحی بوده است.»
میبایست به این سخنان كه از سوی وزیر دارایی دولت مشروطه گفته میشود، به دقت توجه کرد؛ اول آنکه او از واژهی مهدورالدم استفاده میکند و عقیده خود را با این وصف بیان میدارد. دوم آنکه میگوید، اگر هم او را کشته اند، یعنی نمیدانسته که او را کشتهاند یا نه، انسانی در دولت مشروطه ترور شده است یا نه و نخواسته اول مطمئن شود اما حکم میکند، کار صحیحی بوده. البته من میدانم که هژیر میدانسته که او را کشتهاند اما مرا هدف، نشان دادن نوع استدلال و گفتهی اوست و نکتهی سوم آنکه مگر کشور، قانون ندارد، مگر امر خلاف و حدود آن مشخص نشده، مگر این قانون نیست که باید مجازاتها را مشخص کند. آری اینها استدلالهای کسی است که چند صباحی هم عهده دارِ نخست وزیری مشروطه میشود (از شگفتیهای تاریخ است که قاتلین او نیز از فدائیان اسلام باشند.)وعجیب آنكه قاتلین احمد کسروی حتی مجازات هم نمیشوند و این یعنی چشم پوشیدن از مشروطه و قانون اساسی که بر آمده از جانبازیهای مشروطه خواهان و آزادی خواهان بود و میدان دادن به استبداد.
این گونه است که استبداد و مشروعه میتازد و مشروطه ساکت و حتی هم نوایی نیز از این سوی با آنها میشود. راستی چرا قاتلین محاکمه نمیشوند؟ و چرا مشروطه خواهان و حامیان آزادی جنبش به راه نمیاندازند تا از حریم آزادی پاسداری کنند؟ در جایی که قانون هست و قانون حاکم، چه جای برای فتوی میتواند باشد.
بدین نحو این جریان، واژگان و فلسفهی اعمال خود را از دنیایی میگرفت که در نهایت و زیربناییترین مفاهیمش با دنیای مشروطه تمایز داشت به حرکتها معنا میبخشید و جهت میداد و مخاطب مییافت و با تحریک وتهییج آن، جنبه از ذهنیتها و باورها که در حیطهی مفاهیمش میگنجید در دوایر موجی منتشر میشد. همچنین فضای هیجان آلود جهانی و تب مبارزات رادیکالی از یک سری و هیجانِ درگیریها در جبههبندیهای ناشی از ملی کردن صنعت نفت از سوی دیگر، میدان فراختری را برای این جریان تدارک می دید. در اثنای آن دوران با شکوه، خلیل طهماسبی یکی از فدائیان اسلام، رزم آرا، نخست وزیر وقت را به این دستاویز که مانعی در راه ملی شدن صنعت نفت است به هنگام خروج از مجلس ترحیم آیت الله فیض، به قتل میرساند. حال این نکته که چه کسی او را کشت و از کدام گروه بود در اهمیت پائین تری قرار دارد بلکه واکنش های بعدی در قبال آن است که مورد توجه ماست. واقعیت آن است که گروهی از تروریستها که هیچ بستگی با زندگی خرد گرا و مشروطه نداشتند و به آخشیج آن بودند با حکم علمایی که خود را جانشین حاکم بالحق میدانستند دست به ترور نخست وزیر مشروطه میزنند. باید دانست که او نخست وزیر مشروطه است و به شیوهای قانونی از طریق مجلس و شاه انتخاب شده است. روندی که دقیقاً توسط قانون اساسی مشروطه بیان گشته. او بر این باور است که نمیبایستی در ایران نفت ملی شود، ما نیز کاری به درستی و نادرستی حق و ناحق بودن گفتهاش نداریم اما او نخست وزیر قانونی است و حقِ چنین اظهار نظری را دارد. حال اگر مجلس نمیپسندد استیضاحش کند، رای اعتماد ندهد، قانون وضع کند و یا از هر شیوهی دیگر قانونی بهره ببرد نه آنکه برای عفو قاتلِ نخست وزیرِ منصوبش، ماده واحدهای وضع کند. اگر مردم نمیخواهندش از طریق روزنامهها، اعتصابها، تجمعها و یا از هرشیوهی قانونی دیگر استفاده کنند و کار را به ثمر رسانند، حتی اگر ادعا شود که مجلس نیز دست نشانده است و آلت فعل بیگانه -که چنین نبود- قدمی به سمت مشروطه برداشته شود نه بر ضد آن که از منطق مشروعه و استبداد حمایت بعمل آید. در زمان نخست وزیری مرحوم مصدق که در جایی چنان با شجاعت از مشروطه دفاع کرده بود و نمایندگی اشخاصی که به دلیل صیانت از حریم آزادیها و حقوق ملت بست نشسته بودند، ماده واحدهای برای تبرئهی قاتل نخست وزیر قانونی مملکت وضع میشود و تا امروز نیز از آن حادثه با افتخار، هم جریان مشروعه و هم جریانهایی که بستگی به آن ندارند یاد کردهاند. پس راستی چه کسانی حافظان قانون اساسی و مشروطه هستند؟ چه کسانی حافظ آزادی و حقوق مدنی؟
اوضاع چنان پرتنش و هیجان زده بود که هر کس میکوشید به تنهایی جامعه را به نقطه مورد نظر خود پرتاب دهد. در این میان مقام سلطنت، دیکتاتوری نابهنگامی را بر جامعه تحمیل کرد که دیگر روحش، روح و درخواست مردم نبود و توان همصدایی بخشیدن به خواستها را نداشت و پیشرفت مورد نظر او چنین معنایی نزد گروههای دیگر نمی داشت. آن گروههایی که میبایست نخست مشروطه را نگه میداشتند آنگاه به رقابت می پرداختند، چنان غرق در چنین فضایی شده بودند که فرع را بر اصل ترجیح میدادند و بر شاخ نشسته و بن میبریدند و حتی دست به اتحاد و ائتلاف با جریان مشروعه و استبداد علیه یکدیگر میزدند. « هر دم از دریای استبداد آید بر فراز، موجهای جانگداز»
موج استبداد قویتر شده و قامتش نمایانتر شده بود و گویندگانش با صدای رسا سخن میگفتند و در میان مردم، شنوندگان و مخاطبانی داشتند. گروهی خاص به همراه و رهبری فرقهی خاصی از روحانیت به عنوان گویندگان این موج عمل میکردند یا بهتر است بگوئیم این موج در مسیر خود به فرقهی خاصی از روحانیت، صدا و طنین خاص بخشیده بود و این طنین در مسیر خود در جاهای خاص، ساخت بندی و پیکربندی میشد از جمله در حوزهها، مساجد، تکایا، حسینهها و ... . نمود مییافت در شعارها و تظاهراتها و حتی پچپچها و گویشها و لحنها و باز مخاطب یابی میکرد، محتوای ذهنی را شکل و جهت می بخشید، مفاهیم مورد علاقه خود را تقویت میکرد و پیش میرفت و در وسعت وسیعتری با گسترش و فراگیر شدن به عنوان داروغهی ادبیاتِ مبارزه درمیآمد و به دلیل شکل دادن و حضور داشتن در ادبیاتِ مبارزه، عامل و منبعِ مشروعیت سازِ گفتمانهای مبارزه طلب و حتی عدالت خواهِ اجتماعی میشد و صداهای دیگر در پیشگاه طنین این موج سر فرود میآوردند و بیشتر به تقویت آن جنبههایی از آن میپرداختند که اشتراک معنایی و شعاری داشتند و آن را حمل میکردند. لذا این موج در مسیر فربهی خود از خون موج های دیگر نیز بهرهمند میشد و پهلو میآورد. اگر این پیکره بازنگری شود، به خوبی دیده خواهد شد که چگونه اندام پیکرهای خرد شدهی دیگر جریانها درهیكل آن جا گرفتهاند و جزئی از آن شدهاند. شکل بخشی و تجسم این موج با ادبیات و گفتمانش پیکره ایست با هزار جزءِ برآمده از هیکلهای دیگر و بالاخره آنکه در سال 57 جریان غالب به سریر سلطنت تکیه میزند و جشن جانستانی خود را از پیکر اقتدار یک ملت برپا میدارد، آن هم به نام آزادی. بیچاره آزادی که بت مسخ شدهای است که هنوز آدمیان، بهرش کشته میدهند اما صدایش صدای مسخ کنندگانش است. آری آزادی بت مسخ شده ایست. چنان که دیدیم «بنیاد ظلم در جهان، اول اندك بود و به مزید هر كس بدین درجه رسیده است.» و راستی كه آتش ما در شكم ماست.
در ادامه به دلیل آنکه هنوز بسیاری از کسانی که در انقلاب شرکت داشته اند، در میان ما هستند و هنوز بایسته خود میدانند که آن را پاکتر از آنچه هست نشان دهند و بستگیها به آن میدارند و چون ما خواهان آن نیستیم نوشتهای بپراكنیم که باز زمینهای مهیا شود برای کینه توزیها و بدگمانیها، با پذیرفتن گناه در سطح عمومی و نه الزاماً همگانی، بار تحمل آن را آسانتر برای وجدانها کردم و بیشتر خواستم به چگونگی شکل گیری این حکومت و چیره درآمدن استبداد، آن هم نه با بررسی همه جانبه و در همه زمینهها، بپردازم. من بر آنم که آشتی ملی، نه به معنای دولت با ملت، بلکه خود مردم با خود و پذیرش بارِ گناه از سوی خودمان در این دوره شایستهتر و ارجحتر است. انسان و انسانها باید تک به تک جرات و شهامت پذیرش بار گناهِ کرده را برای گذر از آن، داشته باشند و چه نیکوست که در آئین اجتماعی، توبهای در کار نباشد، یعنی عرصه داوری، وجدان جمعی، تاریخ و مردمان باشند. آری میبایستی مهیا شد برای تغییر رویه و جبران خطاهای کرده و حرکت دادن جامعه، دوباره به سوی سرفرازی و این شجاعت اجتماعی است.
آری! امروز دوباره استبدادِ نوین سختتر "خرد" در عرصهی اجتماعی و زندگی مبتنی بر آنرا به زنجیر كشیده است!
"چرا كه چو صیدی جَست صیادش ز اول سختتر گیرد"! "دوباره ما و خدا و فلك و طبیعت و شام تاریك" - " شاه مست و میر مست و شحنه مست و شیخ مست و مملكت رفته ز دست!"
بارها پنداشتهایم، بیدار شدهایم و تمام حقیقت به لوح سینهی ما فرود آمده! تاریخ لبخندی زده "این چه خیالی است"! "بیداری طفلی است كه محتاج به لالاست"! اما با همهی این احوال من بیهیچ تنفر و كینهای، تمامی اینها را تاریخ "زندگی" خودمان میدانم! اگرچه تصویری كه در آینه نشسته "قامت ناساز بیاندام ماست" ! اما تصویر، تصویر است من خالق تصاویر آیندهی زندگی ملی خودمان.
دیروز هراسان چونان انسانهای كابوس زده، نفس نفس زنان بسیار دویدهایم! سایهای بودیم از حوادثی كه در جای دیگر رخ میداد و ما پذیرای آن نقشها! نقشی كه زندگی واقعی به آنها میبخشید، نقشی كه حاصل روایت خودشان بود اما .... چنان بر قالب نقشها رفتیم و دچار هم ذات پنداری شدیم كه خویش و روایت خود را فراموش كردیم! و از آنجائیكه نقشمان بدل بود تنها چیزی كه نصیبمان شد كتك خورِ بیروح و روان جهان، شدن بود! اماهمهی آنها را من فرایند بیداری مینامم! آنها به لوازم نه تامه، اما لازم بیداری زندگی، میتوانند تبدیل شوند. امروز به یك آرامش و طمأنینهی تاریخی برای استمرار حركت نیاز داریم. آرامشی كه از یك نگاه و از یك شناخت، نسبت به «هستی، جامعه، انسان، طبیعت، ملت و ... جایگاه ما در آن، بدست میآید ...
چه باید كرد
در هنگامی كه استبداد پیروز شده بود و پای آزادیخواهان سست و نفسها حبس و چه آزادگانی در ته چاه در انتظار رستم. در این هنگام و هنگامه است كه كوچهای در پهنهی ایران مادر، بنام كوچه امیر خیزی، دست به مقاومت و ایستادگی میزند! آخرین سنگر میایستد تا سنگرهای دیگر به او بپیوندند و حوزههای مقاومت گسترده شوند. و اینسان دوباره موج آزادی و آزادگی است كه بر استبداد غلبه میكند. امروز نیز ما نیازمند حركت از هسته مقاومت به حوزه مقاومت و سپس ایجاد جریان و خیز مشروطه هستیم.
بسیاری از ما مشغول مبارزهایم. مبارزهای جدی، با بیتابی و جستجوی راهل! اما هنوز نمیتوانیم به هم بپیوندیم و مبارزههای ما جدا جدا و همراه با تنش با یكدیگر است. چرا كه پایه اتحاد، خویها و خصالها و آگاهیهای شخصی، شده است. و راهكارهای عمدتاً ناكارآمد و الگوبرداری از مبارزههای به ثمر رسیده در جاهای دیگر؛ ما آدمها را به داخل لباسهای رنگی در میآوریم نه لباسها را بر تن آدمها. این آدمها هستند كه، یك شیوهی مبارزه معنا میبخشند نه اینكه رنگها و روشها برای خود اصالتی داشته باشند. راهكارها به ایدهها و ابتكارها جواب نخواهند داد مگر آنكه در درون یك جریان مطرح شوند و از روحی برآمده باشند. اولین سؤال برای هر مبارزی، این است كه در كجای مبارزه ایستاده و چه نقشی بر عهدهی اوست و رفتارها و كردارهایش را از چه روحی باید خلق كند!؟
اولین جواب این است؛ ما هر كدام چه یك تن، چه بسیار، در جریان مبارزه، هستههای مقاومتیم. هستههایی كه روحش از خِرد و هدفش مشروطه است. نقشهای خود را در این مبارزه شناخته و به رسمیت بشناسیم.
ادامه دارد...
پاینده ایران
0 Comments:
Post a Comment
<< Home